این شماره می شود ۱۴۰۰هفته که شهروند سرش را انداخته پایین و مهمان خوانده و ناخوانده ی خانه های شما شده است.۱۴۰۰شماره، به میزان زایمان مادران، درد کشیدیم و فارغ که شدیم هورا کشیدیم و شادمانی کردیم. و این طفل یک روزه را راهی خانه های شما کردیم تا خبر خیر و شر و نیک و بدش را از شما بگیریم!
در همین ۱۴۰۰هفته بود که بی هیچ ملاحظه و سبک سنگینی از امیدها و آرزوها و خوشی ها و ناخوشی های مردم و آن سرزمین سوخته در آتش جور جمهوری اسلامی حرف و حدیث کردیم، شما هم به قدر حوصله و دلتنگی و دلبستگی تان هم آوای ما بودید.
می خواستم از ۲۵ سال انتشار نشریه در تورنتو و ونکوور و سیدنی و دالاس و اورلاندو بنویسم، و از ۱۴۰۰شماره شهروند و ۴۴شماره مجله ی مرحوم “سایبان” همان که با محور ادبیات و نقد و نظر ادبی و اندکی چاشنی سیاست و البته طعم هنرهای دیگر در کنار ادبیات منتشر شد و تنها توانست ۴ سال دوام بیاورد. در حالی که این یکی با خلط نشریه های عمومی از نوع تبعیدی منتشر شد و قرار شد که بار گران روزنامه را به دوش بکشد. روایت همه ی خبر و بیشتر روزهای هفته تا روز آمدنش را یک جا بدهد به خواننده و با این که هفتگی است بوی روزنامه بدهد. شما مردم هم با این لاعلاجی ما کنار آمدید و نشریه ای را که هیچ جایش به روزنامه نمی رفت روزنامه صدا کردید مثل خود ما. قرار بود هفته ای یک روز بیاییم اما روزنامه باشیم!
سیاست و خبر و ورزش و هنر و شعر و قصه را هم نه می توانستیم و نه می خواستیم از خاطر ببریم که نبردیم. آن روزها اگر اهل این حرفه به شهروند لاغر و نحیف ما نظر می کردند غیر خنده کار دیگری ازشان سر نمی زد. می دانستیم کجاهای کار لنگ است اما نمی دانستیم راه رهایی از این لنگی چیست. باید تبعیدی و مهاجر و مسافر باشی تا بدانی کارکردش غیر این که هست نمی تواند باشد. چنته و کشکول درویش است، همه ی دار و ندار او را در دل خود دارد. دار و نداری که چه بسا از نگاه بسیارانی مهم، مرجح و مخزن واجب المراجعه ای نباشد، اما هست، به قدر طاقت خودش هست. می خواهد شمعی باشد که در تاریکی دیده شود. می ترسد شب مهلک مخل روزگارش بشود حتی در ته دنیا. و ترس از همین شب مهلک بوده است که ما را مجبور کرده مدام خود را درون جامعه میزبان تعریف کنیم و دریابیم هویت جدیدمان را. هویتی که نمی بایستی هیچ کجایش با این شب مهلک که چون بختک بر زندگی و سرنوشت من و مای ایرانی سایه انداخته، یک سان پنداشته شود.
تفاوت های فرهنگی را و شوک های اولیه مهاجرت و پناهندگی را، هم در خود دیدیم و تجربه کردیم و هم در جامعه ی ایرانی کانادایی که بافتی بسیار رنگارنگ، متنوع و متفاوت دارد و ما از نزدیک و تنگاتنگ با او در پیوند هستیم. تفاوت ها به مهاجر جدید یا قدیمی ختم نمی شود، که به نوع جهان بینی انسان و راه و روش و شیوه ای که برای خود در زندگی انتخاب می کند، نیز مربوط است.
کوشیده ایم از لابلای مطالب شهروند پرتوی بر کوله پشتی عادت ها و سنت هایی که عادت ها و سنت های تاریخی مان است، و برخی شان با زندگی در این محیط تازه و مدرن همخوانی ندارد، بیفکنیم تا شاید با خرد جمعی راهی برای تغییرشان بیابیم. می دانیم انسان در زمان و مکان شکل می گیرد، رشد می کند و تغییر می پذیرد و بی گمان هر آن چه و هر آن که بعد زمان و مکان را نادیده گیرد و بخواهد به انسان هویتی قالبی بدهد بی گمان در مقابل حرکت پیش رونده و رو به رشد انسان سد و مانعی ایجاد کرده است که دیر یا زود در هم خواهد شکست چرا که انسان را نمی توان از حرکت بازداشت. و شاید از همین منظر است که جمهوری اسلامی با هزار و یک ترفند سعی می کند رابطه ایرانیان در داخل کشور را با دنیای آزاد قطع کند و از لابلای آموزه های اجتماعی به آنها دشمنی و بیگانگی القا کند.
برای همین از شمع با شعله ی لرزان آفرینش های ادبی و هنری و سیاست و ورزش و درگیری های گاه به گاهمان در زمینه های اجتماعی و سیاسی و زندگی که درد ناگزیرمان است و چه بسا درمان و دردمان هر دو، یاری گرفته ایم برای ماندن و آموختن هویت انسانی تازه!
در این بیست و پنج سال و بیشتر، چشمه ی مهر شما مردم بوده است که از این همه سنگلاخ و سختی مادی و معنوی به سلامت گذر کرده ایم. حضور دیدنی و نادیدنی، پشتیبانی فهمیدنی و نافهمیدنی، مهر جاری و ساری شما مردم هست که ما را به انجام مهمی که چه بسا خود نیز به روشنی نمی دانستیم وزنش و حرمت حریمش این همه که هست خواهد بود، مشوق مان شد. گرنه ما را به سخت جانی خویش این همه جمعیت خاطر نبود.
خودِ راه بود که راهنمای مان شد و شما بودید که نور انداختید به خطی که ما به خوف و خطا خوش نوشته بودیم. این جوی کوچک عاشقانه جاری که شد، ما بودیم که در پی او اوفتادیم. حالا که حوالی دریا هستیم، بخت برگشت به آن جوی خرد از محضر دریایی تان حراممان باد!