شهروند ۱۱۷۴- ۲۴ اپریل ۲۰۰۸
یادداشتهای امیر اسدالله علم و تاریخ
نسلی که خود از بازیگران و هم از تماشاگران رویدادهای چند دهه اخیر ایران بوده است به سبب همین درگیری، که از انگیزه های گوناگونی ریشه گرفته بود، نمی تواند داور با انصافی در بررسی این دگرگونیها گردد، زیرا که باید به داوری خود نیز نشسته و خویشتن را نیز حتی به عنوان یکی از عوامل کم اهمیت این وقایع، به دادگاه تاریخ بخواند و از آنجا که قضاوتش بر پایه حق به جانبی و تبرئه خود خواهد بود در بررسی و ارزیابی این وقایع به سویی متمایل خواهد شد که در جهت پیش داوریها و نتیجه گیریهای شخصی او باشد. از اینجاست که آنچه در پوشش گزارشها و اسناد تاریخی در زمان این نسل دست اندرکار فراهم می شود، بیش از آنکه مورد استفاده همان دوره گردد در زمانهای بعدی و در نسلهای آینده برای ارزیابی و بررسی بی طرفانه پژوهشگران به کار گرفته خواهد شد. در واقع بخش بزرگی از نوشته ها و گزارشهای تاریخی همواره برای آیندگان نوشته می شود و هدف آن به گواهی خواندن نسل هایی است که سالها و قرنها بعد، با روی آوردن به اسناد مربوط به گذشته و دوران آن پیش آمدها و آگاهی از پی آمدها و بازتاب آن رویدادها در میان نسل های بعدی، بتوانند حوادث سرنوشت ساز گذشته را بررسی و داوری کنند.
زمانی که داریوش فرمان داد گزارش کارهای او را بر سینه بیستون نقش کنند آن را برای مردم زمان خود نگاشته نکرد. در آن رهگذر دور که شاهراه ارتباطی قلمرو داریوش بود و در بلندی هفتاد متر از سطح جاده که کمتر رهگذری می توانست آن را ببیند و یا بخواند و نه قادر بود بی خطر خود را از دامنه صخره به کتیبه برساند، پیام بیستون برای آیندگان نگاشته شده بود که در انتهای آن داریوش در چند جا بیم می دهد: “اگر تو بر این سنگ نوشته و این پیکره ها بنگری و آنها را نابود کنی و آنها را تا آنجا که توان داری پاسداری نکنی، باشد که نفرین اهورا مزدا بر تو باد، باشد که از تو خاندانی بر جای نماند و باشد که اهورامزدا تمامی آنچه را که تو انجام می دهی ویران سازد.”
در درازای هزاره های ویرانی که بر آثار و اسناد تاریخی ایران روی آورد باقی ماندن این اثر، که یکی از طولانی ترین سنگ نوشته های جهان قدیم است، انگیزه شگفتی است، در حالی که بسیاری از آثار و اسناد دیگر یا دستخوش انهدام زمان و یا هدف بغض و کینه فرمانروایان سرزمین ما قرار گرفتند، و چنان شد مردمی که خود از پایه گذاران تاریخ بودند می بایست برای شناسایی گذشته خود به نوشته های بیگانگان روی آورند و داوری آنان را سرچشمه آگاهی از تاریخ سرزمین خویش قرار دهند.
یادداشتهای اسدالله علم نیز، اگر با دوراندیشی او در زمان زندگیش به خارج فرستاده نشده بودند، بی تردید دچار سرنوشتی نظیر سایر اسناد تاریخی شده و یکی از مهمترین مدارک تاریخ همدوره ما که رویدادهای آخرین سالهای پرتلاطم دوران پهلوی و طرز فکر و شخصیت محمدرضا شاه را در بر می گیرد، از میان می رفت. در آن سالهای بحرانی که مقدمات توطئه در تدارک برای براندازی بزرگ خود قطره قطره فرو می چکید تا سیلاب عظیمی را شکل داده و زمزمه های آغازین اوج می گرفت تا از آن شکل نوزادی و محو خود به صورت نقشه ای خانمان برانداز نمودار شود، گزارش ها و یادداشتهای علم گام به گام و روز به روز در طول دهساله خدمت خود در مقام وزیر دربار، زیربنای این دگرگونی را مشخص می کند و سنگی را در نگارش تاریخ این دوره بنا می نهد که یکی از با ارزش ترین نشانه های راه یابی پژوهشگران آینده در بررسی آناتومی شرایطی که به براندازی پهلوی و روی کار آمدن جمهوری اسلامی منجر گردید، خواهد بود.
نسل های آینده رویدادهای زمان ما را از دیدگاه دیگری بررسی خواهند کرد که نه براساس پیشداوریها و بغض و کینه های شخصی محدوده زمانی شکل گرفتن این وقایع، بلکه براساس ارزشهای پایدار هویت فرهنگ ملی و تداوم گذر تاریخی قومی و بررسی پی آمدهای ناشی از آن وقایع خواهد بود. هر ملتی در افق وسیع چشم اندازش نور دوردستی را به مانند برج فانوسهای دریایی در برابر خود می بیند که هر بار شرایط متلاطم و توفانی او را به بیراهه می کشاند، نور این فانوس دوردست بشارت ساحل نجات را به او خواهد داد. ما نیز این برج فانوسها را در دورنمای هویتی و در ساختار فرهنگ ریشه ای خویش داریم و “هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ بازجوید روزگار وصل خویش.”
آنان که با سرخوردگی از آرمانهای ایده آلی و انقلابی خویش ناگهان مهر سکوت بر لب زده و گویی که هرگز در آن دوره نبودند و دستی در این آشوب نداشته اند، باز گناه بزرگی را بر دوش گرفته اند، هم برای اشتباهی که در تعیین سرنوشت ایران کردند و هم، پس از آگاهی از اشتباه خود، به علت شانه خالی کردن از بار مسئولیت و کمبود شهامت وجدانی، در فراز و نشیب توبه پنهانی خود، در پذیرفتن اشتباه خویش و روشن کردن ذهن مردمی که به پیروی از آنان به بیراهه کشیده شدند.
اگر پس از گذشت هفت قرن، هنوز با دلگیری در سنجش بر سعدی ایراد است که چرا در آن سالهای وحشت و هراس دوره او که کشتار و ویرانی و خونریزی بر ایران سایه افکنده بود، او از روزهای خوش خود سخن می گوید و نیم نگاهی به دردهای اطرافش ندارد و یا چرا حافظ سمرقند و بخارا را، در آن خلسه خمر شاعرانه خود، به خال گونه ترک شیرازی می بخشد، قرنهای بعدی نیز سکوت آن گروه از نویسندگان و شعرا و ادیبان کنونی ما را که خود را به خواب زده اند و گویی که هرگز دردی و فغانی وجود نداشته و حدیثی حادث نشده است و یا از فرط شرمساری خود سر به گریبان فرو کرده و به جای فریاد از بیدادها و مصیبت های امروز جامعه ما افسار خیال خود را به گفتار و نگارش مباحث تفننی و سرگرم کننده سپرده اند، نخواهد بخشید.
آنان، که به پیروی از آرمانی، از قسم خوردگان بی گذشت ستیز با رژیم پیشین بودند، و آنان که برای خود بزرگ کردن، برآوردن جاه طلبی ها و هوس های گمراه کننده “روشنفکرانه”ی خود، ملت ایران را به دام فاجعه بزرگ افکندند، با بررسی و اندیشه در یادداشتهای علم با بسیاری از ناگفته های تاریخ آن دوره آگاه خواهند شد، زیرا که این یادداشتها در شفافیت صادقانه اش، در بازگو کردن بسیاری از کشمکش های سیاسی آن زمان و نیز در بیان واقعیت های زندگی روزانه محمدرضا شاه و طرز فکر او درباره کشورش از مهمترین منابع تاریخ دهه قبل از آشوب ایران است.
در این یادداشتها علم در چند نقش مختلف ظاهر می شود: در نقش گزارشگر دیدارهایش با شاه و سایر وقایع یا به گفته ی خود او، نویسنده تاریخ. در نقش یکی از بازیگران اصلی سیاست آن دوره. در نقش داوری برخی از تصمیمات شاه. در نقش تصویرگری از سیمای شاه که برای بسیاری ـ اگر نه همه ـ مردم ایران نشناخته مانده بود، و سرانجام در نقش پیشگوی بدشگونی که آینده ای تاریک را در جام جهان نمای خود برای ایران هشدار می دهد.
یادداشتها نشانگر آن است که چگونه شاه در دهه آخر سلطنت در برخورد با عوامل سیاست خارجی و نفوذ آمریکا و انگلیس هر چه بیشتر متمایل به سیاست رضاشاهی گردیده و با قمار گذاشتن موجودیت خود در تلاش آن است که خویش را به نقش یک فرمانروای مستقل و بدون هراس از قدرتهای بزرگ نمایان ساخته و در این زمینه حتا خود را از رضاشاه متمایز کند:”از دو عمل پدرم قدری دل چرکین و متاسف بودم، یکی تمدید قرارداد نفت و دیگری مسئله شط العرب” (شاه خطاب به علم، ج ۴/۳۴۱)
جبهه گیری شاه در برابر آمریکا و انگلیس که کاملا برخلاف روش مسالمت آمیز و همراه با کم رویی سالهای آغاز سلطنت او بود نقش قاطعی را هم در شکل دادن به شخصیت او در زمینه ایده های ناسیونالیستی اش، و هم در تعیین سرنوشت ایران، بازی کرد. شاه بارها احساس تحقیرآمیز خود را به سیاستهای تهدیدآمیز و استعماری غرب و روسای کشورهایی که وابسته به آنان بودند با علم در میان می گذاشت. خانم گاندی را در هند و ملک فیصل را خدمتگزاران آمریکا می دانست (ج ۵/ ۱۵۱ـ ج ۳/۱۱۷) و به علم می گوید وقتی که مصریها به آمریکا فحش می دهند: “پس ما چرا به آمریکا فحش و فضیحت ندهیم؟” (ج ۲/۱۱۰) و در جای دیگر از علم می خواهد به سفیر آمریکا بگوید: “چرا تصور می کنید که هرکس نوکر شما نیست، علیه شما است؟” (ج ۴/۲۱۲).
خشم و کینه او نسبت به سیاست انگلیس بازتاب سر آمدن تحمل مردمی است که از زورگویی و قلدری خارجی به تنگ آمده اند. انگلیس را پشتیبان “آخوندها” در تظاهرات ۱۵ خرداد (ج ۲/۱۲۹) و دولت بعثی عراق را دست نشانده آنان (انگلیسی ها) برای دشمنی با ایران می داند (ج ۱/۸۶) و برای باز گرفتن جزایر تنب و ابوموسی با توسل به زور خود را آماده درگیری نظامی با بریتانیای کبیر می کند (ج ۱/۲۵۷).
رستاخیز ناسیونالیسم ایرانی که، به مانند واکنشی از قرنها ذلت و خواری و نابودی مبانی ارزشهای ملی، هرج و مرج و نفوذ سیاست خارجی، در زمان رضاشاه ناگهان به صورت یک ضرورت ملی درخشش گرفته، گروههای مختلف مردم را به تب و تاب انداخته و خصوصیات بارز میهن دوستی شخص رضاشاه به آن دامن می زد، در زمان محمدرضاشاه نه دیگر به مانند یک ضرورت، بلکه تنها به عنوان یک چشم انداز گاهگاهی، و در مواردی نیز از دیده مردم به مانند یک سیاست تحمیلی، گرفته می شد و دیگر انگیزه ای برای پیوند میان شاه و مردم نبود. رفاه نسبی و امنیتی که در کشور وجود داشت و سیاست خارجی در حفظ ایران به مانند “جزیره ای آرام” در تلاطم خاورمیانه اطمینانی به وجود آورده بود که بیش از آنکه پشتیبان یک سیاست ناسیونالیستی گردد آن را در دید مردم یک آرمان غیرضروری در شرایط آن روز ایران می نمود و به رایگان گرفته می شد. جشن های دو هزار و پانصد ساله و برگرداندن تاریخ هجری به شاهنشاهی که در دوره دیگری می توانست توفانی از احساسات ناسیونالیستی برانگیخته و توده مردم را به هیجان آورد نه تنها با بی تفاوتی از جانب مردم روبرو شد، بلکه آماج انتقادهای سخت و خصمانه قرار گرفت.
تلاش شاه برای برانگیختن احساسات ناسیونالیستی که به آن به مانند نیروی پشتیبان در رسیدن به هدفهای خود نیاز داشت بی نتیجه ماند و پایه ریزی حزب رستاخیز و سیستم یک حزبی هم ـ که در برخی شرایط و گروهی از کشورها همیشه برای نیرو دادن به آرمانهای ملی به کار می رفت ـ کمکی نبود: زمانه رنگ می باخت، نسیم های ناسازگاری تبدیل به تندبادهای ریشه برانداز می گردید و چشم انداز دیگری در زمینه روی آوردن به سیاست دین مداری نمودار می گردید که هم شاه و هم علم از آن غافل بودند.
علم در نقش دیگر خود به عنوان یکی از بازیگران پرقدرت سیاست آن دوره فرصت کافی در یادداشتهایش می یابد که چگونگی دامنه نفوذ خود را در صحنه رویدادها یادآور شود. او که از خاندانهای بزرگ ریشه دار شرق و بازمانده نسل فئودالهای نیرومند سنتی ایران بود به موجب قدمت نفوذ خان سالاری خانواده اش و نیز تداوم طول خدمات سیاسی خودش، در نقاط مختلف کشور، خصوصا در سیستان و بلوچستان که منطقه نفوذ اجدادی او بود، خبرگزاران و کسانی را داشت که اغلب آنان در مناصب کلیدی و ایلاتی از نفوذ دامنه داری بهره مند بودند و از طریق آنان قادر بود علاوه بر آگاهی و تسلط بر رویدادهای محلی، نفوذ خود را نیز اعمال کند: “بلوچستان صددرصد در کنترل غلام شماست که من باشم.” (علم به شاه، ج ۳/۱۸۷). او که برخلاف شاه همواره درصدد بهره جویی از ضعف و بی ثباتی همسایگان ایران و تسلط نظامی بر آن کشورها بود چند بار پیشنهاد شوراندن هرات، ضمیمه کردن پاکستان، مسقط و عمان را مطرح می کند که با سیاست کلی شاه در دوری کردن از کشمکش با همسایگانش هرگز مورد توجه او قرار نگرفت (ج ۴/۲۷).
سابقه علم چه در مقام نخست وزیری و چه در دوران وزارت دربار سبب آشنایی و دوستی او با بسیاری از سیاستمداران برجسته و سفیران خارجی شده بود و اطمینانی که آنان به درستکاری و وفاداری او به شاه داشتند او را تبدیل به وزنه ای اساسی در بسیاری از روابط ایران با کشورهای دیگر کرده بود که او آن را با صداقت تمام در خدمت به سرورش به کار می گرفت. او که در سایه دربار شاه دربار کوچکی هم برای خود ترتیب داده بود روزانه در خانه خود گروهی از طبقات مختلف مردم را می پذیرفت و از طریق آنان که برای شفاعت و شکایت و یا درخواست لطفی به او روی می آوردند به بسیاری از مسائل جاری روز آگاهی داشت. این آگاهی ها که کمتر کسی از هیئت دولت و یا حتی خود هویدا به آن دسترسی داشت به علم امکان میداد که با به کار گرفتن آنها، هم در زمینه شخصی حفظ قدرت و منافع خود و هم در جهت یاوری به شاه که بسیاری از این مسائل از دید او پنهان می ماند، موثر باشد.
نظر تحقیرآمیزی که علم نسبت به هویدا در دل می پروراند در یادداشتهایش به خوبی آشکار است و او هیچ کوششی برای پوشاندن آن به کار نمی برد و حتی شگفتی خود را نسبت به بی تفاوتی مداوم شاه در برابر هشدارهای خود بیان کرده و در راز مدارا کردن شاه با هویدا در میماند: “یاللعجب از این رودرواسی (شاه) با هویدا” (ج ۳/۱۴۳). کینه میان علم و هویدا نه تنها در بازی قدرت میان آن دو، بلکه همچنان ناشی از تضاد تربیت ریشه دار سنتی علم با لیبرالیسم سطحی هویدا بود که هم در خصوصیات فردی، هم در رفتار اجتماعی هویدا خصوصا در پذیرایی های رسمی و هم در اعمال سیاست اداری او انگیزه خشم علم می گردید.
لیبرالیسم تقلیدی از مبانی غربی، و بدون دارا بودن آن زیر بنا، در طول نخست وزیری طولانی هویدا انگیزه به وجود آمدن طبقه ای جوان و بی تجربه و اغلب از خارج برگشته، در نهادهای فرهنگی و اداری شد که به تدریج به بهای برکنار شدن افراد با تجربه، ریشه دار و میانه رو، در بسیاری از امور مملکتی ریشه دواندند و بازدهی آن شکل گرفتن لایه ای از کارگزاران، هنرمندان و روشنفکر نماهایی بودند که اسیر هذیان های مدرنیسم خود در گسترش این پدیده ـ ولی در حد مبتذل آن ـ میدان را در اختیار داشتند، و هم آنان که از این خوان گسترده بهره می گرفتند زمانی که موجودیت خود را در خطر دیدند، با پیوستن به توده های قشری و گروههای الله اکبری خنجر به پشت سروران خود فرو بردند.
این لیبرالیسم هویدایی، که در صورت مهار شدن می توانست حرکت فزاینده ای برای کشور باشد، به علت همان ویژگی های گوهری خود، به صورت پدیده عنان گسیخته ای درآمد که با تکیه بر آن گروه از جلوه های تجارتی و بی محتوای برخی از پدیده های لیبرالیسم غرب به سختی می توانست در پیکره یک فرهنگ سنتی و اخلاق مدار پیوند زده شود و عواقب زیان آور آن خواه ناخواه، و همچنان که شیوه رایج میان مردم بود، به گردن شاه گذاشته شد.
در نقش دیگری که چندان جلوه گر نیست ولی در مواردی بازگوکننده اختلاف نظر او با شاه است علم چند بار به داوری و یا انتقاد از تصمیم های شاه در مسائل داخلی می پردازد. با آگاهی از اخلاق شاه که دوست نداشت تصمیمات، در هر زمینه ای، مورد سئوال و تردید قرار گیرد، این کار دشواری بود ولی علم برای مشخص کردن نقش خود، و هم به پیروی از وظیفه سنگینی که برای خود قائل بود، با دوری گرفتن از برخی تصمیم های شاه که درست نمی دانست نظر انتقادی خود را به شاه ابراز می کرد (ج ۱/۱۴۰، ۲/۱۴۴، ۳/۵۴، ۴/۲۳۴، ۵/۳۹۲، ۶/۴۳). داوری علم درباره چگونگی برخورد شاه با مسائل داخلی کشور نه تنها از بینش سیاسی، بلکه همچنین از آگاهی وسیع او از مسائل اجتماعی و روزانه مردم ایران ناشی می شد که در این زمینه شاه بسیار بی اطلاع بود، زیرا که در چشم انداز آن رویای تجریدی که شاه برای آینده ایران نقش کرده بود واقعیت های زمان حال رنگ کمتری به خود می گرفتند.
در نقش پیشگوی بدشگون آینده شوم ایران علم بارها به مانند هاتفان قدیم، در جمله های کوتاه ولی پربار، هراس خود را بیان می کند:”وضع طوری است که قاعدتا باید به انقلاب بیانجامد.” (ج ۵/۴۰۴) و یا: “وضع را قابل انفجار می بینم و بسیار نگرانم” (ج ۳/۱۲۹). علم با ایمان شدیدی که به ایده های شاه برای پیشرفت ایران دارد با این حال به نابرابری این پیکار که در یک سوی آن شاه تنها و جبهه دیگر آن را نیروهای گوناگون مخالف او در داخل و خارج شکل می دهند به خوبی آگاه است و دو عامل را از انگیزه های سرنگونی کاخ آرزوهای یک ایران بزرگ و آسیب مرگبار به کشور می داند که یکی از آن دو عزم کمپانی های نفتی برای به زانو درآوردن شاه و دیگری نقش هویدا است که علم همیشه از او نگران بود:
“خدا لعنت کند این هویدا را . . .” (ج ۳/۱۲۴) در چنگال این هراس، علم به تدریج شعاع بدبینی خود را گسترش داده نگرانی خود را از وفاداری ارتش، گارد جاویدان، سازمان امنیت و حتی اطرافیان شهبانو ابراز می کند، ولی نشانه های آشوب بزرگ که از پیکره ظاهرا خفته، ولی همیشه در کمین نهادهای دینی سرچشمه می گرفت از دید او دور می ماند و با خوش باوری شگفتی، که در تضاد کامل با طبیعت بدبین اوست، چنین می پندارد که این نهاد دیرینه مدعی قدرت و دشمن سرسخت سکولاریزم پهلوی را برای همیشه سرکوب کرده است: “آخوندها و نفوذ آنها را برای همیشه از میان برداشتم” (ج ۳/۱۱۹) و یا: “مسئله آخوند برای همیشه در ایران تمام شد.” (ج ۴/۷۲). این سادگی او و شاه در حقیر شمردن دشمن، ایران را به ورطه های بی بازگشت کشاند.
علم در نقش تصویرگر سیمای شاه مردی را نمایان می کند که در بسیاری از ابعادش برای مردم ناشناخته بود. شاه که خود را در سنن و رسوم درباری در بند کرد و در هاله ای لرزان از درخشش جلوه پادشاهان از مردم جدا مانده بود نتوانست در گفتارها و نطق هایش با زبان مردم و در سطح نیازها و برداشتهایشان با آنان رابطه برقرار کند، ابزاری که در دست بسیاری از مخالفان دماگوگ او به خوبی کار گرفته می شد. آینده نگری آرمانی شاه برای ایران، در آن زمینه درخشش کهن تاریخی اش و با الهام از آن، چنان افکار او را در بر گرفته بود که انگیزه به وجود آمدن دو ایران متفاوت با هم گردیده بود: یکی ایران آرمانی و تخیلی شاه که می بایست همپای کشورهای پیشرفته زمانش بپا خیزد، و دیگری، ایران واقعی مردم با درگیریهای روزانه و نیازهای آنی که جویای جواب و راه حل های فوری بود، و شاه از تب و تاب این ایران مردمی غافل ماند. او که در تلاش خود برای رساندن ایران به “دروازه های تمدن بزرگ” با شتابی پیش می رفت که توده مردم را یارای رسیدن به او نبود، زمانی که به عقب نگریست تا مردم را به دنبال خود ببیند پشت خود را خالی و خود را تنها یافت و این تنهایی بود که شاید به او فرصت داد تا شکاف عمیقی را که میان ایران آرمانی او و ایران مردم بود درک کند.
علم پیش از اینکه روزهای سیاه را ببیند درگذشت و فرصت آن را نیافت که تاریخ روزنگار خود را همراه با آخرین روزهای سلطنت شاه به پایان رسانده و شاهد به واقعیت رسیدن پیش بینی های شوم خود باشد. او که هرگز پیمان وفاداریش را به شاه نشکست و همواره خود را غلام خانه زاد او می نامید، با این حال در خلال یادداشت هایش گهگاه رنجش و دلگیری خود را از برخی رفتار شاه با او و یا نادیده گرفتن نظریاتش، آنچنان که از دوستی قدیمی انتظار می رود، بیان می کند. در آخرین برگ یادداشتهایش، هفتم مهرماه ۱۳۵۶، زمانی که برای درمان بیماری خود در فرانسه به سر می برد و با بی تابی در آرزوی بازگشت به زادگاه خود بود، پس از آنکه استعفای خود را برای شاه، و به درخواست او، می فرستد و بریده های روزنامه های ایرانی و خارجی را در مورد استعفایش “برای ضبط در تاریخ” همراه یادداشت آخرین می کند، چنین می نویسد: “دیگر نه میلی به کار دارم و نه قدرتی برای کار” (ج ۶/۵۴۸).
شاه نیز که از پشتیبانی مردمش بی بهره ماند خود را در پناه تاریخ قرار داد و آنچه که نسلهای آینده درباره او داوری خواهند کرد نقش او را در یکی از مهمترین دوران های تاریخ ایران، و نیز سهم و نقش مردم را در پایه ریزی این رویدادهای بدفرجام، روشن خواهد کرد. در آخرین روزهای زندگی اش، شاه، خسته و بیمار ولی هنوز مجذوب رویاهای بی مرز خود برای سربلندی ایران، چنین بشارت می دهد: “. . . ایران بار دیگر دنیا را به شگفتی خواهد انداخت. بازگشت به سرچشمه های ژرف فرهنگمان و به ارزش های تمدن مان این کار را خواهد کرد و در لحظه موعود مردی پدیدار خواهد شد و پرچم دار و نماد این نوزایی خواهد بود”.(گفتارشاه با هوشنگ نهاوندی در مصر، دهم می ۱۹۸۰ در کتاب “آخرین روزها”)