این هفته فیلم چی ببینیم؟
مصریان قدیم ، باور زیبایی در مورد مرگ دارند. باور دارند که وقتی روح از کالبد جدا می شود و به دروازه بهشت می رسد، نگهبانان دو سئوال از او می پرسند و بعد تصمیم می گیرند که جایش در بهشت است یا نه.
آیا از زندگی ات لذت بردی؟
آیا زندگی تو به زندگی اطرافیانت شادی بخشید؟
این بخشی از گفت وگویی است بین دو نفر در فیلم The Bucket List که روی سنگ های میلیون ساله صحرای مصر نشسته اند و به اهرام نگاه می کنند.
ادوارد بیلیونری هفتاد و خرده ای ساله است که ثروتش را با خرید بیمارستان و افزایش فضا به دست آورده، سیاستش این است که باید از همه امکانات استفاده کرد و اتاق خصوصی معنی ندارد و همه اتاق های یک بیمارستان باید دو تخته باشند.
ولی وقتی خودش به سرطان مبتلا می شود و مجبور است که با یک هم اتاقی دوران شیمی درمانی اش را بگذراند اصلا خوشحال نیست.
هم اتاقی اش کارتر است. کارتر مردی با ملاحظه و خانواده دار و بسیار با معلومات است که در جوانی دلش می خواسته استاد تاریخ شود ولی به گفته خودش سیاه بوده و بی پول و با نوزادی از راه رسیده و به تمام آن دلایل، همه زندگی اش را در یک تعمیرگاه ماشین گذرانده بود.
با وجود تفاوت های بسیار، این دو با هم کنار می آیند تا این که روزی، دکتر به کارتر می گوید که کمتر از یک سال برای زندگی وقت دارد. کارتر که بسیار ناامید شده بود، کاغذی را که چند وقتی بود می نوشت، به گوشه ای پرت می کند. روز بعد، ادوارد کاغذ کارتر را پیدا می کند و به اصرار از او می خواهد که توضیح دهد. کارتر می گوید که در جوانی استادی داشته که به آن ها گفته بود لیستی تهیه کنند از تمام کارهایی که دلشان می خواهد قبل از مرگ انجام دهند. ادوارد لیست را بازرسی می کند و به نظرش ساده می آید. “کمک کردن به یک غریبه از روی خیرخواهی”، “خندیدن از ته دل آن قدر که اشک بریزی” ،”شاهد صحنه ای با عظمت بودن” ، خودش به شوخی دو سه چیز دیگر اضافه می کند مثل “بوسیدن زیباترین دختر دنیا” و “پریدن با چتر از هواپیما”.
کارتر به ادوارد می گوید که دیوانه است و ادوارد می گوید “چرا که نه؟ هر دو فقط ماه های کوتاهی از زندگی مان باقی مانده، من پول دارم و خانواده ای ندارم. تو که خانواده داری، باید برگردی خانه و بنشینی و ببینی که بقیه آماده مردنت می شوند و غصه می خورند و تازه تو باید دلداری شان هم بدهی. یا می توانیم با هم بریم و اندازه همه سال های عمرمان زندگی کنیم.” و کارتر راضی می شود و این هم می شود یکی از قشنگ ترین فیلم هایی که می شه دید حتی اگر خیلی عملی یا واقعی به نظر نیاد.
جک نیکلسون و مورگان فریمن بهترین کسانی بودند که می شد برای این نقش ها انتخاب شوند و داستان فیلم و بیشتر مکالمه ها شما را دو ساعت سر جا نگهتان می دارد. می بینیم که همانطور که کارتر و ادوارد دور دنیا را با جت شخصی ادوارد می گردند، از روی قطب پرواز می کنند، به تاج محل می روند، در فرانسه شام می خورند و روی دیوار چین موتور سواری می کنند، به همان اندازه هم روی وجود یکدیگر تاثیر می گذارند و نشان می دهند حتی تا آخرین لحظه هم برای تغییرکردن و بهتر شدن دیر نیست.
و در آخر همان نتیجه تکراری که در واقع هرگز تکراری نیست؛ که از مرگ گریزی نیست ولی زندگی را می شود بیشتر دریابیم. چرا باید منتظر بایستیم تا شخصی در کتی سفید و با لحنی غم گرفته ولی جدی بهمان بگوید و برایمان تعیین کند که چقدر دیگر به مردن مان مانده؟
بعضی هامان آن قدر مشغول نقشه کشیدن برای آینده ایم که متوجه نیستیم که روزهایمان دارند به چه سرعتی می گذرند و بعضی آنقدر مشغول دلمشغولی ها که قدمی به عقب برنمی داریم تا آن چه داریم را ببینیم، قدر بدانیم و لذت ببریم.
بیشتر می خواهیم. بزرگ تر می خواهیم. بالاتر و بهتر. و در همین حال زندگی تند و بی صدا از کنارمان رد می شود و ما متوجهش نیستیم.
من هم دلم یک لیست می خواهد که توش حالا نه چتر بازی، ولی دیوار چین رو داشته باشه. لیست شما چه چیزهایی دارد؟
*مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است