برای نسرین و علیرضا
به کجا می روی ای چرخ
سرنهاده به شیبی بی برگشت؟
این راه به پوده نمی رود.۱
درنگ کن، برگرد
به سوی تخت سمنبر
جایی که حیدربیگ
به دام عشق افتاد.۲
نرسیده به لاشُتُر
کنار کوه کلاه قاضی می نشینیم
تا ناشتایی کنیم
روبروی گل های نی
و بستر خشک رود.
آنجا بود که یک روز
خرگوش مرده ای یافتیم
چالش کردیم و من
اولین مرثیه ام را سرودم.
نزدیک کاروانسرای مهیار
به دست راست می پیچیم
کنار مکینه ی پر آب.
آویزه های نمک تُرکی در باد
بر سینه ی موتور آب تاب می خورند
برای دفع چشم زخم رهگذران
از اندام بی نقص آب
در کرت خربزه های کریمخانی.
در کُنبوان، مردان به ده بازگشته اند
برای روز عاشورا.
اسب سواری روی مردم کاه می پاشد
و شمر چکمه های خود را از پا درمی آورد
اما دختران سینه زن و پسران زنجیرزن
از دیدن یکدیگر سیر نمی شوند.
از کنار گنبد شاه زید می گذریم
و برای قاب بازان دست تکان می دهیم.
سوگواران کاچی هم می زنند
و به پرده خوان گوش می دهند.
اگر اشتباه نکنم
اول به محله ی بازار می رسیم
با سنگابه ی شکسته ی بوداق
و خانه ی خالی دخترعمو
که شب های برفی به دیدن زائو می رفت
و از گرگ های گرسنه باکی نداشت.
آنک خانه ی کریم و فاطمه!
آنک زیبایی و مهربانی!
با پاره سنگی به در می کوبیم
خانه هنوز هم از غوغای بچه خالی ست
“آخه کریم یک بار در کوه های کام فیروز
از یوزپلنگی ترسیده
و نطفه ی خود را از دست داده.”
آیا فاطمه ی بلندبالا
به خانه ی همسایه سرک خواهد کشید
و از سر چینه صدا خواهد زد:”هووی ننه طوطی!
امشب هَندو خانه ی کیست؟”۳
تابادیه ای شیر به وام بگیرد
و شیربرنجی سر بار بگذارد.
طوطی روی زمین نشسته
میان زنان گیوه چین
رو به آفتاب و پشت به دیوار
تند تند گیوه می چیند
تخت آجیده، ملکی کار
و همراه با زنان دیگر
ترانه ی “رگه شمار” می خواند.
آیا کریم با فانوسی به کوچه خواهد آمد
تا خانه ی حسن به شب نشینی برویم؟
او سینی شبچره را روی کرسی می گذارد
و اولین چای را برای کریم می ریزد
که به آئین گله داران
داستان ها در سینه دارد.
ما مویز و هسته تلخ می خوریم
و به سرگذشت حسینا و دلارام گوش می دهیم
که برای گفت وگو با یکدیگر
به زبان شعر سخن می گویند.
بامداد به باغ انگور بابا می رویم
برای خوردن نان سرشیر در ایوان
و تماشای چوب بازی کریم و حسن
در زمین خالی چومکِشی.
آنجا بود که روی خرمنکوب نشستیم
و چند بار گرد خرمن گشتیم
همراه با عبدالرحیم بوجار
که ترانه ی “قاطر خسته” را می خواند
و از زیبایی دم و یال او می گفت.
نیمروز در مزرعه ی حسن آباد
کنار آبگیر می نشینیم
سرمست از بوی گل های محمدی
و در شگفت از کامجویی خرهای همجنس
از کتری دودزده
چای از پس چای می ریزیم
و از بنیادِ پوده می پرسیم
و می شنویم که پوده
“تا بوده، بوده.”
آیا کاریز هنوز هم یک کَله آب دارد
و ریزه ماهی ها در سایه سارش تاب می خورند؟
آیا میراب هنوز در دل شب هوی می کشد
و با پر شدن هر پنگانِ آب
دانه ای ریگ کنار می گذارد؟
در آنجا با پیاله ی دست آب می نوشیم
و به پلاتروی درازگوش نگاه می کنیم۴
که به آن سوی جوی گردن کشیده
تا گل کوچکی را ببوید.
آیا نقش پنجه ی پسر ابراهیم
هنوز هم روی گِل پیداست؟
او می دانست که تا شش ماه دیگر
از بیماری قلب خواهد مُرد
و با این همه گِرد تنها درخت خانه
چینه ای گِلی می کشید
تا بُز ، جوانه های آن را نخورد.
و حسین چه زود به خاک افتاد
کوشید از پشت میله ها
ماه را در آغوش بگیرد.
در بازگشت
چرخ ها را روی باربند می گذاریم
و کنار پنجره می نشینیم.
راه از ده کَهه می گذرد
بوی نان تازه می آید
بوی خشخاش، پاکلاغی، کنجد.
سنجدهای کنار رود چه تنهایند
سالهاست که هیچ دستی به شاخه هاشان
دستمالی نبسته است.
تیرهای تلگراف چه افتاده اند.
یک بار در زمستان
رعیتی تیری را شکست
برای هیمه ی آتشدان
و یوسف خان او را واداشت
که سطلی سرگین بخورد
و خان خود یک تابستان
سر جالیز لُنگ بست
و آنقدر خربزه خورد
تا از نفس افتاد.
اِشکَفتِ شاه عبدالله از دور پیداست
شاید “شاه زنده” از آنجا ناپدید شد
و یاران خود را در کولاک تنها گذاشت. ۵
سرانجام به گردنه می رسیم
جایی که نیای من ابوتراب
هنگام کوچ خود از کرمان
از سنگلاخ آن گذشت
تا به آبادی پوده رسید.
مسافران خاموشند
هیبت کوه ما را گرفته
و در تاریک روشنای پسین
هر خرسنگی به دیوی می مانَد.
۴ نوامبر ۲۰۰۳
پانویس ها:
۱ـ پوده دهکده ی زادگاه پدرم در سه فرسنگی شهرضا، اصفهان.
۲ـ تخت سمنبر اتراقگاهی است بر سر راه اصفهان به شهررضا که داستان عشق سمنبر شاهدخت کشمیری و حیدربیک شاهزاده ی صفوی در آنجا شکل می گیرد. ادوارد استاکEdward Stack نویسنده ی کتاب “شش ماه در ایران” داستان این عشق را نزدیک قهوه رُخِ چهارمحال از زبان همراهی می شنود (Six Months in Persia,1882,Vol.2, P54).
۳ـ “هندو” یکی از سنت های تعاونی زنان پوده است. هر چند خانوار شیرهای تازه دوشیده از گوسفند و بز خود را روی هم می ریزند و براساس تعداد دام، شیرهای هفت شب هفته را بین خود تقسیم می کنند. بدین ترتیب، آن کس که تنها یک بز دارد و مقدار شیرش ناچیز است، بدون ترس از ترش شدن شیر، می تواند حداقل هفته ای یک شب ماست انداخته و یا کره و روغن بگیرد.
۴ـ Platero نام خَرکی است در کتاب “پلاترو و من” نوشته ی خوان رامون خیمه نز،(۱۹۵۸-۱۸۸۱) شاعر اسپانیایی. من اولین کتابم “پاپی سگ من” را در ۹ سالگی با الهام از این اثر نوشتم.
۵ـ کیخسرو، شاه زنده، پس از کشتن پدربزرگش افراسیاب و کامیابی در خونخواهی پدرش سیاوش، از جهان سیر شده پادشاهی را به لهراسب وامی گذارد. به روایت شاهنامه، او در پایان کار پس از شستشو در چشمه ای، در تاریکی شب ناپدید می شود. فردای آن روز پهلوانانی که علیرغم خواست او تا آنجا همراهی اش کرده اند در کولاک برفی که پس از غیبت کیخسرو آن منطقه را فرا گرفته از میان می روند.