شهروند ۱۱۷۹-۲۹ می ۲۰۰۸
چند کلمه به یاد انقلاب ۵٧
اشاره:
حزب کمونیست کارگرى ایران حکمتیست هفته اى که تولد منصور حکمت (۴ ژوئن – ١۵ خرداد) در آن قرار میگیرد را هفته منصور حکمت میداند . این هفته قرار است هفته بزرگداشت دست آوردهاى زندگى کوتاه اما بسیار پربار منصور حکمت باشد. منصور حکمت را باید معرفى کرد، منصور حکمت را باید خواند، منصور حکمت را باید فهمید و منصور حکمت را باید شناخت و شناساند. روشن است این کارى نیست که در یک هفته قابل انجام باشد. براى ما، کسانى که خود را متعلق به سنت تئوریک، سیاسى و اجتماعى او میدانیم تعلق به این سنت چیزى جز تلاش دائم براى تغییر دنیا براى آزادى و برابرى قطعى بشریت، یا آنطور که او گفت، براى بازگرداندن اختیار به انسان نیست. این یک تلاش و یک جدال دائم است و شناساندن منصور حکمت بخش لایتجزاى این تلاش است.
هر سال نشریه شهروند در کانادا یکی از مقالات منصور حکمت را به درخواست ما منتشر میکند. از این بابت و بدین وسیله از دست اندرکاران این نشریه تشکر میکنیم. مقاله ای از منصور حکمت با عنوان “تاریخ شکست نخوردگان” را در زیر میخوانید.

میگویند در سالهاى اخیر یک روند “بازبینى” و “بازنگرى” در بین انقلابیون و چپگرایان اپوزیسیون ایران در جریان بوده است. نگاهى به نشریات متعددى که این طیف بویژه در خارج کشور منتشر میکند به وجود چیزى از این دست صحه میگذارد، هرچند در اینکه “بازبینى” کلمه مناسبى براى توصیف این روند باشد جاى تردید جدى هست. در خلوت، وقتى بیان حقیقت کسى را نمیرنجاند، میتوان این روند را یک روند ندامت توصیف کرد، اما در انظار عموم، جایى که، بویژه این روزها، نزاکت سیاسى (Political Correctness) حکم میراند، شاید کلمه “نواندیشى” معادل بهترى باشد. یکى از اولین قربانیان این روند نواندیشى مقوله انقلاب و انقلابیگرى به طور کلى و انقلاب ۵٧ بطور اخص بوده است.

هر ماه کوهى مطلب توسط افراد و محافل و جریانات متشکل از بازماندگان و انقلابیون پا به سن گذاشته انقلاب ۵٧ منتشر میشود. خواندن و تعقیب کردن همه اینها و شریک شدن در مشغله ها و دنیاهاى ذهنى نویسندگان آنها هم عبث و هم بسیار دشوار است. اما دیدن روند “نواندیشى” که ذکرش رفت سخت نیست. میتوان از شیوه “تداعى معانى” که یک ابزار روانشناس هاست سود جست و عکس العمل این ادبیات را به کلمات کلیدى اى، مثلا خود مقوله انقلاب، چک کرد. تصویرى که به دست مى آید جاى ابهام باقى نمی گذارد. انقلاب: افراط، انقلاب: خشونت، انقلاب: استبداد، انقلاب: انهدام.

و چرا که نه؟ آخر چه کسى از این بازماندگان انقلاب ۵٧ هست که بتواند یک لحظه چشمانش را ببندد و به ١٧ سال گذشته فکر کند و خاطرات شیرینى به یادش بیاید؟ میلیونها مردم به زندگى در ارتجاعى ترین و وحشیانه ترین نظام اجتماعى محکوم شدند. جامعه اى مبتنى بر ترس، فقر و دروغ بنا شد که در آن خوشى ممنوع است، زن بودن جرم است، زندگى کردن جزا است و فرار غیر ممکن است. یک نسل کامل، شاید نیم بیشتر مردم، اصلا به این جهنم چشم گشوده اند و جز این خاطره اى ندارند. و براى بسیارى دیگر، زنده ترین خاطره، یاد چهره هاى فراموش نشدنى انسانهاى پاکى است که به خون کشیده شدند. مگر نه اینست که نقطه آغاز این کابوس سال ۵٧ بود، سال انقلاب؟

شاید براى بعضى عاقبت نافرجام انقلاب ۵٧ در این روند”نواندیشى” نقش داشته است، اما نه وسعت این ندامت و نه تلخى لحن و هیسترى نواندیشان امروز، هیچیک را نمیتوان با ناکامى انقلاب ۵٧ توضیح داد. انگار کنار پلى نشسته اید و بازگشت لشگر شکست خورده اى را می بینید. غیر قابل انتظار نیست که این شکست خوردگان را محزون، مبهوت، ساکت و افسرده بیابید. اما این جماعت مشت گره کرده اند. وقتى دقیق تر گوش میکنید، می بینید انگار دارند سرودى را زمزمه می کنند، آرى، اشتباه نمی کنید، اینها دارند به جنگ می آیند، به جنگ “سرزمین” و “اردوگاه” و “قلعهخود، یا به هرحال آنچه خود روزگارى چنین پنداشته و نامیده بودند. اینها دارند براى انتقام از “خود” و “خودى” هاى دیروز برمیگردند. براى کسى که از داخل قلعه به بیرون نگاه میکند، این حتما منظره هولناکى است.
کمتر انقلاب ناکام و جنبش شکست خورده اى چنین تلخ توسط مشتاقان دیروزش بدرقه شده است. انقلاب مشروطیت، جنبش ملى شدن صنعت نفت، دوران حکومت آلنده، انقلاب پرتغال، اعتصاب معدنچیان انگلستان، براى مثال، همواره احترام زیادى نزد پیش کسوتان و شرکت کنندگان خود داشته اند. علت نواندیشى امروز انقلابیون دیروز ایران را باید جاى دیگرى جستجو کرد. واقعیت اینست که همین سالها، سالهاى پس از انقلاب ۵٧، در سطح جهانى مصادف با رویداد به مراتب مهمترى بود. سقوط بلوک شرق، که این اواخر دیگر فقط در تبلیغات عوام فریب ترین سخنگویان پیمانهاى ورشو و ناتو و هالوترین طرفدارانشان به آن “اردوگاه سوسیالیسم” اطلاق میشد، یک زلزله سیاسى و اجتماعى بود که کل دنیا را تکان داد. نفس حذف یک قطب از جهانى دو قطبى، جهانى که همه چیزش، از اقتصاد و تولید تا علم و هنر، براى دهها سال بر محور تقابل این دو قطب شکل گرفته بود، به اندازه کافى زیر و رو کننده بود، اما آنچه در قلمرو افکار و اندیشه تعیین کننده بود، این واقعیت بود که حاکمان جهان و گله وسیع سخنگویان و مبلغان جیره خوارشان در دانشگاه ها و رسانه ها، توانستند سقوط شرق را سقوط کمونیسم و پایان سوسیالیسم و مارکسیسم تصویر کنند. کل این شعبده بازى البته بیش از شش سال به طول نیانجامید و تمام شواهد امروز حاکى از اینست که این دوران فریب دیگر به سر رسیده است، اما این شش سال دنیا را تکان داد. این پایان سوسیالیسم نبود، اما سرنخى بود به اینکه پایان سوسیالیسم واقعا چه کابوسى میتواند باشد و دنیا بدون فراخوان سوسیالیسم، بدون امید سوسیالیسم و بدون “خطر”سوسیالیسم، به چه منجلابى بدل میشود. معلوم شد جهان، از حاکم و محکوم، سوسیالیسم را با تغییر تداعى میکند. پایان سوسیالیسم را پایان تاریخ خواندند. معلوم شد پایان سوسیالیسم پایان توقع برابرى است، پایان آزاداندیشى و ترقى خواهى است، پایان توقع رفاه است، پایان امید به زندگى بهتر براى بشریت است. پایان سوسیالیسم را حاکمیت بلامنازع قانون جنگل و اصالت زور در اقتصاد و سیاست و فرهنگ معنى کردند. و بلافاصله فاشیسم، راسیسم، مردسالارى، قوم پرستى، مذهب، جامعه ستیزى و زورگویى از هر منفذ جامعه بیرون زد.

موج “نواندیشى” اى که به دنبال این ماجرا در سطح کل جهان به راه افتاد، دیدنى بود. در یک مسابقه بین المللى ندامت و خودشیرینى، فضایل دیروز عار شمرده شدند، اصول دیروز نفرین شدند و آرمانهاى دیروز به ریشخند گرفته شدند. حقارت و تسلیم به عنوان معنى زندگى به کرسى نشست. در فرهنگ توابیت روشنفکران نظم نوین، هرکس که زندگى بهترى براى همنوعانش می خواست و معتقد بود که وضع موجود می تواند و باید تغییر کند، هرکس که به برابرى انسانها قائل بود و به یک آینده بهتر دعوتشان میکرد، هرکس که از لزوم تلاش جمعى آدمها براى تاثیرگذارى بر سرنوشت و سهمشان در جهان سخن میگفت، هرکس که دولت و جامعه را در قبال فرد و آسایش و آزادى او مسئول می دانست، از هزار و یک تریبون، خوش خیال، قدیمى، کم عقل و پا در هوا لقب گرفت. یأس نشان خرد شد. رها کردن آرمان هاى والاى بشرى واقع بینى و درایت خوانده شد. ناگهان معلوم شد که هر ژورنالیست تازه استخدام و هر استادیار تازه به کرسى رسیده و هر سرهنگ بازنشسته پاسخ غولهاى فکرى جهان مدرن، از ولتر و روسو تا مارکس و لنین، را دارد و کل معضل آزادیخواهى و برابرى طلبى و تلاشهاى صدها میلیون انسان در چند قرن اخیر، جز اتلاف وقت بیحاصلى در مسیر رسیدن به عمارت با شکوه “پایان تاریخ” نبوده است و باید هرچه زودتر به فراموشى سپرده شود.
در متن این فضاى بین المللى است که انقلابیون دیروز به “بازاندیشى” پیرامون انقلاب ۵٧ و انقلابیگرى به طور کلى نشسته اند؛ و نتایجى که گرفته اند بیش از آنکه از ناکامى انقلاب ۵٧ ناشى بشود، مدیون روند تمسخر ایده آلها و اصول در مقیاس بین المللى است که چند سالى به مد روز بدل شد.
گفته اند که تاریخ را همواره فاتحین مى نویسند، اما باید افزود که تاریخى که شکست خوردگان مى نویسند به مراتب دروغین تر و مسموم تر است. چرا که این دومى جز همان اولى در لباس تعزیه و نوحه و تسلیم و خودفریبى نیست. اگر تاریخ داستان تغییر است، آنگاه تاریخ واقعى تاریخ شکست نخوردگان است. تاریخ جنبش و مردمى است که همچنان تغییر میخواهند و براى تغییر تلاش می کنند. تاریخ کسانى است که حاضر نیستند ایده آلها و امیدهاى خود براى جامعه بشرى را دفن کنند. تاریخ مردم و جنبشهایى است که در انتخاب اصول و اهداف خویش مخیر نیستند و ناگزیرند براى بهبود آنچه هست تلاش کنند. انقلاب ۵٧ در تاریخ فاتحان و شکست خوردگان هر دو، پله اى در عروج اسلام و اسلامیت و مسبب شرایطى است که امروز در ایران حاکم است. در تاریخ واقعى، اما، انقلاب ۵٧ جنبشى براى آزادى و رفاه بود که در هم کوبیده شد.
ادامه دارد