قرار بود دختر من سحر که همکار بخش انگلیسی ما در شهروند است، در روز پایانی کلاس های زبان فارسی ـ مدرسه ای که بیش از بیست سال است به همت خانم پروانه میثاقی دایر است ـ از روزنامه نگاری بگوید.او شوربختانه همان روز در جای دیگری برنامه داشت، می گویم شوربختانه برای اینکه خواهم گفت سحر از چه موهبتی محروم ماند و من از چه خوش شانسی بهره بردم. او نتوانست برود و قرعه به نام من افتاد. از این که بار دیگر بخت با من یاری می کرد که با جوانان و نوجوانان به یاد سال های خوب تدریس ادبیاتم باشم از شادی در پوست نمی گنجیدم. آخر باید معلم باشی و سال های دراز از معلمی محروم شوی تا بدانی چه شوق و شعله ای در جانت هست که سر خاموشی به روزگاران هم نخواهد داشت. به یاد آن سال ها و جوانانی که برای آموختن اشتیاق بسیار داشتند به مدرسه فارسی خانم میثاقی و همکاران ایشان رفتم. از ترس آن که دیر برسم زود رسیدم و خانم میثاقی با خوش رویی کلاس های مختلف را که در هر کدام ده ها کودک و نوجوان مشغول آموزش زبان مادریشان بودند را نشانم داد. اگر مجاز بودم می خواستم به همه ی کلاس ها سر بزنم و صورت گل بچه هایی را که داشتند از زبان فارسی با زحمت و مرارت بسیار در این گوشه ی جهان پاسداری می کردند، ببوسم و خشمم را فرو ببرم از دست و زبان کسی که ادعای نیم قرن معلمی می کند و از الفبای انسانیت بی خبر است و در کانادا به سیاق رهبران نادان جمهوری اسلامی به جوانان و نوجوانان متفاوت از هم نگاه می کند!
بگذریم داستان این بچه های گل را با آن عقب ماندگی های اشمئزاز انگیز نباید در هم آمیخت! لحظه ی موعود می رسد و به کلاس می روم و با جوانان و نوجوانانِ مانند دسته گلی روبرو می شوم که انگار فارغ از هر دغدغه ی خاطری، آمده اند تا از حرفه ی من بشنوند. از روزنامه نگاری.
شهروند را که همه ساله از جشن های پر شکوه پایان سال هایشان می نویسد و عکس های هنرمندانه شان را چاپ می کند می شناسند، در نتیجه کار من آسان تر می شود. می روم سر اصل مطلب هنگام که ازشان می پرسم روزنامه می خوانند، فیلم می بینند، کتاب می خوانند؟ و خیالم جمع می شود با بچه هایی سر و کارم دارم که خیلی اهل امروز هستند. دیگر مجبور نمی شوم با خود سانسوری موضوع را در محدوده ی دانش آنها خلاصه کنم. می پرسم گاربل گارسیا مارکز را می شناسند؟ چند تنی می شناسند. برای آنها که نمی شناسند می گویم که نویسنده بزرگی از کلمبیاست که به خاطر نوشتن رمان ارزشمند صدسال تنهایی و آثار ارزشمند دیگر جایزه نوبل ادبیات گرفته است و در اهمیت روزنامه نگاری حرف های آموختنی زده است. به یکی از خاطرات مارکز که از دوران نوجوانی اش هست اشاره می کنم.
مارکز می گوید برای یکی از روزنامه های کوچک محلی به عنوان خبرنگار کار می کرده و چون در روستاها خبرهای مهمی نبوده از تفریحات روستائیان گزارش می داده است، از جمله ی این تفریحات جنگ خروس ها بوده است. مردم بی تفریح و سرگرمی، خروس های بیچاره را به جان هم می انداخته اند تا از نزاع برای بقا آنها از خستگی و یک نواختی زندگی روزانه ی روستا بکاهند. و مارکز تاکید می کند که همین دوره از خبرنگاری اوست که بذر اولیه نویسندگی را در جان او می کارد و از آن دوران به عنوان یکی از زیباترین دوران زندگی خود یاد می کند.
نمی خواهم برای بچه ها متکلم وحده بشوم برای همین می کوشم از آنچه به نظرم ضروری حتی می آید صرف نظرکنم تا بچه ها با مشارکتشان در موضوع مرا به مسیری که به علائق شان نزدیکتر است راهنمائی کنند. اما حالا که تورنتو استار را می شناسند خوب است از یک نویسنده بزرگ دیگر که از قضا خبرنگار استار هم بوده است یاد کنم. درست حدس زدید، ارنست همینگوی را می گویم، که یکی دو سالی در ویتنام و به هنگام جنگ امریکا و ویتنام از آن جا برای استار خبر و گزارش می فرستاده است.
همینگوی از هنگام استخدام در استار خاطره ای نوشته که آموختنی است. او می گوید به دفتر استارکه رفتم ورقه ای به من دادندکه به عنوان اصول کار روزنامه نگاری باید مراعات می کردم. در ورقه نوشته شده بود:
۱ـ جمله های کوتاه بنویسید.
۲- پارگراف اول مطلب را مختصر بنویسید.
۳- از آوردن صفت بخصوص صفت های مبالغه آمیز و پر طمطراق مانند، شکوهمند، درخشان، عظیم و مجلل خوداری کنید.
۴- از منظر مثبت به مسائل نگاه کنید.
همینگوی می گوید این ها که یاد کردم قواعدی است که من در نوشتن به کار بردم و هر آدم با استعدادی در نوشتن اگر این قواعد را رعایت کند هیچوقت شکست نخواهد خورد.
مثال های دیگری هم زدم، اما آن چه آن روز مهم بود معلمی من نبود، درسی بود که از بچه های بهتر از گل کلاس فارسی گرفتم. از به روز و به موقع بودنشان، از فارسی روانی که صحبت می کردند، از پرسش های هوشمندانه ای که می پرسیدند.
اگر بخواهم از همه مثال بیاورم در مجال این صفحه نمی گنجد، اما دلم نمی آید از یکی دو تن به عنوان نمونه یاد نکنم. چطور می توانم از دختر گلی به نام ویشار یاد نکنم که از مهاجرت و تجربه ی آدمی و پرستوها هر دو به خوبی نوشته بودکه آدم از وجود چنین گل هایی دچار چنان حس غرور و افتخار می شد که بوسه زدن بر دست معلمش و مادر و پدرش تنها کاری ست برای ابراز سپاس از آموزش و پرورش چون اویی!
و یا از دخترگل دیگری به نام هیلا که از آشتی و صلح در جهان به زیبایی نوشته بود، و یا آن پسر پر انرژی و اندیشه ای که پرسش هایش مرا دچار حیرت کرده بود، و یا از شادی پر شر و شور که می خواست نویسنده شود.
یکی دو شب بعد در یک میهمانی سهیل پارسا کارگردان صاحب نام تئاتر را دیدم و دانستم که او هم هفته ی پیش از من در همان کلاس تدریس کرده است. سهیل هم، از هوش و ذکاوت بچه ها حیرت کرده بود و اظهار شادمانی می کرد که در کلاس آن ها تدریس کرده است.
این ها را گفتم که از خدمات بیست ساله و بیشترِ معلم خستگی ناپذیر بانوی بزرگوار پروانه میثاقی یاد کرده باشم که در مدرسه ای که به همت او در همه ی این سال ها فارسی یاد داده شده حالا جوانان و نوجوانانی این چنین افتخار آفرین هست که حضورشان برای فردای ایران و کانادا هر دو ضروری ست و سرنوشت ساز.
دردرجه اول باید ازخانم میثاقی که مثل همه معلم ها شیره وجود واندیشه شان را نثارنسل ها ی آینده می کنند سپاسگزاری کرد وبعد ازآقای زرهی بخاطر معرفی ایشان وتلاش هایشان . کاش می شد ازراه دور، دست این معلم ناشناس وهزاران معلم ناشناس دیگروطنمان را بوسید. زنده باشند که بدون چشمداشت مادی ، دسته گل هائی نظیرآنهائی که آقای زرهی مثال زده اند، تقدیم آینده ایران می کنند.
چقدر زیبا نوشته اید مانند همیشه ولی از آنجا که من عاشق بچه ها هستم اینبار برایم بسیار خواندنی بود