شهروند ۱۱۷۶ ـ ۸ می ۲۰۰۸
۱۹ فوریه ۱۹۸۸
توضیح مایکل درباره شستن خون بوقلمون ها در زمین و در و دیوارها مرا به یاد اعدامیان در ایران انداخت. و مفهوم کشتن . . . و شستن خون آدمهایی که ناگهان بعد از اعدام دیگر وجود ندارند! راه نمی روند . . . نمی خندند . . . عشق نمی ورزند. . .
شب وقتی خوابیدم خواب دیدم دارند اعدامم می کنند. به یادم نمی آید در کجا ایستاده بودم، حوادث خوابم چه بود و چه تصمیمی گرفتم؟ آیا مرگ ارزشمند را پذیرفتم یا زندگی را با از دست دادن تمام ارزش هایش؟ اما وقتی چشمم را باز کردم و دیدم زنده ام، دلم می خواست که مارک در کنارم باشد. دلم برایش تنگ شده بود. دلم می خواست با محبت هایش آرامم کند. حسی بین مرگ و زندگی در تمام روز با من بود.
وقتی که با مایکل قدم می زدم، مصاحبتش برایم دلچسب نبود، اما به خودم گفتم: هیچ چیز را از دست نداده ام. یک انسان را شناخته ام، با تمام زیر و بم های حسی اش، با تمام ظرائف اندیشگی اش و عواطف انسانی اش . . . یک زندگی را شناخته ام . .
مایکل گفته بود که سوسیالیست است و شماره تلفن زنی به نام “هلن” را به من داد و گفت: “او سازماندهنده ی سوسیالیست های بین المللی در آیواسیتی است. روزهای یکشنبه اگر احتیاج داشتی که با ماشین به خانه بروی به او تلفن بکن و او به تو کمک خواهد کرد.” تشکر کردم و پرسیدم: تو رانندگی نمی کنی؟
گفت: نه.
گفتم: یک انقلابی باید همه چیز بداند. رانندگی، شنا، و بسیاری از مهارتهای دیگر را. . . چه گوارا برای ثابت کردن خودش به خودش، رودخانه ای را پیمود و مائوتسه تونگ علیه جریان آب شنا کرد تا نیروی غلبه بر موانع را در توده های زحمتکش به وجود بیاورد. . . (من چه خالصانه شعار می دادم! و او با چه معصومیتی حریصانه نگاهم می کرد!)
مایکل قبل از خداحافظی پرسید: می توانم فردا شب باز هم ترا ببینم؟
گفتم: فردا شب نه . . . اما پنجشنبه آینده بله . . .
چشمهای درشت معصومش برقی زد و من به یاد جمله اش افتادم که گفته بود: “من همیشه نقش پیرمردها را در تئاتر بازی می کردم . . . مادرم نقش زنان جوان را بازی می کرد و من که پسرش بودم، باید پدرش می شدم!”
امروز “جفری” هر کجا من و مایکل را میدید، یک لبخند معنی دار نثارمان می کرد. احساس کردم که خوشحال است که تصور می کند که در رهبری مایکل به طرف من موفق شده است. حتماً او ـ جفری عزیز ـ با تمام سوسیالیست بودنش و با تمام محبت های خوب انسانی اش تصور می کند که من یک جهان سومی هستم و یک “آمریکایی” هر کس که باشد در هر کجا، سرور جهان است! و من با تمام مشکلات مهاجر بودنم: به آسانی می پذیرم که پارتنر عاطفی خوبی برای مایکل باشم! او لابد آنچه که از یک ایرانی در تصور داشت، چهره های کج و کوله ای بود که از ایرانیان در تلویزیون آمریکا نشان می دادند. او چطور می توانست به آسانی در عمق چهره ساده و خندان من حفاری کند و تجربه های مرا مثل یک باستان شناس بیرون بکشد و بخواند و بشناسد؟
بعدازظهر به مناسبت بچه دار شدن یکی از کارمندان، جشن کوچکی گرفته شده بود، کیک و آب میوه سرو می کردند. همه به کافه تریا هجوم بردند تا “نوزاد” را ببینند و کیک بخورند و آب میوه بنوشند. یکی از کارکنان از من پرسید: تو نمی روی “بچه” را ببینی؟
گفتم: نه!
محل کارم ناگهان خالی شد. همه در کافه تریا جمع شده بودند.
قدری گذشت. من سرگرم کار بودم که یکی دیگر به طرفم آمد و پرسید: تو نمی روی کیک بخوری و “بچه” را ببینی؟
گفتم: نه! . . . من نمی شناسمش که بروم!
اندکی بعد “مارنیا” که زن میانسالی از پاناماست، با مهربانی دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: بیا با هم برویم! تو کیک دوست نداری؟
گفتم: من همه چیز دوست دارم! اما من کسی را که بچه دار شده نمی شناسم.
بدون اینکه چیزی بگوید با خنده مرا به طرف کافه تریا کشاند. در کافه تریا یک میز و صندلی برایم آماده کرد و گفت: حالا بفرما بنشین اینجا!
از حالات “مارنیا” مثل بچه ها ذوق زده شدم. حس کردم مثل همان نوزادی که قرار است دو سه سال دیگر دو سه ساله بشود و قاقالی مک بزند، من هم دوست دارم از هیجان به بالا بپرم و به پایین . . . راستی چرا هنوز بعضی از حالت هایم مثل بچه هاست؟ چرا بزرگ نشده ام؟
اما مگر دوباره کودک شدن چه اشکالی دارد؟ کودک شدن خوبست. . . مثل خوردن همین کیک پر از خامه و نوشیدن آب میوه . . .
مارنیا مثل یک مادر از من پرسید: منزلت کجاست و چطور به سر کار می آیی؟
مثل کودکی که تازه زبان باز کرده باشد گفتم در Lake Side Drive زندگی می کنم و پیاده به سرکار می آیم!
اما ناگهان از ابراز محبت های “مارنیا” ترسیدم. محبت مستقیم مرا می ترساند. ترسم از این است که محبت و زلالیت به سردی و کدورت تبدیل شود. این حس از تجربه های بعد از انقلاب و جنگ در من به وجود آمده. . . از تجربه . . . از دگرگونی ها و استحاله ها . . . بعضی از تجارب مخربند . . . چرا من همه چیز را مثل آبهای زیرزمینی زلال می خواهم؟