شماره ۱۱۹۱ ـ ۲۱ آگوست ۲۰۰۸
اشاره:
کتاب “گلبهار” گزارش داستانی نظم حقوقی ـ عاطفی حاکم بر زن ایرانی، نوشته احمد فتحی توسط انتشارات جامه دران در سال ۱۳۸۶ منتشر شده است.
احمد فتحی وکیل دادگستری است و روایت هایی که در کتاب “گلبهار” آمده ، روایت چند چهره است از “زن” زیر یک نام. او روایات این کتاب را از منظر حقوقی و آنچه که در قانون مجازات اسلامی و قوانین مدنی اسلامی وجود دارد، بررسی کرده است.
این نوشته یکی از ۴۵روایت کتاب “گلبهار” است. در سه شماره ی گذشته شهروند، داستان گلبهار دختری از چهار محال بختیاری را خواندیم و اینک گلبهاری دیگر از تهران.
***
“گلبهار” که به سراغ من آمد، اول از او خواستم داستان زندگی اش را برایم بنویسد. این را از همه ی “گلبهار”ها که به دیدن من می آیند، می خواهم. آنچه کمی بعد می خوانید، نگاه کوتاهی است به زندگی “گلبهار” از زبان او.
من در جایگاه ارزش ـ داوری آنچه گلبهار نوشته است، نیستم و از شما نیز می خواهم که از این زاویه به داستان “گلبهار” نگاه نکنید.
به چیزها و پدیده ها و آدمها به دو گونه می توان نگریست. گونه ی “عاطفی” و گونه ی “موماستی” یعنی مو را از ماست کشیدن.
من یاد گرفته ام و به خود یاد داده ام که به شیوه ی اول به آدمها نگاه کنم. آنچه “گلبهار” نوشته است، نشانه ی بن بست است در یک زندگی مشترک. “بن بست” ی که محصول بیماری و بدگمانی و بدرفتاری است، همان که موجب شد یک زندگی مرفه و نسبتا موفق با شکست مواجه شود. حال که به گذشته نگاه می کنیم، متوجه می شوم که “طلاق” آخرین راه حل “گلبهار” و “اصلان” نبود، آنها می توانستند زندگی کنند، به این شرط که به زبان “تفاهم” برسند.
مشکل آنها عدم دستیابی به زبان تفاهم بود، اگر اصلان بار عاطفی اش را نسبت به “گلبهار” افزایش داده بود و اندکی از “خستِ” خود کاسته بود و اگر “گلبهار” باور او را در حرف و عمل نسبت به خود تحکیم کرده بود، پایان داستان آنها “طلاق” و آنچه در این جا خواهید خواند، نبود.
شما دو مطلب را می خوانید، یکی همان داستان “گلبهار” است به قلم خود که کوشیده ام زیاد در آن دست نبرم (البته با اندکی ویرایش ادبی سعی کرده ام، متن آن را پالایش دهم) و دیگری گزارشی است که پلیس درباره دیدار “گلبهار” و دکتر محسن در رستوران نوشته است.
همین جا اشاره کنم که “گلبهار” در این کتاب از نگاه من یعنی “زن” ایرانی و از “پرونده” که فاصله میگیریم، شخصیت و زندگی چند زن است که در “گلبهار” خلاصه شده است و همه ی آنها مطابق با شخصیت موضوع پرونده نیست. تا اینجا شما با دو چهره از “گلبهار” آشنا شدید، چهره ی اول که اهل چهارمحال و بختیاری بود و چهره دوم که شخصیت اصلی پرونده است و تا چند لحظه دیگر قصه گوی شما خواهد شد، از اهالی تهران است.

قصه ی گلبهار از زبان خودش

… داستان ما از تابستان ۱۳۶۶ شروع می شود. ما بنا به آشنایی خانواده ی عمه ی او به هم معرفی شدیم. پدرم با ازدواج من در ۲۱ سالگی مخالف بود. مخصوصا که بعد از ۳ سال شرکت نکردن در کنکور آن سال، تیرماه با رتبه ی خوب در رشته ی هنر دانشگاه آزاد قبول شده بودم، ولی حس استقلال طلبی و احساسات مادرانه، شدیدا مرا تحت تاثیر قرار می داد و دوست داشتم در کنار مردی با خانواده و تحصیل کرده، خانه ای منظم و برپایه اصول اخلاقی برای خود داشته باشم.
ملاقات ما دور از چشم خانواده ها بود و در منزل عمه اش با هم به گفت و گو نشستیم. از اول فکر می کردم که آنها مردمانی خونگرم و اهل خوشگذرانی هستند و در کنار مردمداری، به تفکر و مطالعه هم علاقمندند.
او مردی ۳۲ ساله و خوش قامت، ورزشکار، با اراده و فوق العاده زحمتکش بود و تا حدودی می دانستم که مادر و پدرش سالها پیش از هم جدا شده اند، ولی علت و چگونگی اش را نپرسیده بودم که به راحتی این واقعه گریبان زندگی زناشویی ام را گرفت و بقیه را در طول داستان می گویم.
به او گفتم: من از پدر هیچ چیزی برای ازدواج نخواهم خواست، چون باید ما دو تا قادر باشیم که زندگی را بچرخانیم و از ویلای پدر و دکتر بودنش بنده هیچ ندارم. جهیزیه ندارم، مهریه نمی خواهم، آئینه و شمعدان نمی خواهم و حلقه ای ساده می خواهم (طوری برخورد کردم که گویا دلباخته اش هستم). این مسائل را با درویش مسلکی و شوخی توام می کردم که او باورش نمی شد. ظاهرا پدرش در ۷۸ سالگی و مادرش در ۵۶ سالگی دخالتی در تصمیم گیریهایش نداشتند. او حتی تصمیم به ازدواج ما را به خانواده اش اعلام نمی کرد، چون می گفت که اگر تصمیم خود را به آنها بگوید ممکن است که حسادت های زنانه شان (مادر و خواهرش) گل کند و به نوعی ازدواج را به هم بزنند. پس تا آخرین لحظه که ممکنه کارت چاپ کنیم و دعوت کنیم به آنها نخواهد گفت.
پدرم خیلی خیلی دمکرات است و برای همین، وقتی که او پیش پدرم برای صحبت آمد به تصمیم ما احترام گذاشت و او را مرد زندگی نامید. فقط حق طلاق را در ازای مهریه برایم خواست که سخت به دل آقا بد آمد. ما کارت عروسی را هم چاپ کرده بودیم که این اتفاق افتاد و او شدیدا ممانعت می کرد که در اول عشق، صحبت جدایی شگون ندارد. من به هر ترتیب و حیله گری زنانه متقاعدش کردم که پدرم هر روزه مسائل خانوادگی و طلاق را می بیند و می خواهد این مشکل برای دخترش نباشد. بعد آزمایش شخصیت شدیم، اول سختش بود قبول کند، ولی آن را هم با مسخره بازی (همیشه روحیه استهزا و تمسخر دیگران را به نهایت دارد) اجرا کرد و وقتی نتایج را پدرم دید، خیلی خوشحال شد که او عصبی نیست. سایر موارد آزمایش “تست”(۱) شخصیت یادم نیست، ولی مثبت بود. او در پایان جلسه ی آزمایش به من گفت: مرا واقعا آزمایش می کنی؟ نتیجه اش را خواهی دید!
ای کاش این کینه توزی ها و عقده ها را بیشتر اهمیت می دادم، ولی چون در کوران راضی کردن پدر برای ازدواج و استقلال بودم، اشارات این چنینی را اصلا متوجه نمی شدم و جالبه که تمامی نکات مبارزه جویانه و ستمگرانه ی او را در ۱۴ سال در حافظه دارم. خوب مشکل بعدی اقامت او در بندر بوشهر بود. با تمامی مخالفت ها که باید دانشگاه بروی و تهران باشی تا “ترم” بعد که مرخصی بگیری یا او بیاید، من باز با عشق فراوان همراهی او را دوست داشتم و راهی بندر بوشهر شدم.
در تفاوتهای فرهنگی شدیدی که پیش آمد، بزرگترین و وحشتناک ترین آن ها روز عقدم بود که آقا به منزل ما مطرب آورد و پدرم شوکه شد، مطرب می زد و جماعت پایکوبی می کردند. پدرم از فرط عصبانیت و ترس از ریختن غریبه ها پیپش اش را برداشت و رفت توی حیاط ایستاد و به عنوان اعتراض آنجا ماند. فردای روز عقد مادرش به مادرم تلفن کرد (ببخشید بی پرده می نویسم) و گفت که آقای دکتر گند زدند به مراسم ما! هنوز هم ما گاهی از این بی ادبی هاج و واج می مانیم، آقا پسر هم که پشت مادر قایم شده بود، به روی مبارکش نیاورد!
بندر بوشهر حس غریبی داشت که آن را دوست داشتم. او ۵ صبح سر کار می گفت و من هم ۵ صبح به رتق و فتق امور خانه می پرداختم. همه چیز مرتب بود؛ آشپزی، خرید، شیرینی پزی و . . . تا اینکه بمباران و جنگ شروع شد. ۱۸ میهمان از فامیل های او تشریف آوردند. . . وای که چه خبر بود؟! من با خوشرویی از آنها پذیرایی می کردم، اما بعد دیدم که اگر آقا برخلاف میلشان حرفی بزنم رک جلوی دیگران به من پرخاش می کند و از قهر با من هم جلوی آن ۱۸ جفت چشم اصلا ابایی ندارد. شب ها، مادر و خواهرش نصیحتش می کردند که زنت جوانه، اذیتش نکن، ولی او در مقابل آنها می ایستاد و مرا تنها رها می کرد تا در تنهایی خود و خدای خود گریه کنم. تابستان سال بعد، من ۴ ماهه باردار بودم که رفتیم به سفر خارج از کشور. من عاشق سیگارم و از اول جلوی او سیگار می کشیدم تا حق انتخاب زن سیگاری یا غیر سیگاری داشته باشد، البته به علت بارداری مدتی سیگار نمی کشیدم. در مسکو، آن قدر سیگارهای شیک و وسوسه انگیز دیدم که در بین جمع تور سیاحتی عنوان کردم که من هوس سیگار کرده ام (به دلیل بارداری کم طاقت بودم) پول بده بخرم و او ناگهان در آن جمع پول را با شدت کف دست من کوبید و رفت. رفت و تا ساعت ۳ بامداد به هتل نیامد. فردای آن روز آمدم سیگاری روشن کنم که با خشونت گفت: حق نداری. گریه ام گرفت و مرا از اتاق هتل بیرون کرد. فریاد زدم می روم و دیگر نمی آیم تا بروی تهران بدون زن باردارت و آنها خشونت تو را محکوم کنند. گفت برو هر غلطی می خواهی بکن. رفتم تو لابی هتل و از جمعیت وحشت کردم. دیوانه شدم بعد از یک ساعت که باز هوس سیگار کرده بودم و بعد از سیگار کشیدن حسابی بازگشتم به اتاق و او هیچ نگفت و خوابیدم. از فردا پاشو تو یک کفش کرد و گفت: طلاقت می دهم و بچه هم مال منه و من برمی گردم تهران. خیلی گریه کردم و از فرط ناتوانی نمی توانستم تصمیم بگیرم که با این احمق چه باید کرد؟ دو سه روزی مجبور بود که بماند، ولی اصلا به من که در اتاق هتل حبس بودم توجهی نمی کرد و بیرون می رفت. دیوانه شده بودم. احساس پشیمانی کردم که چرا این سفر پر هزینه را به خاطر سیگار نابود کردم و همین طور ازدواج و این که چرا بچه دار شدم. به دست و پایش افتادم و گفتم که دوستش دارم، دیگر سیگار نمی کشم، غلط کردم و آن قدر گریه کردم تا مرا بوسید و با شدت و حالت ناخوشایندی با من ارتباط گرفت. از او وحشت کردم، مخصوصا احساس کردم که این عمل به بچه صدمه می زند (اولین زنگ خطر تنبیهات او بعد از دعوا هر موقع که من سرکوب می شدم).
به اینجا که می رسم احساس دلتنگی بدی می کنم. راستش در هر ورق از دفتر این زندگی خشونت و عقده ها نمایان است و من از نوشتن آنها دلم به سختی به درد می آید.
در بیمارستان آلوده بندر بوشهر (آنقدر آلوده بود که مجبور شدند به من و دکترم که رئیس بیمارستان هم بود یک روز کامل اشعه بدهند) بچه را به دنیا آوردم. مادرم چندین بار به کمکم آمد، اما هر بار همسرم، او را با چشمان اشکبار راهی تهران می کرد تا آخرین دفعه ای که مادرم بدجوری هم مریض بود و با وجود این، بچه را یک ماه پرستاری کرد، اما او همچنان بی اعتنا، زحمات او را به عنوان وظیفه ی مادری قلمداد می کرد. با دعوای غم انگیزی مادرم به فرودگاه رفت، اما او حتی با مادرم که زحمت میهمانهای وقت و بی وقت و نظافت من و بچه را به دوش کشیده بود، خداحافظی هم نکرد. همیشه از خانواده من بخصوص پدر و برادرم متنفر بود و علنا آن را به من ابراز میکرد.
یک هفته بعد از رفتن مادرم، من و بچه را به تهران فرستاد و ما مقیم منزل پدری شدیم. با این حیله که کارش با تهران بیشتر شده و کمتر بندر بوشهر هست و ما دست تنهاییم، زندگی را جمع کرد و به تهران فرستاد. دو سه ماهی تهران بودم، او هم گاهی می آمد، ولی منزل ما نمی ماند. به بهانه ی اینکه پدرم ناخوشه، می رفت منزل پدری اش. یعنی این آقا با این بچه که مثل ماه بود با بوسه خداحافظی می کرد و بیشتر ایام را با پدر و مادرش بود. تا بالاخره با پافشاری من و کلی رجزخوانی که لابد پدرت بیرونت کرده، منزلی اجاره کردم. هزینه های زندگی فشار می آورد و من نه هفتگی داشتم و نه پول توجیبی، ولی دک و پز او عالی بود؛ ماشین دو سه تا، شرکت مرتب، خرج خانواده ی پدری و خواهرش به موقع، چون خواهرش رئیس امور مالی بود و به بهترین وجهی رگ خواب آقا را می دانست و وضع اش همیشه بهتر از ما بود.
هر چه از نقره و فرش و لوازم برقی هم که به ایشان تعلق داشت، قرار بود وقتی ما به تهران آمدیم مادرش به ما بدهد اما زیرش زد که به آن اشیاء انس گرفته است و سرویس های مجلل نقره ی آلمانی که زنان همیشه آرزویش را دارند و او با بدبختی آن ها را خریده بود، بهش ندادند و گفتند که این ها یادگار است و به موقعش به شما می دهیم. من از روی خامی به او گفتم که چرا نقره ها، فرش ها، یخچال، تابلوهای نفیس، آنها را به خانه ی محقرمان نمی آورد؟ گفت: مادرم عقده دارد، کمبود دارد، تو که نداری؟ گفتم: نه. گفت: پس حرفش را هم نزن.
ادامه دارد

۱- MMpi minesotamultiple
Personality inventory