موش صحرایی کوچکی تکه نانی را به دندان گرفته بود و حریصانه می جوید. چـشم های نگرانش صف سربازهای گل آلود را می پایید. اضطرابِ جمعیتِ منتظر حواسش را پرت کرده بود. افعیِ بزرگی درست پشت سرش، گردن را از میان گل و لای بیرون کشید و فقط به قدر پلک زدنی مجال خواست تا دندان های زهردارش را فرو کند توی گرده ی شکار. وقتی چمبره ی سهمگینش را محکم می کرد هنوز خرده نان لای چنگال های ضعیف موش مانده بود.
دی ماه، میانِ نخلستانِ جنوب هم که باشی باز سوزِ سرما تا استخوان هات را می لرزاند. آسمانِ بدونِ ماه مثل سینه ی سیاه و ساکت شط، تاریکِ تاریک بود. آن قدر تاریک که حتا اگر ماه کامل بود باز ابرهایِ سنگین و پربار امان به کورسو نمی دادند.
گودرز گردانِ اول بود؛ چشمِ عملیات. غواص ها سه ماه توی گل و لجن غلت زده و لای نیزارهای بلند با مارها شنا کرده بودند. هزار بار بیشتر عرض شط را غوص رفته و از جلوی چشم دیده بان های دشمن گذشته بودند تا امشب. چهارصد و پنجاه شصت متر را باید یک نفس می رفتند. جزیره های سر زده از آب را دور می زدند تا برسند بـه آن طرف رود. بیست و سه دوشکای استتار شده، شناسایی شده بود که باید خفه می شدند تا عملیات شروع بشود. سرنیزه ی کمری اش را امتحان کرد. تیغه ی فلزی مثل یخ سرد بود. پولیورِ پشمیِ سبز رنگ با لوزیِ درشتِ برجسته ی روی سینه، زیرلباسِ لاستیکی، تن اش بود. اما باز می لرزیـد. پولیور، سوغاتِ آخرین مرخصی بود. لیلای پا به ماه اش بافته بود. همین امروز و فردا ونگ ونگِونگ سهراب گوش دنیا را کر می کرد. اسم سهراب را خودش انتخاب کرد. لیلا اوایل می گفت: «اسماعیل» اما با کمی کلنجار قبول کرد. پدربزرگِ گودرز را دوست داشت و می دانست گودرز صرف علاقه ی پدربزرگ به شاهنامه، سهراب را انتخاب کرده است. خیالِ سهراب آرام اش می کرد.
شاید همین حالا هم آمده باشد. دست های کوچک اش دارند توی هوا می گردند پیِ انگشتِ بزرگِ بابا گودرز. چشم ها را سرخوشانه بست و لب ها به خنده باز شدند. صدایی ذکر می گفت: «امّن یجیب المضطر اذا دعـا …» چشم ها را باز کرد و خیال تمام شد. باز هول و هراس ریخت توی قلبش. سمت راستش کسی سیگار خاموش لای لب هاش می لرزید. لوله ی سرد و یخ زده ی تفنگ را چسبیده بود و نگاهش خیره مانده بود به سیاهیِ غلیظِ آن طرف رود؛ توی تاریکی و میانِ دشمنِ بی رحم به دنبالِ آشنایی می گشت. غواصِ کم سن و سال دیگری عکس مادرِ جوانش را توی کاسه ی دست ها گرفته بود و آرام نجوا می کرد. گودرز توی تاریکی قطره اشـک درخشانی را دید که از روی صورت بی مویِ نوجوان سُر خورد. فرمانده نیم خیز جلو آمد. غواص ها کوچه دادند تا جلو بیاید. ترکه یی بود و بلند قد. بیست و دو سه ساله بود و قهرمان شنای کشور. با ریش بور و تُنُک. وقتِ حرف زدن آرام صحبت می کرد و چشم هاش را به زمین می دوخت. اما حالا خبری از آرامش نبود. پیشانی اش عـرق کرده بود. چند ثانیه خیره شد به آن طرف رود. عینک غواصی را روی چشم ها محکم کرد و زیر لب چیزی گفت که گودرز فقط «سین» های نامفهومی شنید. آرام از لای نی ها غوطه خورد توی آب. عملیات کاملن محرمانه بود. تا همین چند دقیقه پیش هیچ کس چیزی از زمان و جزییات نمی دانست.
-شروع شد!
سرما و کرختی فراموش شد و تن ها چابک به آب زدند. حالا سکوتِ سنگینِ زیر آب بود. سیاهی مطلق. دویست متر را یک نفس شنا کردند. جزیره ی اول سمت راست بود. باید دورش می زدند و سی متر بعد جزیره ی دوم بود. توی سرمای آب گودرز احساس می کرد تب کرده. تن اش می سوخت. با این که ماه ها این مسیر را رفته بود و بی خطر برگشته بود اما دل شوره ی شب عملیات از جنس دیگری بود. به جزیره ی دوم رسیده بود که آسمان بالا سرش آتش گرفت. نور سفید و کورکننده یی سطح آب را گرفت. تا آمد فکر کند به نور، موج انفجارِ مهیبی زیر آب تکانش داد و باران گلوله بود که زیر آب زوزه می کشید. گلولـه های تـوپ و خمپـاره پـشت سر هم مـی ترکیدند. غواص جلویی ناگهان از حرکت ایستاد و معلق ماند تـوی آب. گـودرز از زیر تن اش گذشت. ده بیست متری راه مانده بود. امکان نداشت دشمن از زمان حمله خبر داشته باشد. سمت چپ چیزی ترکید و موجی سنگین بـه صـورت و سینه اش خورد.
صدای سوت کرکننده یی توی گوش هاش پیچید. دست و پاها بـه اراده اش نبودند.
راه گلو بسته شده بود و مطلقن نفس نمی کشید. نشسته بود روی پاهای پدربزرگ. شاهنامه ی بزرگ روی کرسی بود. نقاشی توی کتاب را نگاه می کرد. رستم با رخش افتاده بودند توی گودال بزرگی که دیوارهاش پر بود از نیزه و خنجرهای خونی. رستم و رخش خونین بودند. رخش دراز کشیده بود زیر پای رستم و گردنش را کج کرده بود و چشم هاش پر از اشک بودند. رستم تیر و کمانش را نشانه رفته بود بـه مرد درشت هیکلی که بالای گودال ایستاده بود و با دهان بزرگ می خندید. صدای پدربزرگ پر از بغض بود. عینکش را درآورد و با دستمالِ آبی پاک کرد و خواند:
«چو با خستگی چشم ها برگشاد/بدید آن بداندیش رویِ شغاد/ بدانست کان چاره و راهِ اوست/ شغادِ فریبنده بدخواهِ اوست»
دستِ بزرگِ پدربزرگ روی گردنِ گودرزِ هفت ساله بود. پدربزرگ گفت: «همیشه همخونِ آدمه که بهش خیانت می کنه.»
گودرز تکانِ دیگری خورد. دستی بزرگ پشت گردنش بود و زیر آب تکانش می داد. محوِمحو صورتِ فرمانده را دید. دست برد که بغلش کند. فرمانده زد توی سینه اش و گودرز چرخید. فرمانده پشتِ گردنش را محکم گرفت و کشیدش بالا به سطح آب. سرش را که از آب بیرون آورد صدای مهیب انفجار و رگبار بی امان گلوله خورد به صورتش. هوا را وحشیانه بلعید و برگشت به طرف فرمانده که گلوله یی زوزه کشان از کنار صورتش رد شد و فرمانده مثل قزل آلای گیر کرده بـه قلاب از آب بیرون جست و باز کوبیده شد روی سطح آب. خون از گلوی گلوله خورده اش فواره می زد. قایق های تندروی خودی روی آب می سوختند. نیم تنه ی تکاور ارتشی روی آب شناور بود و از پیراهن سوخته اش هنوز دود بلند می شد. قایقِ دو نیم شده یی روی آب می گشت و جنازه ی لهیده یی توی قایق افتاده بود. وقتِ ماندن نبود با شتاب مسافت باقیمانده را شنا کرد و از آب بیرون جست. غواص ها به خط شدند و دویدند پشتِ خاکریز کوتاهی که نزدیک بود. آتش دقیقِ توپخانه و بارانِ گلوله مجال نفس کشیدن نمی داد. خمپاره و گلوله بی امان به زمین می نشست و گِل و سنگ را می پراند بـه سر و صورت نفرات. منورها آسمانِ شب را روشن تر از روز کرده بودند. کانالِ بزرگی پنجاه متر جلوتر بود و آغوشش را گشوده بود برای رهایی از این جهنم. چشم دوختند به آسمان. نفس توی سینه ها حبس شده بود. آخرین منور توی هوا می رقصید و مـی رقـصید و تـاب خـوران نشست توی سینه ی اروند. برای لحظه یی شب بازگشت. پنجاه متر را به یک نفس دویدند. گودرز با سینه پرید توی کانال. پشت سرش صدای خفه ی برخورد تن ها با زمین گل آلود آمد. نفرات پشت سر هم می رسیدند. منوری توی هوا شلیک شد و دو سه نفر باقی مانده خودشان را پرت کردند توی کانال. یکی افتاد روی گردن گودرز. از درد سر گرداند اما خشک شد. دویست نفر مسلح روبروشان صف کشیده بودند. تکان اگر می خوردند قتل عام شان می کردند. فرمانده شان با عصبانیت رو به گودرز چیزی گفت. غرش مهیب انفجار نمی گذاشت صداش به گوش کسی برسد. دیگر از آن آتش هیجان که در تن ها می سوخت خبری نبود. رعشه یی به جانش افتاد. صدای به هم خوردن دندان هاش توی سرش می کوبید. فرمانده دشمن باز فریاد زد. کسی از پشت سر گودرز اسلحه را آرام پرت کرد روی خاک و با احتیاط و رام جلو آمد. اسلحه ها یکی یکی از دست های لرزان جدا می شدند و روی خاک می افتادند. با خشونت به خط شان کردند. یکی از درجه دارها سرنیزه اش را روی گردنِ گـودرز گذاشته بود و با هر قدم بیشتر فشار می داد. به انتهای کانال که رسیدند بیشتر از بیست غواصِ دیگر بـا دست ها و چشم های بسته کنار هم افتاده بودند. باز از پشتِ سر صدای افتادنِ بدن ها روی زمین گل آلود آمد. تازه رسیده ها به خیالِ امنِ کانال، می آمدند توی دهان اژدها. برگشت تا فریاد هشدار بکشد که قنداق سنگین تفنگی روی صورتش نشست و از حال رفت. گودرز جای پدر بزرگ کنار کرسی نشسته بود. پیر شده بود اما پولیور سبز با لوزیِ برجسته روی سینه را هنوز پوشیده بود. سهراب هفت ساله را توی بغل گرفته بود. شاهنامه ی بزرگ را باز کرد و با صدای بغض آلودِ پدربزرگ، خیانتِ شغاد بـه رستم را می خواند:
تو نخجیرگاهی نگه کن به راه!/ بکَن چاهِ چندی به نخجیرگاه/ بر اندازه ی رستم و رخش ساز/ به بُن در نشان تیغ های دراز!
گونه ی سهراب را نوازش می کرد که دستی از پای کرسی بلندش کرد و پرتاب کرد به گودالی که انگار انتها نداشت. می دانست خواب می بیند. تقلا می کرد جیغ بزند تا از کابوس بیدار شود. نمی شد. صداش بیرون نمی آمد. توی خلا دست و پا می زد و با شتابی سرسام آور سقوط می کرد. با سر به زمین خورد و بـا تشنجی وحشیانه چشم ها را باز کرد. گیج بود. چند ساعت گذشته؟ کتف هاش تیر می کشیدند. دست هاش را از پشت بسته بودند و پرتابش کرده بودند توی گودالی کنار بقیه ی نفرات.
چند نفر باقیمانده را هم با دست های بسته پرت کردند تهِ گودال. بیرون گودال هوا روشن بود. صدای انفجار و غرش توپ و خمپاره از نفس افتاده بود. خواست حرفی بزند
که خون از دندان های خرد شده اش بیرون زد. ضربه ی قنداق تفنگ به یادش آمد. صورتِ خشمگینِ سرباز دشمن با دهانِ باز وقت کوبیدن قنداق تفنگ به صورتش مثل تصویری توی ذهنش ثبت شده بود. سرباز را دید که بالای گودال ایستاده و سیگار می کشد. نگاه شان لحظه یی با هم تلاقی کرد. با نگاه همدیگر را می دریدند. داخل گودال هم همه بود. سر گرداند. صدها نفر را مثل کیسه های پر از شن، روی هم ریخته بودند. ترس توی گودال سایه انداخته بود. توی چشم هاشان، توی نفس هاشان، توی هر ضربه ی قلب شان هراس بود. بوی عرقِ تن قاطیِ ترس شده بود و توی هوا شناور بود. صدای دشمن از بیرون فریاد زد: «صد و هفتاد و پنج نفر». سکوت شد. همهمه برید. نفرات دور و برشان را نگاه می کردند. ناگهان غرش موتور لودر بلند شد. صداش پرزور بود انگار داشت چیزی را بلند می کرد. سایه ی هیولاش افتاد روی گودال. چنگالِ پر شده را بالا برده بود و مثل کرکس آماده بود تا منقار پولادین را فرو کند توی گوشتِ قربانی. چند لحظه یی ایستاد بعد آرام آرام پوزه اش را جلوتر کشید و سرِبیل را کج کرد و هجوم آوار ریخت توی گودال. صدای سنگ و خاک قاطی فحش و التماس و فریاد به هوا رفت. دست های بسته امکان نجات نمی داد. فرمانده دشمن با شتاب اسلحه را از دست سربازی که کنـارش ایستاده بود قاپید و هوا را به رگبار بست. بعضی با دست های بسته بلند شده بودند و تقلا می کردند از گودال بالا بروند اما به پشت می خوردند روی زمین و روی گل ها مـی غلتیدند و باز کسانی دیگر از پشت سرشان به تقلای بالا رفتن از گودال زمین می خوردند. تن ها از هراس به هم می پیچیدند. سایه لودر عقب رفت. خورشید بالای سر گودال رسیده بود. لودر غرید و باز با چنگال های رو به آسمان پیدا شـد. پـوزه اش جلوی خورشید را گرفت. گودرز سعی کرد گِل و خون را از دهانش تف کند. بلند شد. چنگالِ لودر خاک و سنگ را ریخت روی سینه ی گودرز و فریادِ نکشیده ی گودرز توی حلقومش ماند. تاریک شد. تاریکِ تاریک. صدای گریه ی سهراب آمد. گودرز دستِ کوچکِ سهراب را که توی تاریکی به دنبالِ دستِ بزرگِ بزرگ بابا گودرز می گشت به آرامی گرفت و نوازش کرد.
سوم خردادماه نود و چهار