شهروند ۱۲۵۹ ـ ۱۰ دسامبر ۲۰۰۹
نی، نوشتن، آهو، نافه
حرف، حضور، کانون، کافه.
من، گریه، تو، ترانه، او
کوه، راه، کلمه، گفت و گو
مُدارا، هی محمد!
رؤیا نویسِ نور، ستاره ی سَرمَد!
بگو بر ما چه رفته است
که چراغ را بر رَف شکسته اند،
قلم را به تیغِ ترس.
به ما بگو
برکسوفِ کلمات چه رفته است
که نه توفانی به دفترِ دریا،
نه آسمانی که سپیده دم!
پس کیست این کو
که در تاریکی
ترکه بر دُهلِ دریده میکوبد؟
آیا قرارِ قصه ی ما همین بود
که عُمْری همه
خیره به جای خالیِ تو در کانون
کلمْه شمارِ شبِ مردمان شویم؟
چرا خبرچینِ خسته
خوابهای ما را
به مُعّبِّر مِرگ فروخته است؟
مگر ما از این جهانِ بیچراغ چه خواسته ایم
جز نور، جز نوشتن، جز مشق، جز مُدارا.
هی سایه بانِ سارا
ماه، معلمِ دارا
حالا
به این شبِ جریمه بگو
تو فقط ترکه میکاری وُ
دُهلِ دریده درو میکنی،
و گرنه ما
همچنان با ناخنِ شکسته ی خویش
مشق و مُدارایِ دریا را
در تشنه ترین دفترِ سپیده دم
ادامه خواهیم داد.