شهروند ۱۱۷۱ ـ ۳ اپریل ۲۰۰۸

صبح زود اعظم تلفن کرد. گفت: هوا امروز به طور وحشتناکی سرد است. اگر تا ساعت ۱۵/۸ صبر کنی، آرتور تو را می رساند.

گفتم: نه . . . نمی توانم تا آن موقع صبر کنم.

گفت: پس خواهش می کنم تاکسی بگیر . . .

گفتم: نه . . . مسئله ای نیست . . . لباس گرم می پوشم.

مستأصل خداحافظی کرد.

گفت: برایت نگرانم!

گفتم: نگران نباش!

و از خانه بیرون رفتم. هنوز سه چهار دقیقه راه نرفته بودم که دیدم هوا به طور خطرناکی سرد است! تنم آرام آرام داشت بی رمق می شد. دویدم شاید گرمم بشود. به هن هن افتادم. نفسم تنگ شد و حالت تهوع به من دست داد. انگشتانم کاملا بی حس شده بودند و گوشهایم . . . دماغم . . . و پیشانیم به شدت درد می کرد. حس کردم استخوانهای گونه ام یخ بسته اند. حس کردم نیرویی مرا وا می دارد که حس کنم باید روی برفها دراز بکشم و خودم را به دست بی حسی و کرختی بسپارم. داشتم از حال می رفتم. درجه حرارت با باد ۴۵ـ۵۰ درجه فارنهایت زیر صفر بود.

هیچ انسانی در دشت وسیع بیکران و بزرگراهها در حرکت نبود. هیچ پرنده ای در آسمان در پرواز نبود. تنها جاندار زنده من بودم و تک و توکی ماشین که در بزرگراه رد می شدند. باد یخی برفها را روی جاده حرکت می داد و باد درست در جهت صورتم تیز و بی ترحم می وزید. اگر من اینطور سرسختانه با سرما مبارزه نمی کردم، حتما زندگیم روی برفها به پایان می رسید. به همین سادگی! مرگ چقدر آسان رخ می دهد . . . چقدر آسان! . . . اما من ایستادگی کردم. فریاد می کشیدم در درون تا صدایم خون را در تنم به جریان بیندازد.

بالاخره به سرکار رسیدم. شارلوت و پت مبهوت به من نگاه کردند که در این هوا پیاده آمده ام!

شارلوت گفت: امروز تا ساعت ۱۵/۱۲ بیشتر کار نکن . . .

پت گفت: اگر تا ساعت ۴ بمانی، مجبور نیستی روز یکشنبه به سرکار بیایی. . .

خوشحال بودم که مثل چارلی چاپلین در فیلم “در جستجوی طلا” خشونت وحشی سرما را تجربه کرده و زنده مانده بودم . . . زنده ماندنم یک برگ برنده در تاریخ زندگیم بود. و خوشحال بودم که چک حقوق دو هفته ام را هم دریافت کردم.

تجربه مبارزه ام با مرگ به من یک قدرت عظیم درونی داد.


تحت تاثیر دیدن فیلمهای روسلینی، خوابی دیگر درباره زهرا ـ ق که هنوز در زندان به سر می برد، دیدم. برایم از افسوس ها و رنج هایش می گفت.

اما بعد در خواب دیگری “مارک” ظاهر شد. مامانم انگار منزل کوچکی خریده بود برای همه ما که عید نوروزها را دور هم جمع بشویم. خانه آنقدر کوچک بود که جا برای همه ما بچه ها نبود. مارک هم انگار از فرانسه تلفن کرده بود که دو سه روزی مهمان ما خواهد بود.

در فضا گم شده بودم. نمی دانستم خانه در ایران است یا آمریکا . . . و چندان هم مهم نبود که کجاست!

مارک با مادرش و خدمتکارشان آمده بود. مادرش قد بلندی داشت با پیکری محکم و با اعتماد به نفس فراوان، اما بسیار شاد و مهربان و با رفتاری دیپلماتیک . . .

فارسی را بسیار روان صحبت می کرد و فرهنگ ایرانی را به خوبی می شناخت. مارک هم به طور غیرقابل تصوری سرزنده و جوان بود. برایم هدایای زیادی آورده بودند از جمله جواهرات و لباس . . . ناگهان دچار حسی شدم که انگار در مقابل تصمیم در مورد ازدواج، مدیون بودنم بر احساس قلبی ام ممکن است بچربد. فکر کردم حالا “مارک” و مادرش با چه آرزوهایی برایم این هدایا را خریداری کرده اند و با چه رویاهایی از پاریس به اینجا آمده اند. خوشحالی شان را چطور می توانم با گفتن کلمه “نه” به “اندوه” تبدیل کنم؟ نمی دانستم چطور با مارک صحبت کنم که بدون آنکه آزارش بدهم، مقصودم را متوجه بشود که من آمادگی ازدواج را ندارم، اما مارک به شدت خوشحال بود و جوری رفتار می کرد که گویی سالهاست با خانواده من آشنایی دارد.

خانه مادرم آنقدر کوچک بود که جایی برای گذاشتن چمدانهایشان نبود. ناچار چمدانهایشان را در اتاق خوابم، همین اتاق خوابم در آیواسیتی! گذاشتند. و من در فکر بودم که جای خواب همه مهمانان را در این خانه کوچک برنامه ریزی کنم.

وقتی بیدار شدم باز هم به مکانیزم خواب فکر کردم. در خواب چگونه گذشته و حال در هم ادغام می شوند؟ چگونه زمان و مکان اینگونه به راحتی تعویض می شوند و نظمی منطقی و حقیقی پیدا می کنند؟ و در جریان خواب اصلا به ذهن کاراکترها نمی رسد که همه این وقایع در بیداری می توانند در کنار همدیگر قرار بگیرند! چرا برای نوشتن یک قصه، یا یک نمایشنامه یا فیلمنامه روزها وقت صرف می شود، اما در روند رویا “سرعت” حاکم است؟ در رویا به سرعت حتی ۱۰ دقیقه یک شاهکار هنری نوشته می شود و بازی می شود و دیده می شود!

در “خواب” نیرویی نامریی قصه تدوین شده خواب را کارگردانی می کند. در “رویا” همه چیز می تواند به دلخواه امکان پذیر شود. و انسان می تواند به هیئت هر انسانی که دوست دارد در بیاید. می تواند قهرمان بشود یا شخصیتی شکست خورده . . . می تواند به هر که دوست دارد عاشق بشود و به زیباترین شکلی عشق بورزد و بچه دار بشود.

در رویا حتی می تواند دردناک ترین و خشن ترین حادثه رخ بدهد. می تواند در کمتر از یک دقیقه آرام در مقابله با یک دشمن تیرباران بشود، بمیرد و خود مرگ خودش را به چشم ببیند و تجربه کند . . .

هر چند خواب در شکل خودآگاهش خارج از اختیار انسان است، اما من چند بار در زندگیم رخ داده که در مرز خواب و بیداری، مسیر خوابم را به دلخواه تغییر داده ام. مضمون خواب را عوض کرده ام. شیرینش کرده ام. آنطور که وقتی که چشم باز کرده ام پر از حس رضایت و لذت بوده ام. گاه چیزی بسیار دور، که هرگز در تصور نمی گنجد، به شکل خواب روح آدم را احاطه می کند. و مثل بو، مثل یک چیز مرموز نامریی، مثل مه، مثل خون در رگ و پی آدم می چرخد و ماندگار می شود.

خواب آقای تاجمیر ریاحی از این گونه بوده است.

در محل کارم، با مایکل در مورد مقاله اش که در Daily Iowan چاپ شده بود صحبت کردم. مایکل با بسیاری از آمریکایی های دیگر که می شناسم، فرق می کند. احساساتش در چشمها و عضلات چهره اش نمایان می شود. در تمام طول مدت گفت و گویمان رنگش مرتبا قرمز می شد. مقاله اش در مورد سه موضوع بود. سه موضوع مجزا:

۱ـ درباره آب آشامیدنی ناسالم شهر آیواسیتی

۲ـ درباره افکار مغشوش و تنهایی عمیق اش

۳ـ درباره جرج بوش (پدر) و درگیری اش با یک گزارشگر زن در تلویزیون که زنی بسیار محکم و منقدی جسور بوده است.

درباره این سه موضوع، از دیدگاه محتوایی کار، نوع مقاله نویسی و تحلیل اوضاع و نظم نوشتن و مسئله توجه به شخصیت زن در مقابل با شخصیت های سیاسی و حکومتی آمریکا صحبت کردیم. بیشتر تاکیدم را بر نقش تلویزیون در تربیت مردم، و قدرت مسخ کنندگی اش بر افکار عمومی گذاشتم، پیشنهاد کردم در این مورد بیشتر بنویسد و کارش را بیشتر تحلیلی ارائه بدهد و اینکه چرا از مردم آمریکا، مردمی سطحی انگار ساخته شده است!

“جفری” در سکوت به حرفهایمان گوش می داد. مایکل از این تبادل فکری بسیار خوشحال بود. من هم شاد بودم از اینکه بعد از مدتها میدانی برای بیان افکار و انتقاداتم پیدا کرده بودم و از رکودی تحمیلی به جنبش و حرکت درآمده بودم.

بعد از پایان روز مایکل به طرفم آمد و گفت: دوست داری بعد از کار گاهی برای نوشیدن قهوه و صحبت کردن با هم بیرون برویم؟

گفتم: بله . . . اما این هفته فرصت ندارم.

مایکل گفت: دوست دارم درباره تئاتر با شما صحبت کنم.

گفتم: حتما . . .

برای پناهندگان ایرانی در پاکستان قدری لباس خریدم. شب اعظم و آرتور برای رای دادن به “جسی جکسون” به محل صندوق های رای رفتند.