شهروند ۱۲۵۹ ـ ۱۰ دسامبر ۲۰۰۹
دوباره میپرسم:
چه کنم با این لبخند زیبا ـ فراز پیراهن قرمز راهراه
– راهی سرخ و راهی سیاه –
موازیانی رو در بالا
[رنگینکمانهایی پا در آسمان
که کمر به گردۀ تو خماندند
در بیابانهای ری ـ یا ورامین ـ]
برای خرید شیر سفید میرفتی
که
گرگ سیاه در انتظار بود؟
یا
برای شکوفاندن لبخند سهراب برمیگشتی
که
سایه به سایهات
گرسیوز ناگوار بود؟
یا
میخواستی سیاوش به فرنگیس دلربای سحر برسانی
– میان گلهای سفید-
دشنه، کنار طشت طلا
بیدار بود؟
*
گفته بودمت: “به سایهسار بیا”
در آفتاب رفتی
در آفتابی که “جادههای ناایمن را به بمب میان گلهای دروغ آراسته بود.”
نمیدیدیش تو
نمیخواستی ببینیش
در آفتاب رفتی تو- باید در آفتاب میرفتی
تا
رسوا کنی دهانهای آراسته به اهورا را
– سرشار از دروغ –
گفتم “به سایهسار بیا، چون اینجا
تابوتی از سرو برای سفر کردن بر آبهای تاریک هست.”
تو اما گفتی انگار با دهان “دونروال”:
“دریغ بر ما
تنها عقاب است که میتواند
بیخیرگی در آفتاب بنگرد”
حالا ـ سه باره میپرسم ـ بگو چه کنم
با نوشخند شیرینت فراز پیرهن قرمز راهراه؟
موازیانی زیبا که مرا میبرند
در آفتابی بسوزانند
که گیسوان سیاه تهمینهات(مریم) را
یک شبه سفید کرد…
موازیانی که مدارا را
به رنگینکمانی ترصیع کردند
ـ پادرهوا ـ
که پایههای بریدهای داشت
پایی به دندان ارههای آسمانی
پایی به دهان سگ…
بوشهر ۷۷دی۱۹