شهروند ۱۱۸۸
«گلبهار»
گزارش داستانی نظم حقوقی ـ عاطفی حاکم بر زن ایرانی
اشاره:
کتاب “گلبهار” گزارش داستانی نظم حقوقی ـ عاطفی حاکم بر زن ایرانی، نوشته احمد فتحی توسط انتشارات جامه دران در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است.
احمد فتحی وکیل دادگستری است و روایت هایی که در کتاب “گلبهار” آمده ، روایت چند چهره است از “زن” زیر یک نام.
این کتاب در چهل و پنج روایت تنظیم شده که بعضی از روایات، مانند همین که در زیر میخوانید، از افراد دیگری ست.
نویسنده در مقدمه کتاب آورده است:
این کتاب که در گرامیداشت و تجلیل زن نوشته شده است، برآیند پژوهش ها و تجربه های حرفه ای نویسنده است به عنوان وکیل دادگستری و حیف است که جامعه در آنها سهیم نشود. نگاهی تازه است از زاویه ی دید متفاوت به مناسبات کهنه ی زن و مرد… کوشیده ام که به زبان گزارش ـ داستان، چهره ی موجود و مطلوب زن ایرانی را در آیینه بگذارم… کتاب حاضر، مناسبات واقعا موجود زن و مرد ایرانی و شکل مناسب تر تنظیم آنها را نیز مورد توجه قرار داده است و افزون بر آن نگاهی کوتاه به حقوق کودک دارد.
از احمد فتحی پیش از این پنج کتاب با عنوان “فن دفاع” ـ جلد اول امور حقوقی، جلد دوم ـ امور کیفری، جلد سوم ـ امور اجتماعی، جلد چهارم ـ جدال من و پاسبان و جلد پنجم ـ نرخ عدالت به چاپ رسیده است.
***
وقتی برای تهیه گزارش به اداره پزشکی قانونی در تهران رفته بود، “گلبهار” دختر ۲۰ ساله اهل استان چهار محال بختیاری را دیدم. دختری از عشایر.
“گلبهار” در گوشه ای از سالن پر ازدحام پزشکی قانونی، پسر دو ماهه اش را زیر چادر پنهان کرده بود و با خجالت به او شیر می داد. وقتی پدر پیرش را دید که به او نزدیک می شود، سینه اش را به زور از دهان کودکش بیرون کشید و سرپا ایستاد.
بچه که هنوز سیر نشده بود، سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند و سینه ی مادرش را جست و جو می کرد و وقتی از جستن ناامید شد، صدای گریه اش به هوا بلند شد. صدای گریه اش آنقدر بلند بود که همه ی مردم را متوجه خود و مادرش کرد. وقتی از گلبهار پرسیدم که “چرا سینه ات را به زور از دهانش بیرون کشیدی”؟ در حالی که از صحبت کردن با یک غریبه احساس ناامنی می کرد، گفت:
“هم خجالت می کشم؛ هم می ترسم.” وقتی علت ترس و خجالتش را جویا شدم، فقط سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
هوا سرد بود و گلبهار سردش بود. همچنان که پسر دو ماهه اش سردش بود. این را وقتی انگشتان کوچک دستها و پاهای نحیفش را لمس کردم، فهمیدم. بچه زیبایی بود، بویژه با آن چشمان مشکی و شرقی اش، تنها تن پوش او در آن هوای سرد یک لباس نازک بود، نازک، کثیف و کهنه که شاید مادر گلبهار از بقچه ای که سالهای طولانی در پستوی خانه شان خاک خورده، بیرون کشیده بود. وقتی پرسیدم “چرا در این هوای سرد، لباسی به این نازکی بر او پوشانده ای؟” گفت:
“لباس دیگری ندارد. آخر می دانید، در میان خانواده ی ما کسی حاضر نشده برای بچه ام لباس بخرد. خودم هم که درآمدی ندارم.”
یک بار دیگر دستها و پاهای کوچکش را لمس کردم. سرد بود؛ خیلی سرد. تمام تنم یکهو مور مور شد و انگار سرمای وجودش تا اعماق قلبم پیش رفت. احساس کردم چیزی از درون مرا می خورد و آزارم می دهد.
دست توی کیفم کردم و چند اسکناس بیرون کشیدم و با التماس به همراهم که در کنارم ایستاده بود، گفتم:
“تا من با مادرش صحبت می کنم خواهش مرا قبول کن و از همین دور و بر برایش لباسی بخر تا قدری گرمش کند.” اول نگاهی به بچه کرد و بعد هم به من و دوان دوان رفت و من ماندم و “گلبهار”. .. حالا دیگر با من احساس راحتی بیشتری می کرد و با صمیمیت حرف می زد. شاید چون می خواستم لباسی برای فرزندش بخرم.
“گلبهار” برایم تعریف کرد. بچه ای که در آغوش دارد، فرزند نامشروع او از یک پسر جوان است که در همسایگی آنها زندگی می کند و اما حالا موضوع را انکار می کند. خانواده اش از پسر جوان به دادگاه شهر کوچکشان شکایت برده اند و قاضی آنها را برای انجام آزمایش DNA روانه تهران کرده است تا پدر واقعی فرزندش معلوم شود. در شهر خودشان امکان انجام این آزمایش وجود ندارد.
و بعد پسر جوانی را با اورکت آمریکایی و شلوار جین نشانم داد که چند صندلی آن طرف تر نشسته بود.
گلبهار! می خواهم بدانم آن پسر چرا موضوع را انکار می کند؟
از ترس آبرویش و از ترس جانش. می ترسد پیش خانواده ی خودش بی آبرو شود و خانواده من هم او را بکشند.
مگر خانواده ات قصد کشتن او را دارند؟
اگر جواب آزمایش مثبت شود، می کشندش.
خودت هم می ترسی؟
بله. خیلی می ترسم خانم.
کمکم میفهمیدم چرا گلبهار از شیر دادن به فرزندش خجالت میکشید. هیچ چیز برای پدرش به عنوان یک مرد روستایی در ایران، سختتر از تحمل یک بچه نامشروع در آغوش دخترش نیست، چه برسد که این دختر بخواهد به این بچه نامشروع شیر هم بدهد. حالا میفهمیدم که چرا کسی در خانواده گلبهار حاضر نیست برای فرزندش لباس بخرد. چون هیچ کس حاضر نیست ننگ خرید کردن برای یک فرزند نامشروع را تحمل کند.
گلبهار چند قدم دورتر از پدر و دیگر مردان خانواده اش که او را در سفر به تهران همراهی کرده اند، ایستاده بود. ایستادن و یا نشستن یک زن در کنار مردان حتی اگر پدر، برادر و یا عموهایت باشند در عشیره گلبهار پذیرفتنی نیست، چه برسد که یک فرزند نامشروع هم در آغوش داشته باشد.
به همراه گلبهار به طرف پدرش رفتم. پدر سالخورده ای که چین و چروک صورتش بیشتر خبر از رنج های بسیار میداد تا پشت سر گذاشتن یک عمر طولانی. لباس های مندرسش هم نشان از فقر اقتصادی اش میداد. گلبهار با چادر مشکی اش، خودش را پشت من قایم کرده بود، شاید چون نمیخواست چشم هایش توی چشم های پدرش بیفتد.
پدرش با چشمان غمگین و عصبانی اول به گلبهار نگاه کرد، بعد آب دهانش را قورت داد و به من گفت:
«اگر بمیرم از این زندگی بهتر است. یک ذره آبرو برایم باقی نمانده. دخترم شوهر نکرده اما بچهای در بغل دارد. آیا ننگ بیشتر از این هم میشود؟ من چطور با این دختر بعد از این میتوانم در خانواده، روستا و عشیره ام سرم را بالا بگیرم.»
پرسیدم: آیا اگر نتیجه آزمایش DNA مثبت شد، اجازه میدهید دخترتان با آن پسر ازدواج کند؟
ــ نه! هرگز! این برای من، خانواده و طایفه ام ننگ بزرگی است که چنین پسری داماد ما باشد.
پس بالاخره میخواهید چکار کنید؟
این بار به جای پدر گلبهار، پسرعمویش پاسخم را داد. شاید به این خاطر که در میان عشایر عموها و پسر عموها جایگاه ویژه و مهمی در تصمیم گیری برای سرنوشت یک دختر دارند. پسرعموی گلبهار گفت:
«بچه را به پرورشگاه می سپاریم.»
گلبهار و آن پسر چطور؟
“یک فکری هم برای آنها میکنیم.”
همکارم را که از دور دیدم، به طرفش دویدم و لباس بچهگانه را از دستش قاپیدم و با کمک گلبهار لباس را بر تن پسرش کردم.
در لباس تازه اش که به رنگ صورتی خوش رنگ بود زیبایی اش دو چندان شد. بوسه ای بر پیشانیاش زدم و به آغوش مادرش سپردم و بعد پرسیدم:
گلبهار! نکند بر سر بچه ات بلایی بیاورند؟
“نه! نمیتوانند.”
آخر از کجا اینقدر مطمئنی؟
قاضی از آنها تعهد گرفته که کاری به کار من و بچه ام نداشته باشند و اگر اتفاقی برای ما بیفتد سر و کارشان با دادگاه خواهد بود.
گلبهار که از اتاق آزمایش بیرون آمد، فریاد فرزندش به آسمان بلند بود. نمیدانم از گرسنگی بود یا از درد سُرنگی که خونش را برای آزمایش مکیده بود. گلبهار فرزندش را نوازش میکرد تا شاید آرام شود، اما همین که سنگینی نگاه های خشمگین عمو و پسرعموهایش را بر خود حس کرد، بچه را زیر چادرش پنهان کرد.
او در حالی که به همراه پدر و مردان طایفه اش از پلهها پایین میرفت، بدون هیچ کلامی نگاهی به من انداخت، اما حتی دستش را هم به نشانه خداحافظی برایم تکان نداد. فقط نگاهم کرد. انگار با نگاهش میخواست با من خداحافظی کند.
در راه بازگشت تمام وقت به گلبهار فکر میکردم و چشمان درشت و سیاهش و به پسرش فکر میکردم که نامی نداشت. چون مادرش از ترس پدر، برادر و عموهایش حتی جرأت نکرده بود نامی برای او برگزیند.
وقتی از مقابل ساختمان دادگستری تهران عبور میکردم نمی دانم چرا یکهو به یاد لیلا فتحی دختر ۱۲ ساله، افتادم که هفت سال پیش در راه مدرسه توسط سه پسر ربوده شد. هر سه نفر به او تجاوز کردند و سپس آنقدر کتکش زدند که زیر ضربههای متعدد مشت و لگدشان جان داد. آنها پس از هفت سال هنوز مجازات نشده اند.
. . . چندی پیش مادر لیلا فتحی به همراه شوهرش و به نشانه ی اعتراض به مجازات نشدن قاتلان دخترشان جلوی دادگستری به تحصن نشستند. هر دو کفن پوشیده بودند، یعنی برای ستاندن حق فرزندشان حتی برای مرگ هم آماده ایم.
مادر لیلا هنوز هم با اندوه فراوان روزی را به یاد میآورد که برای قاتلان دخترش حکم قصاص صادر شده بود. آن روز از دادگستری تهران با او تماس گرفته و گفته بودند:
«اگر میخواهی قاتلان فرزندت مجازات شوند باید نصف دیه سه مرد کامل را پرداخت کنید.»
خانواده لیلا بعد از تماس دادگستری تهران با فروش خانه، اتومبیل و همه لوازم زندگیشان در صدد حکم قصاص بر میآیند که به دلیل نامعلومی اجرا نمیشود.
«شیرین عبادی» به عنوان وکیل افتخاری پرونده لیلا میگوید:
«در این پرونده مسئله ای که موضوع را دردناک تر میکند این است که خانواده ای دخترشان مورد تجاوز قرار میگیرد و به قتل میرسد و دادگاه بدون در نظر گرفتن وضعیت روحی و اقتصادی شان از آنها طلب تفاوت دیه را میکند. آنها به دلیل پرداخت این مبلغ، تمام هستیشان را از دست داده اند و میتوان گفت اکنون این خانواده در آستانه فروپاشی کامل است.»
یک هفته بعد، پشت میزم در هیأت تحریریه روزنامه نشسته بودم که تلفن زنگ زد. دوستی بود که از شهر محل سکونت گلبهار تلفن می زد. او گفت: «برادر، عمو و پسر عموهای گلبهار چند روز پس از بازگشت از تهران، گلبهار را در آتش سوزاندند. اول میخواستند با طناب دارش بزنند اما هر بار از دستشان فرار میکرد. بار آخر برادرش در یک لحظه مقدار زیادی بنزین رویش ریخت و یکی از پسرعموهایش فوری کبریت را کشید.
می گویند روز بعد هم بچه اش را با خوراندن سم کشتند. حالا هم برای فرار از مجازات شایعه کرده اند گلبهار خودسوزی کرده و بچهاش هم از گرسنگی مرده است.»
او یکریز حرف میزد و من فقط سکوت کرده بودم. سکوتم آنقدر طولانی شد که برای اطمینان از اینکه هنوز پشت خط هستم بارها الو، الو گفت، اما من نمی توانستم جوابش را بدهم. بغض راه گلویم را بسته بـود. فقط صدای گلبهار توی سرم میپیچید که «… نمیتوانند بلایی بر سر من و بچه ام بیاورند. آنها به قاضی تعهد کتبی داده اند.»
به تقویمی که روی میزم بود، نگاه کردم: ۲۳ اسفند ماه ۱۳۸۰ بود . . . چندین صفحه به عقب برگشتم؛ آن روز که گلبهار را در پزشکی قانونی دیده بودم، ۱۵ اسفند ماه بود. روی تقویم نوشتم: “گلبهار” به بهار نرسید.
ادامه دارد