نادین گوردیمر

هفته پیش نادین گوردیمر، نویسنده‌ی اهل آفریقای جنوبی که سال‌ها علیه نژادپرستی در آن کشور مبارزه کرد، در سن نود سالگی درگذشت. به باورم، او چندان بزرگ است که نیازی به معرفی او در اینجا نباشد. برای این که ادای دینی به او و اشاره‌اش به فتوای مرگ سلمان رشدی، که نقض آشکار آزادی بیان است، شده باشد، ترجمه‌ی متن سخنرانی او در سال ۱۹۹۱ در فرهنگ‌ستان سوئد به مناسبت برنده شدن جایزه نوبل ادبیات، که بخشی از کتابی است که بیست و دو سخنرانی از برندگان جایزه نوبل را شامل می‌شود، در اینجا می‌آورم.

عباس شکری

نادین گوردیمر

نادین گوردیمر

اعلیحضرت، خانواده پادشاهی، عالی‌مقام‌ها، خانم‌ها و آقایان؛

زمانی که دختر یکی از دوستان‌ام از پدرش شنید که برای دوست‌اش می‌گفته که من برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی شده‌ام، پرسید که آیا پیش از این هم این جایزه را گرفته بودم؟ پدر در پاسخ می‌گوید که: “جایزه نوبل ادبی را هر کس تنها یک بار می‌تواند دریافت کند”، با شگفتی به فکر می‌رود و پس از چند لحظه می‌گوید: “آه، این جایزه هم مثل آبله مرغان است”.

فلوبر در جایی گفته است که افتخارهای زیاد، نویسنده را از ارج می‌اندازد و ژان پل سارتر چنین افتخاری را نپذیرفت. اما من، دریافته‌ام که در این جشن باشکوه شرکت کنم و پذیرنده این افتخار باشم؛ البته افتخاری که به باورم نه بیماری است و نه لعن و نفرین و فریب، بل‌که موجب شادی است و به نوعی پاداش آنچه کرده‌ام. بدیهی است که من، هم تجربه‌ی دریافت جایزه را داشته‌ام و هم ابتلا به آبله مرغان را.

اما دخترک پُر بی‌راه هم نمی‌گفت. در واقع کارنوشتن در نوع خود نوعی رنج تنهایی است و درون‌نگری. تصور می‌کنم که ما نویسندگان نه تنها از تشویق و صمیمیت عمومی محروم می‌شویم، بل‌که گاه در میان کسانی ‌که با هم کار گروهی می‌کنیم و هر کس برای سامان دادن جامعه، کاری می‌کند هم، شاهد تشویق و صمیمیت نیستیم. ما آفرینش‌گران ادبی، هم‌چون هنرمندان موسیقی، هماهنگ نیستیم؛ شاعران بدون همراه می‌سرایند و نویسندگان نثر هم راهنما و اشارتی ندارند تا بتوانند وارد میدانی شوند که باید. هر یک با ابزار کلامی‌خاص خود پا به میدان می‌گذارند تا هماهنگی ایجاد کنند یا اختلال ناموزون. برای رخنه نکردن ناخالصی‌ها به جوهر و ذات کار، باید سخت کار کنیم؛ البته کار در تنهایی. از منظر پارادوکس تنهایی درونی، نوشتن ما چیزی است که رولاند بارت آن را “رفتار اساسی” ما نسبت به مردمانی که در میان‌شان زندگی می‌کنیم یا نسبت به جهان نامید. کار دشوار و سختی که ما می‌توانیم ارائه کنیم، همین است.

آن گاه که جوان بودم و در جامعه‌ای به شدت استعماری و تبعیض‌نژادی، شروع به نوشتن کردم، هم‌چون بسیاری دیگر از نویسندگان، احساس کردم که در لبه و حاشیه دنیای ایده‌ها، تخیل‌ها و زیبایی‌ها زندگی می‌کنم. این‌ها، شعر، داستان، نمایش، نقاشی و مجسمه را شکل می‌دهند و در هیئت آنها معنا می‌یابند. این‌ها که در شعر، داستان، نمایش، نقاشی و مجسمه معنا می‌یابند و شکل‌پذیر می‌شوند، انگار در دور دست‌ها، جایی که قلمرو و سرزمین دیگری نام دارد، یافت می‌شدند. آرزوی دوران اخیر من بوده که سیاه و سفید جسارت کنند و با انتخاب ادبیات، تنها راه رسیدن به هنر و هنرمند را برگزینند. این آرزو زمانی تحقق یافت که تیراژه‌ی رنگ – تصور عینی از نژادپرستی – به سان تمثیل‌های «کافکا» بودند. تمثیل‌هایی که در طول زندگی‌اش راه را بر جستجوگران و کنجکاوانی که می‌خواستند راز این تمثیل‌ها را بدانند، بسته بود. چرا که او متوجه نبود تنها او است که کُد این راز را می‌داند و می‌تواند رمزگشایی کند. این کارکرد بود که موجب شد تا ما دریابیم که چه بایستی انجام می‌دادیم تا جهان را درک کنیم و به این ترتیب، دنیای واقعی خویش را به طور کامل و برای نخستین بار، کشف کنیم. ما می‌بایست با تراژدی وارد جهان ویژه‌ی خود می‌شدیم.

اعتباری اگر برای جایزه نوبل ادبی هست، به خاطر انتقال این اندیشه و درک است به آیندگان. در جهان چندگانه پساامروز، آنها درخواهند یافت که هیچ جامعه، هیچ کشور یا هیچ قاره‌ای نمی‌تواند آفرینش فرهنگ حقیقی انسان که معنایی جهانی هم داشته باشد را مسلم بداند. قرار داشتن بین برندگان امروز و دیروز جایزه نوبل ادبیات؛ دست کم احساس تعلق داشتن به جهانی که ضمن گونه‌گونگی، یک پارچه هم هست، به من دست می‌دهد.

ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود، کلمه‌ای که آفرینش‌گر بود. اما در اثنای قرن‌ها فرهنگ انسانی، کلمه معناهایی دیگر یافت؛ سکولار همان‌گونه که مذهبی. دست‌یافتن به کلام، مترادف است با اقتدار نهایی، قدر و منزلت و عظمت، گاهی هم تحریک خطرناک. با کلام می‌شود برنامه‌های پوچ تلویزیونی را اداره کرد، می‌شود ارمغان گفتمان دروغ را داشت، چنانچه‌ امکان خوش زبانی نیز وجود دارد. واژه در فضا پرواز می‌کند و امواج دستگاه‌های الکترونیکی آن را دوباره به ما برمی‌گردانند. اکنون واژه حتا از آن گاه که فکر می‌شد آیات خدا از آسمان نازل می‌شوند، به ما نزدیک‌تر هستند. اما تحول بزرگ و برجسته در من و کسانی چون من، خیلی وقت است که رخ داده؛ زمانی که کلام بر لوح سنگی تراشیده شد، زمانی که کلام بر پاپیروس حک شد، زمانی که صدا به چشم‌اندازی تماشایی تبدیل شد، زمانی که کلام به جای شنیده شدن، خوانده شد و سرانجام زمانی که خط آفریده شد. خط سفری طولانی داشته؛ از پوست نوشته‌ها تا گوتنبرگ که چاپ را اختراع کرد. این سفر، داستان پیدایش نویسنده است. داستانی که نوشته شد تا او (نویسنده) را هستی ببخشد.

این فرایند به طور شگفت‌انگیزی دو سویه بود؛ آفرینش هم‌زمان نویسنده و هدف او به مثابه دگرگونی در سازمان فرهنگی انسان. این فرایند، هم تحول پدیده‌ی فردی به عنوان گوهر و ذات فردیت است و هم تطابق در ذات فردگرایی. به ویژه در کشف پدیده فردی؛ جوهر و تحول فردیت. گویا تحول ما نویسندگان برای انجام این وظیفه خطیر است. مانند زندانیانی که در روایت بورخس با پلنگ زندانی شده‌اند۱. در داستان کوتاه نوشته خداوند The god’s script کسی تلاش دارد در اشعه نوری که هر روز تنها یک بار می‌تابد، نوشته‌ای را بخواند. خوانشی که معنای بودن دارد و از نشانه‌های خلق شده بر پوست آفرینش‌گر است. ما زندگی‌مان را صرف کنکاش و تفسیر کلام می‌کنیم. تفسیری از کلام که به صورت خواندن در جامعه رخ می‌دهد تا هدف‌ها را نیز آشکار سازد، جهانی را تأویل می‌کنیم که ما هم بخشی از آن هستیم. در این معنا، مشارکت غیرقابل توصیف و حتا ناروشن، هماره سبب شده که نوشتن کشف یک‌باره و همیشگی خود و جهان باشد؛ در دو فرم هستی فردی و جمعی.

نادین گوردیمر در کنار اسقف دزموند توتو

نادین گوردیمر در کنار اسقف دزموند توتو

در اینجا بودن

انسان، تنها حیوان خود ارج‌گذار؛ رحمت یا لعنت شده، با استعداد ذهنی بالا، همیشه در فکر دانستن چرایی پدیده‌های پیرامون خویش بوده است. البته چرایی این که چرا ما اینجا هستیم، تنها پرسش هستی‌شناسانه انسان نیست. تلاش دین‌ها و فلسفه‌های مختلف یافتن پاسخی مناسب برای مردم گوناگون در زمان‌های متفاوت بوده است. علم هم در کنکاش‌های خود یافتن پاسخی مناسب برای انسان را آزمایش کرده و برآمد آن هم توصیف‌های مختلف از هستی، بودن و شدن انسان است در گذر زمان. انسان اما انگار هنوز پاسخ قانع‌کننده‌ای که بتواند مربوط باشد به همه‌‌ی زمان‌ها را نیافته است. به همین سبب هم شاید ما انسان‌ها در پایان هزاره‌ی دوم مانند دایناسورها، به ناگزیر، بی آن که از کلیت هستی‌مان باخبر شویم، چشم از این جهان ببندیم. از آنجا که انسان موجودی شده خود ارج‌گذار، هم‌چنان در پی یافتن توضیح برای پدیده‌های مشترکی مانند زایش، مرگ، گردش فصل‌ها، دریا، باد و ستارگان، ماه و خورشید و سرانجام فراوانی و کمبود، می‌باشد. قصه‌گویان و راویان شفاهی که پدر و مادربزرگ‌های نویسندگان امروز هستند، با اسطوره و روایت شفاهی راز و رمزهای نهان و آشکار زندگی را تدوین می‌کردند؛ با استفاده از عنصرهای ملموس زندگی روزمره ـ واقعیت قابل مشاهده ـ و قوه‌ی ذهنی و تخیل‌آمیز ـ توان توصیف آنچه نهان است ـ داستان سازی کرده‌اند تا امروز نیز بی تخیل دیروز نباشیم.

رولاند بارت(۲) می‌پرسد، “ویژگی و مشخصه‌ی اسطوره چیست؟” خود نیز پاسخ می‌دهد: “تبدیل ایده، نظر یا مفهوم به شکلی ملموس را اسطوره گویند”. اسطوره‌ها داستان‌هایی‌اند میانجی یا واسط بین شناخته‌ها و ناشناخته‌ها. کلود لوی استروس (۳) در تعریفی طنزگونه از اسطوره می‌گوید: “اسطوره ژانری است بین داستان‌های افسانه‌ای و پلیسی و جنایی”. در اینجا بودن را نمی‌دانیم که چه کسی نمی‌خواهد. اما اگر پاسخی برای این پرسش نباشد، شاید چیز رضایت‌بخشی پیدا شود. اسطوره‌ها، راز و رمز آمیخته در تخیل بوده‌اند – خدایان، حیوان‌ها و پرندگان انسان شده، خیال واهی، تصویرهای فوق‌العاده از موجودات – که در زمره‌ی نوعی از تخیل برای توضیح رمز و رازهای هستی، به شمار می‌آیند. انسان و دیگر موجودات مادیت داستان بودند، اما چنانچه نیکوس کازانتزاکیس (۴) زمانی نوشت، “هنر نمایش بدن و مادیت نیست، بل‌که نمایش انرژی و توانی است که بدن و مادیت را می‌آفریند.”

اکنون برای پدیده‌های طبیعی، توضیح و توصیف‌های ثابت، فراوان یافت می‌شود. هم‌چنین بر اساس پاسخ‌های برآمده از پرسش‌های پیشین، پرسش‌های جدیدی نیز به وجود آمده است. به همین خاطر، ژانر اسطوره هرگز به توصیفی واحد نرسیده است. اگرچه هنوز هم ما تمایل داریم که در اندیشه‌ورزی‌هامان اسطوره را پدیده‌ای قدیمی‌و کهن بدانیم، اما بازتعریف اسطوره عمری به درازای زندگی انسان دارد. اگرچه در بعضی از جوامع، اسطوره‌ها به داستان‌های پیش از خواب کودکان کاهش یافته‌اند، اما در گوشه‌هایی از جهان و در فرهنگ کلان بین‌المللی، در قصه‌هایی از جنگل و بیابان و کویر، نه تنها حفاظت شده‌اند که تا امروز زنده مانده‌اند. زنده مانده‌اند تا هنر به مثابه سیستمی‌که میانجی فرد است با جهان هستی شناخته شود. این کارکرد، بازگشت چرخان اسطوره در فضا را نمایندگی می‌کند؛ نماد «ایکاروس» اکنون «بتمن» و چیزهایی مانند آن است که هرگز در وادی شکست وارد نمی‌شوند و در رابطه با جاذبه زندگی هم اشتباهی انجام نمی‌دهند. به هر حال، اسطوره‌های جدید در پی روشنگری یا ارائه پاسخی برای پریشانی اذهان عمومی ‌یا یافتن راه فرار تخیلی نیست، آن هم برای کسانی که دیگر نمی‌خواهند با ناملایمات پاسخ‌های خطرناکی که هستی آنها را دشوار می‌کند، مواجه شوند. (شاید شناخت مثبت و مناسبی است که اکنون انسان ابزاری برای خراب کردن سیاره خود در اختیار دارد. هراسی که آنها در این راه به خود راه می‌دهند، خدای خود می‌کندشان. انگار که زندگی در ترس و هراس، کیفر هستی آنها است در زندگی. زندگی که کتاب‌های طنز و فیلم‌های اسطوره‌ای خیال‌بافانه را رقم می‌زند.) نیروی هستی‌ اما هم‌چنان باقی است. این انرژی چیزی است که نویسنده مجزا از اسطوره سازهای معاصر، هنوز هم دل‌مشغول آن است و علاقه‌مند به آن. این علاقه‌مندی به اسطوره، چنان است که معنای واقعی خود را در دوران کهن داشته و امروز هم دارد.

این که چگونه نویسندگان به این تعامل دست یافته‌اند و تجربه خود را ادامه داده‌اند، موضوع بیشتر مطالعات کارشناسانه ادبی بوده و هست. رابطه نویسنده با واقعیت قابل درک و آنچه ورای آن است؛ واقعیت غیرقابل درک یا غیرقابل مشاهده، اساس همه‌ی این پژوهش‌ها بوده است. این مطالعات بدون توجه به این که چه برآمدی خواهد داشت، انجام می‌شوند. بدون توجه به این که نویسنده در کدام دسته‌بندی خُرد یا کلان قرار می‌گیرد یا از تاریخ‌نگاری ادبی چقدر دور انگاشته می‌شود، روی می‌دهند. واقعیت عناصر؛ نهان و آشکار، بیان شده و بیان نشده برای ایجاد فضایی مناسب در ذهن، ساخته شده‌اند. با این حال با توجه به آنچه که بررسی روانشناسانه مدرنیسم و پسامدرنیسم یا ساختارگرا و پساساختارگرا خوانده شده، تمام مطالعات ادبی و هدف‌های این پژوهش‌ها منتهی به پایانی مشابه می‌شوند؛ یعنی اشارتی است به ثبات و تداوم (ثبات چیست اگر اصول آن در هزارتوی رازآمیز نهان باشد؟) برای ساختن قطعیتی نهایی با استفاده از روش شناسی برای درک نویسنده در مواجهه با هستی. اما زندگی در ذات خود تصادفی است؛ هستی به طور مدام در کشاکش زمان به این یا آن صورت و با توجه به شرایط و سطح‌های مختلف آگاهی شکل می‌گیرد. ‌برای بودن و هستی، به هیچ‌وجه وضعیتی معین و خالص وجود ندارد. در این معنا، متن ناب و خالصی هم وجود ندارد که آن را «متن واقعی» نام‌اش دهیم. یعنی، چنانچه آمد، هستی تصادفی رخ می‌دهد. به‌یقین، با روش‌های تحقیق انتقادی دست‌یابی به نتیجه‌ای مهم، ناممکن است، اما در عین حال، تلاشی است قابل تحسین.. ساختارشکنی متن، خود نیز راهی برای ساختارگرایی است. چرا که با ساختارشکنی، شکل دیگری از ساختار آن هم با سازه‌های شکسته شده ساختار پیشین خلق می‌شود. نمونه ملموس این گونه ساختار سازی را نزد رونالد بارتس باید سراغ گرفت که کاری شگفت‌انگیز در مورد زبان و کالبدشناسی زبانی اثرهای بالزاک و ساراسین انجام داده است. بنابراین پایان تلاش پژوهش‌گران ادبی هم نیز به قصه‌گویی تن می‌زند.

شاید راه دیگری مگر هنر برای دست‌یابی به درک هستی وجود ندارد. نویسندگان، آنچه خود می‌کنند را تجزیه و تحلیل نمی‌نمایند؛ بررسی یک اثر کاری است بس دشوار. مانند بندبازی که روی طنابی نازک می‌ایستد و از او می‌خواهند که به هنگام گذر از دره‌ی ژرف، پایین را نگاه کند. آنچه می‌گویم برای این نیست که از روند نوشتن پدیده‌ای رمزآمیز بسازم، بل‌که می‌خواهم تصویری از تمنای درونی نویسنده را نشان‌تان بدهم که چگونه باید ژرفای دره‌ها را در حال گذار به خوبی ببیند. گذار اتفاقی از دره و دیدن عمق هستی، باید به گونه‌ای رخ دهد که آنچه هست به واژه تبدیل شود، واژه‌ای که از آن نویسنده است. چیره شدن بر این رویداد و ساختن واژه‌های ویژه، چونان برافراشتن پرچم است بر فراز قاره‌ای تازه کشف شده. درونیات ویلیام بابلر ییتس در شعر Lonely Impulse ofDelightدر مجموعه شعر “پرواز خلبان تنها” و شعر زیبای وحشتناک نشان از رستاخیز توده مردم دارد که هم مخالف یکدیگرند و هم در پیوند با هم‌اند؛ نوشته فورستر، “فقط ارتباط”؛ گزینه‌های سکوت، ذکاوت، حیله‌گری و تبعید در آثار جویس؛ کمی‌معاصرتر، هزارتوی نهان نوشته‌های مارکز که در آنها تسلط بر دیگری طرح می‌شوند و یا حتا سیمون بولیوار که قدرت غیرقابل بحث «مرگ» را به میان می‌کشد، نمونه‌های اندکی هستند از تلاش و سبک‌های متفاوتی که نویسنده برای دست‌یابی به هستی، با کلام، پشت سر گذاشته است. هر نویسنده با هر ارزش اجتماعی ‌امیدوار است که بتواند نوری اندک بر هستی بتاباند و به ندرت به نبوغ یا مشعل ناگهانی باور دارد. نور اندک تاباندن بر کوچه‌های پر پیچ و خم هستی که گاه خونین است اما زیبا، تجربه‌ی بزرگ بودن است در جهان انسانی.

زمانی آنتونی بورخس تعریفی کوتاه از ادبیات را در «زیباشناسی کشف جهان» ارائه داد. می‌خواهم بگویم که نوشتن از همان‌جایی که آنتونی بورخس اشاره می‌کند، شروع می‌شود. چون، کشف آنچه در ماوراء هست، ماورایی که در عین حال زیباشناسی کلام را توصیف می‌کند، یافتن هستی است.

از راست: گونتر گراس ـ نادین گوردیمر ـ سلمان رشدی

از راست: گونتر گراس ـ نادین گوردیمر ـ سلمان رشدی

چگونه نویسنده با یافتن کلام، کسی می‌شود قابل تأمل؟ من نمی‌دانم که آیا شروع نوشتن خودم مورد توجه دیگران هست یا نه. تردیدی ندارم که تجربه‌های من نقاط مشترک زیادی با دیگر نویسندگان دارد. یقین دارم که نویسندگانی پیش از من تجربه‌های مشترک که برآمد همین برنامه سالیانه است را توصیف کرده‌اند. من خود نیز گفته‌ام که موضوع‌های واقعی که می‌نویسم یا به زبان می‌آورم قابل باورتر و مطمئن‌تر از رمان‌ها و داستان‌های من نیستند. زندگی و باور، کار اصلی نیستند، چرا که تنشی است بین جدا ماندن از جمع یا دخالت در امور مشترک. حالتی که تخیل هر دو را دگرگون می‌سازد و شاهد دگردیسی‌شان می‌شود. اجازه دهید نمونه‌های کوتاهی از تجربه‌های خودم را برایتان بگویم. فکر می‌کنم کسی هستم که نویسنده‌ی طبیعی نام‌ام بدهند. هرگز تصمیمی‌نداشته‌ام که فرد مهمی‌بشوم. از همان ابتدا نپذیرفتم که زندگی‌ام از راه خوانده شدن نوشته‌هایم (بخوان فروش کتاب. مترجم) بگذرانم. مانند کودکی با شادی تمام برای درک زندگی و هستی از طریق احساسات‌ام؛ ظاهر، رایحه و احساس هرچیز، نوشتم. خیلی زود هم به سبب احساساتی که مرا شگفت‌زده کرده‌ یا در درون‌ام خروشی راه انداخته و شکل تازه‌ای هم یافته بودند، نوعی روشنگری، آرامش و لذت در من شکل گرفت که در قالب کلام نمایان شدند. شاید اکنون کافکا‌ی کوچکی وجود دارد که چنین راهی را می‌رود؛ “من سه سگ دارد: “Hold-him, Seize-him, and Nevermore” Hold-him and Seize-himسگ‌های کوچکی شبیه گوسفند هستند که اگر تنها باشند کسی توجهی به آنها نمی‌کند. اما، Nevermore هم وجود دارد که از نژاد Great Dane است و با ظاهر آراسته‌ای که دارد شاید تلاش قرن‌ها هم نتواند نمونه‌ی این زیبایی را بیافریند. Nevermore نوعی سگ کولی است در شمال آفریقا، جایی که من رشد یافته‌ام. شاید من هم Nevermore باشم، کسی مرا از نژاد GreatDane نمی‌داند. چرا که ویژگی‌های یک کولی را نمی‌شود در وجود فردی شهرنشین پیگیری کرد. من نیز کولی بودم، کولی‌یی که کلمه‌های دست‌مالی شده‌ اما خُرد شده را به هم وصل می‌کرد، کولی‌یی که با تلاش شبانه‌روزی خود با آموختن از آنچه می‌خواند در اندیشه‌ی مرمت هستی کوچک خویش بود. برای من، مدرسه کتابخانه‌ی محلی بود. پروست، چخوف و داستایوسکی، استادان من بوده‌اند و قطره‌ای از دریای فراخ ادبیات جهانی‌ که دنیای نویسندگی‌ام را مدیون آنان می‌باشم. در این دوران از زندگی‌ام، آری، شاهد نظریه‌ای بودم که هر کتاب برآمد کتاب‌های پیش از خود است. […] اما من زمان زیادی در آن دوران نماندم. بدیهی است که هر نویسنده‌ی بالقوه دیگری هم نمی‌توانست در همان حال در جا بزند.

با رسیدن دوران نوجوانی و جوانی، شکل دیگری در زندگی شروع می‌شود که نماد اصلی آن پدیداری غریزه جنسی است. برای بیشتر نوجوانان، دنیای ذهنی و تخیلی که در بازی‌های کودکانه نیز نمایان می‌شود، به خاطر تمرکز و اندیشه در مورد عشق و آرزوی ارضای نفس، از دست می‌رود. اما، برای کسانی که پای به جهان هنر می‌گذارند، اولین بحران زندگی بعد از تولد، علاوه بر مورد یاد شده، چیزی دیگری هم نیز خواهد بود: محدوده‌ی دنیای تخیل با انعطاف‌پذیری ذهنی، احساسات نو و در عین حال آشفته، گسترش می‌یابد. برداشت‌های نو نیز از راه می‌رسند. نویسنده برای ورود به زندگی جدیدی خود را آماده می‌کند. به این ترتیب، روند جدا شدن از آنچه بوده و دخیل شدن در زندگی جدید نیز شروع می‌شود.

ناآگاهانه من خود را وارد موضوع هستی و زندگی دیگران کردم. حتا در اولین داستان‌ام اندیشه کودکی در مورد مرگ و قاتل بود، در آخرین لحظه‌ی زندگی. اندیشه‌ای که سرانجام‌اش مرگ بود را از زبان کودکی مطرح کردم. کبوتری که توسط گربه‌ای مورد آزار بود و مرگی که در تیررس نشسته بود، بیداری و هوشیاری‌ام در مورد نژادپرستی، زمانی که مدرسه می‌رفتم، – زمانی که از جلو فروشگاه‌ها عبور می‌کردم و رفتار صاحبان فروشگاه‌ها با مهاجرهای اروپای شرقی و یا سیاه‌ها را شاهد بودم. آنها در پست‌ترین مرتبه‌ی اجتماعی به حساب می‌آمدند. – را با مخاطب‌ها در میان گذاشتم. سال‌ها بعد بود که دریافتم اگر من هم رنگ پوست‌ام سیاه بود، بی تردید هرگز نویسنده نمی‌شدم؛ چرا که درهای کتابخانه به روی من باز نبود و استفاده از کتاب برایم ممنوع شده بود. در بهترین حالت شاید از آموزش خانگی برخوردار می‌شدم که هم غیررسمی‌بود و هم نیمه تمام.

ارجاع یکی به دیگران، آغاز مرحله‌ی بعدی نویسنده است و گامی‌در جهت اعتلا: انتشار برای کسانی که مایل بودند آنچه من می‌نوشتم را بخوانند. در واقع طبیعت و معصومیت انتشار اثر برای من در همین معنا می‌گنجید و نه بیشتر. معنایی که ‌امروز هم به قوت خود باقی است و تغییری نکرده. البته بدیهی است که به انکار خوانندگان از پذیرش این واقعیت که نویسنده در هنگام نوشتن، مخاطب خاصی در ذهن ندارد، هم واقف هستم. آگاهی دیگر من: وسوسه، آگاهی و ناخودآگاهی که نویسنده را وامی‌دارد تا گوشه‌چشمی‌ به پیرامون خود داشته باشد و گاه تمرکز کند بر کسی که جرمی ‌را مرتکب می‌شود، کسی که باید آنچه بر صفحه‌ای از هستی‌ آمده است را تأیید کند. وسوسه‌ای از این دست که نگاهی است دردآور و ذلالت‌آور. این نگاه و وسوسه، نویسنده را به پساامروز هدایت می‌کند، دیروزی که سایه هوشمندی‌ و استعدادهای نابود شده بوده است.

چاره کار هم بی تردید، نفرین و بدگویی از برج‌عاج‌ها و صاحبان‌شان نیست که خود نیز نابودی خلاقیت دیگری است. بورخس، زمانی گفت که برای دوستان و وقت‌گذرانی می‌نوشته است. فکر می‌کنم که این پاسخ، واکنشی است تند به پرسش ناراحت کننده‌ی روزنامه‌نگاران که: “برای چه کسی می‌نویسید؟” سارتر، هم زمان به طور اندرزگونه گفته بود: زمانی هست که نویسنده دست از کار نویسندگی بر می‌دارد و به ‌امور دیگری می‌پردازد و یا برای نوشتن به راهی دیگر می‌اندیشد. این سخن پندگونه، در پاسخ پرسش لاینحل درگیری بین بی‌عدالتی در جهان و نیاز انسان‌ها، ارائه شده بود و این پرسش که چگونه او درمی‌یابد که کدام موضوع برای نوشتن بهتر است؟

هم بورخس و هم سارتر که از دو سوی متفاوت، حضور ادبیات به عنوان هدف اجتماعی را انکار می‌کردند، یقین داشتند و به طور کامل آگاه بودند که ادبیات نقش ضمنی و غیرقابل تغییری در تحولات اجتماعی دارد. آنها نیک می‌دانستند که ادبیات در کشف روابط هستی نقش به سزایی دارد. نقشی مانند سایر نقش‌ها: نقش فرد در میان جمع دوستان یا نقش جمع در تظاهرات اعتراضی. بورخس برای دوستان‌اش نمی‌نوشت؛ چرا که ما همه از آزادمنشی و بخشندگی او استفاده کرده‌ایم. سارتر هم هرگز از نوشتن دست نکشید اگرچه در جنبش دانشجویی ۱۹۶۸ نیز شرکت کرد.

پرسش ملال‌انگیز برای چه کسی می‌نویسید، هنوز هم نویسندگان را به ستوه می‌آورد. گویا مانند دُم به همه‌ی اثرهایی که منتشر می‌شوند چسبیده است. به طور اصولی اگر به این پرسش نگاه کنیم، شاید بشود غوغا سالاری برای ستایش یا تحقیر نویسنده استنتاج شود. در این زمینه، کامو به خوبی از پس این پرسش بر می‌آمد. او گفت: “کسانی را دوست دارم که حاشیه‌های تحریک‌ برانگیزی بیش از آنچه ادبیات نمایان می‌کند را رقم می‌زنند. هر کس یا می‌تواند در خدمت بشریت باشد یا حتا نمی‌تواند در خدمت خویشتن خویش باشد. اگر انسان به نان و عدالت نیاز دارد، و اگر، کاری شایسته باید انجام شود تا در خدمت این نیاز بود، پس نویسنده نیز به زیبایی خالص و ناب نیاز دارد که نان قلب است”. بنابراین کامو همه را به “به کارگیری شجاعت و استعداد در کار” فرا خواند. مارکز اما هنر داستان و رمان نویسی را بازتعریف می‌کند: “بهترین شیوه‌ای که نویسنده می‌تواند در خدمت انقلاب باشد، یه همین سبب او باید هر چقدر که می‌تواند خوب بنویسد.”

بر این باور هستم که دو گزاره ‌یاد شده می‌توانند طریقتی باشد برای همه‌ی ما نویسندگان جهان. آنها ستیز و درگیری‌هایی که به وجود آمدند و در آینده هم نیز تکرار خواهند شد را برای نویسندگان معاصر حمل نکردند. اما در عوض، ساده و صادقانه‌ امکان انجام این کار را یادآور شده‌اند. آنها چهره‌ی نویسنده در جهان و هستی او به عنوان یکی از افراد آن را روشن می‌کنند؛ دلیل بودن و حضور به عنوان نویسنده و دلیل حضور و بودن به عنوان انسانِ مسئول و کنش مانند دیگران در برابر آنچه روی می‌دهد را به نویسنده‌ یادآور می‌شوند. در این معنا، کنش در برابر پدیده‌های پیرامون با توجه به زمینه‌های احتماعی را وظیفه نویسنده و انسان مسئول می‌دانند و نه تنها هنرمندان متعهد.

حضور در اینجا، مکان و زمانی ویژه، در موقعیت وجودی با اهمیت و معنایی خاص برای ادبیات جهان، واژه را غنی‌تر می‌کند. چسلاو میلوش زمانی نوشت: “شعری که در خدمت مردم یا ملتی نباشد، چه معنایی دارد؟” و برشت زمان دیگری نوشت: “زمانی که حرف زدن با درختان هم جرم حساب می‌شود”. بسیاری از ما طی سال‌هایی که زندگی کرده‌ایم و نوشته‌ایم، در چنین مکان‌ها و زمان‌هایی افکار ناامیدانه‌ی مشابهی در سر داشته‌ایم. به همین خاطر هم راه حل سارتر در جهانی که نویسنده سانسور شده و هنوز هم می‌شود، در جهانی که نویسنده از نوشتن باز داشته می‌شود، در جهانی که کلام در بند می‌شود و نویسنده حق نزدیک شدن به آن را ندارد، در جهانی که زندگی کردن خطرناک بوده و هنوز هم هست، در جهانی که نویسنده باید کلام را روی کاغذ پاره‌ای، پشت جعبه سیگار یا … به بیرون از زندان قاچاق کند، حسی بر نمی‌انگیزاند. در چنین شرایطی جهان را کشف می‌کنیم و در پرتو نوری ضعیف باید آن را تجربه کرد و این همه اندوه را بر دوش کشید. دریافت ما از کلام نیکوس کازانتزاکیس باید ما را وادار کند به تصمیمی ‌که هماهنگی دارد با ریتم هولناک زمانه ما.

بعضی از ما نویسندگان شاهد این هستیم که کتاب‌هامان سال‌ها بدون این که خوانده شود در کشور خودمان اسیر شده، اما ما هنوز در حال نوشتن هستیم. بسیاری از نویسندگان زندانی شده‌اند. تنها به آفریقا نگاه کنید – سووینکا، انگوجی وا تیونگو، جک ماپانجی در کشورهای خود و در کشور من، افریقای جنوبی، جرمی‌کرونین، مونگانه والی سروت، بریتن بریتنباخ، دنیس بروتو، جکی سروک و … همگی به زندان رفته‌اند، زندان به خاطر شهامتی که داشته‌اند و با کلام پلشتی‌های روزگار را برملا کردن. زندان به خاطر شجاعت‌شان در زندگی با کلام و حق نوشتن، نوشتن از مردم و صحبت کردن با درخت. بسیاری از بزرگان، از توماس مان تا چینوا آچب به خاطر مصالح سیاسی از مام وطن نیز اخراج شده‌اند و در دیگر سرزمین‌ها هم مورد بی مهری و ظلم بوده‌اند. آنان، درد تبعید را تحمل کردند، برخی دیگر دست از نویسندگی برداشتند و برخی نیز در تبعید و دور از مردم خود تن به خاک سرد سپردند. من به نویسندگان افریقای جنوبی فکر می‌کنم؛ کان تمبا، آلکس گوما، نات ناکاسا، تود ماتشی‌کیزا، که رنج تبعید و آوارگی، مرگ و سکوت را نصیب‌شان کرد. در جهان هم برخی از نویسندگان از ژوزف روت تا میلان کوندرا، می‌بایست اثرهای خود را اول به زبانی منتشر کنند که واژه‌های‌اش از آن‌ها نبوده است.

سال ۱۹۸۸، ریتم مهیب زمانه‌ی ما با دیوانگی بی سابقه‌ای، نویسنده را به آفرینش کلام فراخوانده بود. از دوران روشنگری تا گستره‌ی دوران مدرن، نویسندگان در رنج ناسزاگویی‌ها، ممنوعیت‌ها و حتا خودتبعیدی‌ها نیز بوده‌اند؛ رنج و تبعید، نه به خاطر امور سیاسی که به خاطر آفرینش واژه. فلوبر به خاطر نوشتار زشت در “مادام بواری” به دادگاه کشیده می‌شود، استرینبرگ به دستگاه قضایی احضار می‌شود به خاطر کفر گویی و توهین به مقدسات، کتاب “دلداده‌ی بانوی وراج” نوشته لورنس ممنوع می‌شود و … از این دست، نمونه‌های بسیاری در همین قرن اخیر نیز رخ داده است؛ همه هم به بهانه ارتکاب جرم علیه آداب و سنت‌های بورژوازی ریاکار و گاه هم خیانت به دیکتاتورهای منصوب قدرت. اما در دورانی که گلایه و شکایت علیه نویسندگان و آزادی بیان در کشورهایی مانند فرانسه، سوئد و انگلیس به گوش نمی‌رسد، گویا گامی‌ برداشته شده که انرژی آن چندان است که به صاحبان قدرت گوشزد می‌کند که در جامعه مواردی غیر از آداب و سنت اجتماعی و امور سیاسی و قدرت نیز وجود دارد که باید مورد احترام باشند. باور نداشتن به آزادی بیان موجب شده که به حکم یکی از رهبران مذهبی، نویسنده‌ای به مرگ محکوم شود.

اکنون بیش از سه سال است که این نویسنده در نهان زندگی می‌کند، روال زندگی‌اش دگرگون شده، سلمان رشدی بر اساس فتوایی دینی، دین اسلام، به مرگ محکوم شده و گویی همه‌ی جهان اسلام علیه او هستند. برای او جایی ‌امن برای پناهندگی هم وجود ندارد. هر روز صبح که پشت میز کار خود می‌نشیند و نوشته‌ای را دنبال می‌کند، نمی‌داند که آیا همه‌ی آن روز را زنده خواهد بود یا نه، حتا نمی‌داند که صفحه‌ای که می‌نویسد به پایان خواهد رسید یا نه. سلمان رشدی یکی از نویسندگان باارزش زمانه ما است و رمان آیه‌های شیطانی که او به خاطرش به مرگ محکوم شده، بی تردید، یکی از اثرهای ماندگار زمانه‌ی ما خواهد بود. رمان مزبور تجربه‌ای است بی‌همتا در جهان ادبیات. با کلام و در فرم رمان، شخصیت رمان در حال گذار بین دو فرهنگ است و پیوند آنها به‌ یکدیگر تا سنت را به جهان مدرن گره بزند. همه چیز با انکسار تخیل بازبینی شده‌اند؛ معنای مناسبات جنسی و عشق درخور فرزند، پذیرش اجتماعی تشریفات دینی، اهمیت و معنای ایمان شدید مذهبی افراد که موضوعیت خود را توسط نیروهای مخالف مدرن و باورهای جدید از دست داده‌اند؛ باورهای مختلف؛ دینی و سکولار در زمینه‌های گوناگون زندگی. رمان او بی تردید اسطوره‌ شناسی واقعی است. کار او تلاشی است برای فرا رفتن از وجدان و آگاهی پسااستعماری در اروپا، کاری که گونتر گراس برای دوران پسانازیسم با دو کتاب “طبل حلبی” و “سال‌های سگی”، انجام داد. شاید او در تلاش برای دست یافتن به چیزی بوده است که بکت در کتاب “چشم به‌راه گودو” برای اندوه و غم وجودی ما انجام داد. این که او چقدر در تلاش خود کامیاب شد، مسئله ما نیست. حتا اگر او نویسنده‌ی متوسطی هم بوده باشد، شرایط دشوار او موجب نگرانی برای همه‌ی نویسندگان است. جدا از گرفتاری‌های شخصی او، باید در اندیشه بود که چه تهدیدهای جدیدی علیه پیام‌آوران کلام، پیامد این شرایط است؟ این موضوع باید مورد توجه همه‌ی افراد و پیش از همه، دولت‌ها و نهادهای حقوق بشری در سراسر جهان باشد. برای مقابله با این نوع فرمان که مرگ دیگری را در چله کمان دارد و فرمان کشتار را هم با نام مقدس ایمان و دین صادر می‌کند، برای مبارزه با دیکتاتوری‌های به ظاهر شکست خورده که با صادر کردن فرمان مرگ، اهرم قدرت گرفتن تروریسم جهانی می‌شوند، تنها برخوردی دموکراتیک از سوی دولت‌های آزادی‌خواه جهان یا سازمان ملل، لازم است تا آنان را به عنوان دشمنان بشریت و جنایت علیه بشریت، به دستگاه عدالت سپرد.

من از تهدیدهای منحصر بفرد و دهشتناک علیه آنهایی برمی‌گردم که در انتهای قرن بیستم برای نویسندگان عمومیت داشته‌اند و در چند دهه‌ی اخیر موجب مُهر سکوت بر لب برخی شده‌اند. در رژیم‌های زور و ظلم ـ چه در شوروی سابق، امریکای لاتین، آفریقا، چین و کشورهای خاورمیانه ـ بیشتر نویسندگان زندانی شده، از مسیر خود که آوردن کلام آزاد بوده است در جامعه‌ای که آنها متعلق به آن بوده‌اند، خارج شده‌اند. سایر نویسندگان هم از سوی رژیم جبار و ظالم محکوم به این شده‌اند که چنان بنویسند و جامعه را کور و کر کنند که آنها می‌خواهند. این کردار شرم‌آور دولت‌های دیکتاتوری که جسارت زیباشنایک نویسندگان برای جلوگیری از خاموشی جامعه را سرکوب می‌کنند، زمانی برملا می‌شود که شرایط امروز به طور عمیق بررسی شود. در این بررسی نه تنها کنش زشت و غیرانسانی دیکتاتورها افشا می‌شود که صداقت هنرمندان برای نجات بشریت در شکل کلام هم نیز بر همه روشن خواهد شد. بعد از آن، شخصیت تحریف شده نویسنده توسط نیروهای فشار نیز به ناچار از پس ابری تیره خواهد درخشید و جامعه در خواهد یافت که نقش نویسنده در اجتماع مانند زندگی و حیات ماهیگیر است که توسط نیروی آب تعیین می‌شود.

در این معنا، نویسنده برای حفظ بک‌پارچگی در تناقضی بزرگی به سر می‌برد؛ از یک سو دولت‌ها آنان را متهم به خیانت می‌کنند و از سوی دیگر از طرف نیروهای آزادی‌خواه محکوم به بی‌عملی یا وارد شدن به دنیای بی‌خبری می‌شوند. به عنوان انسان، هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند در برابر دروغ ثنویت مانوی سر خم کند. ابلیس هماره راه خود را می‌رود حتا زمانی که در برابر سنجه حق و باطل قرار می‌گیرد. حتا، برای میزان قرار دادن حکم «مارکوزه» که هم به عنوان مبارز عدالت‌جو و هم نویسنده صادر شده، نویسنده باید برای حقیقت‌یابی همه‌ی جوانب را مورد بررسی قرار دهد؛ هم دشمن را و هم دوست و دل‌داده را. چرا که تلاش برای دست‌یابی به حقیقت، طعم و بو و احساس بودن را در انسان برمی‌انگیزاند. تنها، تلاش برای رسیدن به حقیقت، به عدالت نزدیک می‌شود. عدالتی که پیشاپیش شعر ییتس است برای تولد انسان. در ادبیات، ما با ورق زدن هر صفحه، زندگی یکدیگر را به طور آشکار مشاهده می‌کنیم و با واژه‌ها گاه آشکار و گاه پنهانی یکدیگر را نگاه می‌کنیم. همین اتفاق است که زندگی را ممکن می‌کند و نویسنده را وامی‌دارد تا آفرینش‌گر کلام هستی باشد.

نویسنده تا آنجایی در خدمت نوع بشر است که واژه را حتا علیه وفاداری خویش نیز به کار ببرد. بی پرده و به روشنی باورداشت انسان بودن را بپذیرد. این پذیرش برای حفظ پیچیدگی‌های درون است هر جا که رشته‌های حقیقت به اندیشه‌ی او گره می‌خورند. این پذیرش موجب وحدت و پیوند میان انسان‌ها می‌شود در هر کجای این گیتی. در هنر اما: باور به هستی انسان ارائه‌ی واژه‌ یا عبارتی است پاره‌پاره ‌یا ناقص از گوهر حقیقت. حقیقتی که در نهایت، کلمه‌ی کلمه‌ها است. حقیقتی که هرگز حتا در سخت‌ترین شرایط به هنگام فشار، نوشتن‌شان تغییری نمی‌کند. حقیقتی که هرگز با دروغ و حیله، با سفسطه معنایی، با آلودگی واژه برای هدف نژادپرستانه، با تبعیض جنسی، تعصب و سلطه، با تجلیل از پلشتی و ساختارشکنی، با ستایش یا نفرین زیبایی، عوض نمی‌شود.

پانویس:

۱. “The God’s Script” from Labyrinths & Other Writings by Jorge Luis Borges. Translator unknown. Edited by Donald H. Yates & James E. Kirby. Penguin Modern Classics, page 71.
۲. Mythologies by Roland Barthes. Translated by Annette Lavers. Hill & Wang, page 131.
۳. Historie de Lynx by Claude Lévi-Strauss.’… je les situais à mi-chemin entre le conte de fées et le roman policier’. Plon, page 13.
۴. Report to Greco by Nikos Kazantzakis. Faber & Faber, page 150.
۵. S/Z by Roland Barthes. Translated by Richard Miller. Jonathan Cape.
۶. London Observer review. 19/4/81. Anthony Burgess.
۷. The Third Octavo Notebook from Wedding Preparations in the Country by Franz Kafka. Definitive Edition. Secker & Warburg.
۸. Carnets 1942-5 by Albert Camus.
۹. Gabriel Gírcia Márquez. In an interview; my notes do not give the journal or date.
۱۰. ‘Dedication’ from Selected Poems by Czeslaw Milosz. The Ecco Press.
۱۱. “To Posterity’ from Selected Poems by Bertolt Brecht. Translated by H. R. Hays. Grove Press, page 173.
۱۲. Report to Greco by Nikos Kazantzakis. Faber & Faber.