شهروند ۱۱۷۲ ـ ۱۰ اپریل ۲۰۰۸

۱۱ فوریه ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

در کلاس نیره، دانشجویان درباره رای گیری برای انتخاب ریاست جمهوری آمریکا صحبت می کردند. اکثر دانشجویان جسی جکسون را انتخاب کرده بودند. موضوع کلاس درباره تاریخ لیبرالیسم از قرن ۱۷ تا ۱۸ میلادی در اروپا بود و سیر فلسفه لیبرالیسم. از اندیشه های دالامبر، دیدرو، دکارت، ژان ژاک روسو و جان لاک صحبت شد و از مخالفان فلسفه لیبرالیسم از جمله مالتوس . . . مخالفان لیبرالیسم به یکسانی انسان معتقد نبودند و عقیده داشتند که بعضی از انسانها بالفطره بد و شریر به دنیا می آیند و بعضی دیگر از جمله نجبا بالفطره خوب، نیکو و بی نقص! لیبرالیسم در مقایسه با مطلق اندیشی آنان، به نوعی دوالیسم معتقد است. موافقان لیبرالیسم می گویند: انسان در دو نوع فضا زیست می کند: زندگی اجتماعی، سیاسی و عمومی او، و دیگری، زندگی خصوصی، خانوادگی و فردی او . . . از آنجایی که مردان فعالان کار اجتماعی بوده و بالطبع در امور سیاسی و اقتصادی دخالت داشته اند، و زنان بیشتر به امور خانوادگی و خانگی می پرداخته اند، بدین ترتیب مرد را مسلط بر زن دانسته و او را موجودی برتر می شناخته اند. . . یکی از دلایل دیگر ارجحیت منطق بر احساسات است که مردان فعال در کار اجتماعی بر آن مسلط اند.

فکر کردم جامعه ای از توازن و بار برابری زندگی و مردانگی برخوردار است که به “احساسات” همانگونه اهمیت بدهد که به تعقل و منطق، اما در فرهنگ انگلوساکسون که احساسات پنهان نگاه داشته می شوند، با تمام مبارزاتی که زنان در یک قرن اخیرا داشته اند، چقدر می توانیم بگوییم که کشوری مثل ایالات متحده آمریکا به برابری زن و مرد نزدیک شده است؟

مسئله این است که در بعضی موارد زنان برای مورد قبول واقع شدن در جامعه مردانه، مجبور شده اند خصائل مردانه را در خود جای بدهند. من البته نمی دانم این ویژگیها (خصائل مردانه و زنانه) چگونه در طول تاریخ تقسیم بندی شده اند، و طبیعت و غریزه چقدر در این تقسیم بندی ها نقش داشته اند . . .

نه . . . رهایی را باید در مجموعه بسیاری مسائل پیدا کرد، چطور می شود نقش استقلال اقتصادی را به عنوان یکی از مهمترین پایه های آزادی نادیده گرفت! . . . اما با تمام این مجادله ها آزادی حقیقتا یعنی چه؟

و اما خواب دیشبم. . .

خواب دیشب ام درباره “زندان زنان” در ایران بود . .. گویی “ش ـ پاک نژاد” و “دلجو” یکی شده بودند . . . یکی در ایران، و دیگری در آمریکا . . . یکی در زندان و دیگری ظاهرا آزاد . . . من گویی در یک دفتر روزنامه نگاری کار می کردم. شلوغ و پر سر و صدا بود و شهناز یا بَدَلش “دلجو” را می دیدم که می خواست با همسرش از داخل زندان تلفنی صحبت کند. مردی که عشق صحبت کردن با یک زن در تنش شعله ور بود، برای “او” شماره گرفت. محیط زندان دلتنگ بود. غمگین بود . . . و پر از بی تابی . . . و بیقراری . . . نه . . . نمی دانم . . . نمی دانم “آزادی” حقیقتا یعنی چه؟ همه چیز نسبی است . . . همه چیز . . . و من حقیقتا در عمق مفهوم آزادی گم شده ام!

مارک تلفن کرد. گفت: به شدت مشغول نوشتن نوول تازه ام هستم و در آن از داستانی که برایم تعریف کرده ای استفاده کرده ام.

پرسیدم: کدام داستان؟

گفت: درباره دختری که داستانش را برایم تعریف کرده بودی!

پرسیدم: آن زن که انگشتش را مردی بریده بود؟

گفت: نه . . .

پرسیدم: کدام دختر؟

توضیح کوتاهی داد، اما نفهمیدم کدامیک را می گفت . . . یادم نمی آمد قصه چند دختر و زن را برای او تعریف کرده بودم!

و بعد از پشت تلفن محبتم کرد. مهربانی و فراگیری سریع فرهنگ ایرانی اش برایم غیرمنتظره بود.

***

اعظم از جریان تقلب و اعمال زیرکانه سیاستمداران پشت پرده در مورد رای گیری صحبت کرد و از دمکراسی دروغین آمریکا انتقاد کرد. نگاه نقادانه اش به من دیدگاههای تازه ای را از جامعه آمریکا نشان می دهد و این برایم مهم است که مبادله فکری ام را با او به شکل پیوسته داشته باشم.

مایکل در محل کارم یک اعلامیه به دستم داد و از “گروه سوسیالیست های بین المللی” که گویا پایگاهشان در شیکاگوست. این اعلامیه درباره سخنرانی چند نفر از اعضای این گروه درباره زندگی رزا لوگزامبورگ بود و فیلمی که اخیرا درباره اش ساخته شده. موضوعاتی که قرار است مورد بحث قرار بدهند اینها هستند:

۱ـ چرا شوروی کشوری سوسیالیستی نیست؟

۲ـ جنبش های کارگری مردمی از سال ۱۹۶۸ فرانسه تا ۱۹۸۰ لهستان

در اعلامیه اعلام شده بود که قرار است یک ماه دیگر در مورد ایران صحبت کنند.

خوشحال شدم که مایکل چنین دیدگاهی دارد و وجودش قدری برایم جدی تر شد. همین نزدیکی فکری باعث شد که خستگی کار از تنم برود. بخصوص وقتی که مایکل با احترام ویژه ای ایستاد دم در تا بعد از کار از من خداحافظی کند.

برف تا بالای چکمه هایم، تا سر زانویم رسیده بود، ولی احساس خوبی داشتم. آهسته در برف فرو می رفتم، اما سبکبال فرو می رفتم . . .

شب فیلم، “شب” Lanotte را دیدم از مایکل آنجلو آنتونیونی، تمام حادثه فیلم در یک شب رخ می داد. فیلمی با ریتم آرام اما مملو از اضطرابات درونی . . . . درباره بیقراری های حسی نویسنده ای که نقشش را مارچلو ماسترویانی بازی می کرد . . . کشش مهار نشده اش به زنان دیگر و ارتباطش با همسرش . . . زن و شوهری که بسیار از هم دور شده بودند. زن عاشق شوهرش بود، و شوهرش تشنه تمناها و هوس های جوانی در آستانه میانسالی . . . در فضای شادمانه فیلم، یأس، اندوه و گمگشتگی سایه سنگینی داشت.

شوهر ناگهان دلباخته دختر ۱۸ ساله ناشرش شده بود و گداخته همخوابگی با او بود. همسرش که این هوس را در درون شوهرش حس کرده بود، آزرده و تنها با مردی که رقصیده بود از خانه خارج شد. می توانست به راحتی بین آن مرد و همسر رابطه ی عاشقانه ای به وجود بیاید، اما زن به مرد گفت: نمی توانم!

چرا؟

زیبایی کار آنتونیونی در این بود که برای پیچیدگی های حسی، عاطفی و سکسوال زن و مرد دلیل ساده انگارانه ای نمی آورد. این پیچیدگی را با ظرافت نشان می دهد.

باران شدیدی می بارید. موها و لباس های زن خیس شده بودند. آن دو تا صبح صحبت کرده بودند، شوهر تا صبح با دختر جوان ۱۸ ساله با بازی گرگ و میش مشغول بود . . . مثل شکارچی و طعمه . . . مثل یک پلنگ گرسنه و آهوی گریز پا . . .

صبح، یأس و اندوه بر چهره همه مهمانان شاد سایه داشت. دختر ۱۸ ساله ناشر، دل افسرده در گوشه ای لمیده بود. زنی که شب گذشته با نویسنده به گفت وگو نشسته بود در گوشه ای از باغ گریه می کرد. زن و شوهر همدیگر را پیدا کردند و درباره شب گذشته صحبت کردند. ناگهان مرد نویسنده گفت: من هیچ چیز به تو نداده ام!

گویی در یک لحظه ناگهان به ارزش های همسرش پی برده بود. آیا حس گناه بود بعد از همخوابگی با دختر جوان؟