شماره ۱۱۹۵ ـ ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۸
جمعه ۱۷ جون ـ آیواسیتی سال ۱۹۸۸
نمی دانم دفتر جدیدم را با کدام آرزو شروع کنم؟ آرزوهای زیادی دارم که امکان شکفتن آنها چندان موجود نیست. یا اینکه به زحمت عملی خواهند شد. تمام هدفم نوشتن است. اینکه نوولم را تمام کنم، قصه های کوتاهم را بنویسم، نمایشنامه هایم را . . . پژوهش هایم و مقالاتم را . . . در مورد تاریخ بدانم . . . تاریخ هر چیزی را که با آن روبرو می شوم. پژوهشی عمیق درباره ادبیات داشته باشم. ادبیات جهان را بشناسم. فلسفه بخوانم، به هنر بپردازم، به علوم، به سیاست . . . به همه چیز . . . و امروز دلبستگی عمیقی به فولکلور پیدا کرده ام. گرایشم به فولکلور همیشه در وجودم مخفی بوده است، و حالا هنر و ادبیات فولکلور را در بعد جهانی اش می خواهم بشناسم.
چند شب پیش خواب دیدم که یک تخت سه نفره بزرگ با نقش بندی دستی و حکاکی های ظریف، از چوب گرانقیمتی که نمی دانم چه بود، از آسمان به زمین آمد. همنیطور که در آسمان آبی شفاف معلق می زد، من با هیجانی بی انتها به آن، و آسمان گسترده بیکران، و عظمت و شگفتی کهکشانها فکر کردم. تخت برای کاوه به زمین فرود آمد و یکراست در اتاق کاوه ساکن شد. خانه در خواب برایم ناآشنا بود. خانه نوساز و تمیز بود و تخت، تخت کاوه بود. کاوه حدود ده، دوازده سال داشت. شیرینی ویژه این دوران را داشت. در خواب پر از امید و شادمانی بودم، گرچه در عین امید، تشویش و اضطراب هم داشتم. در خانه، همه ی افراد فامیل من و پدر کاوه جمع بودند . . .
در خوابی دیگر گویی در سرزمینی بودم که یکی از شهرهای ایتالیا برایم تداعی می شد . . . به دنبال خانه “س و ش” بودم. (برای چه؟) پس از گذشتن از خانه های لابیرنتی تو در تو، خانه را پیدا کردم. پسر “س و ش” را بغل کرده بودم. روی شانه های من به خواب رفته بود. اما “ش” پسرش را روی شانه من نمی دید. سراسیمه و آشفته در کوچه های خاکی به دنبال پسرش می گشت. یکبار در خیابان جمعیتی ظاهر شد که به نظر می رسید جمعی هنرمند و روشنفکر هستند. Bob Hedley یکی از آنها بود. مرا که دید با محبتی فراوان گفت: عزت؛ به دنبالت می گشتم! یک فیلم بسیار عالی روی پرده است که تو حتما باید آن را ببینی. به خودم نگاه کردم. دیدم اصلا امکان دیدن آن فیلم برایم موجود نیست. بچه “س و ش” روی شانه هایم بود. و من نه پول خرید بلیت را داشتم و نه زمانی که صرف دیدن یک فیلم عالی را در سینما داشته باشم. به خود گفتم: کاش “باب” می توانست بفهمد که من چقدر مشکل دارم!
هنوز در ایتالیا، یا جایی شبیه ایتالیا بودم با معماری پرشکوهش. یک روز آفتابی آغاز پاییز بود، اما صبح غمگینی بود برای من . . . می خواستم سوار مترو بشوم. یک مرد ژنده سیاهپوش فقیری در گوشه ای از محوطه آجری رنگ دیوارهای باستانی در حال عبور بود. فیلم “برهوت” برادران تاویانی به ذهنم آمد.
چشم هایم را باز کردم!
روز چهارشنبه دو فیلم فوق العاده از “کارلوس سئورا” دیدم. دو فیلم از یک تریلوژی بر پایه رقص فلامنکو. “عروسی خون” براساس نمایشنامه “گارسیا لورکا” و دیگری فیلم El Amor Brujo . در هر دو فیلم گروه رقصنده فلامنکوی اسپانیا بازی داشتند به رهبری آنتونیو گادس Antonio Gades . فیلم اول که بیشتر به جنبه های زیبایی شناسی تن و حرکت بدن پرداخته بود، خیلی بی وسیله بود. فیلمی ساده و بی آلایش و بدون آرایش های رئالستیک یا فانتزیک صحنه ای . . . “تن” بار درام را به وجه زیبایی حمل می کرد و وقایع، اتفاقات، احساسات، تنش ها و کشمکش ها را تعبیر و تفسیر می کرد. فیلم از ورود متصدی اتاق گریم و آماده ساختن بازیگران “رقصنده ها” آغاز شد. تاکید بیشتر روی “گادس” و پارتنرش بود. فیلم آمیخته ای از پشت صحنه، مصاحبه، بازی رقص و حرکات تن بود که به گونه ای مستند ساخته شده بود. حرکت و ریتم فیلم بسیار آرام صورت می گرفت، چه حرکت دوربین که با چرخشی نرم همراه بود و چه حرکت رقصنده ها . .. یکی از لحظات درخشان فیلم حرکت آهسته داماد و عاشق بودند که همدیگر را با ضربه چاقو کشتند.
پروسه ساخت فیلم با خود فیلم درهم ادغام شده بود و به تماشاگر مرتبا یادآوری می شد که تو داری یک بازی می بینی و نباید در درام غرق بشوی و پروسه را فراموش کنی . .
فیلم دوم که فیلمنامه اش توسط “سئورا” و “گادس” نوشته شده، فیلمی فوق العاده بود با پرداختی بر مسائل زنان کولی . . .
دیوار آهنی بزرگ با حرکت و ریتمی بسیار آرام بسته شد. دوبین از پشت در بسته شده عبور کرده به درون صحنه نمایش (فیلم) رسید. و سپس حرکتش را روی دیواره های صحنه، بالای صحنه، نور و چراغهای نورپردازی ادامه داد. در حرکتش به سوی پایین صحنه، تماشاگر ناگهان با یک زاغه ی حلبی نشین پر جنب و جوش کولی نشین اسپانیا روبرو شد که “کارلوس سئورا” زندگی، فرهنگ، سنن، احساسات، عشق و آن جادوی درونی خوندار کولی ها را با آواز و رقص هایشان تصویر کرد. صحنه آوازهای زنان رختشوی، نشان از آثار “گارسیا لورکا” می داد. رقص آتش از لحظات فوق العاده فیلم بود که به تماشاگر جان می بخشید.

از اینکه دارم برای ۱۲ روز به کالیفرنیا می روم و کاوه پسر ۱۴ ساله ام را تنها می گذارم، احساس تلاطم می کنم. همچنین احساس گناه . . . اما از طرفی به خود میگویم او اعتماد به نفس زیادی پیدا کرده است. شخصیتی بسیار محکم و مستقل دارد. با امید و نیروی فراوان در زندگی قدم برمی دارد و مهمتر از همه اینکه شاد است. شاید هم بسیار به خویش فشار می آورد تا در مقابل من خودش را شاد نگه بدارد. دیروز کار نیمه وقتی پیدا کرد: “ذرت چینی” کاری بسیار سخت و طاقت فرسا در آفتاب بسیار داغ و شرجی تابستان آیواسیتی، آنهم در زمانی که من در آیواسیتی نیستم! من می دانم که در نبود من کاوه ارزیابی مثبتی از خود پیدا خواهد کرد و به وجود خود بیشتر و بیشتر مطمئن خواهد شد.
دیشب آنقدر خسته بودم که ساعت ۷ خوابیدم. به امید یک استراحت کوتاه که بعد از جایم بلند شوم و کارهایم را انجام بدهم. ساعت ۸ شب با تلفن مایکل از خواب بیدار شدم. تقریبا می توانستم حدس بزنم که به من تلفن خواهد کرد. دلیلش هم آن موقعی که کارم تمام شد از او خداحافظی نکرده بودم.
گفت: مامانم آدرس تو را گم کرده، برایش نامه بنویس و آدرست را برایش بفرست!
چندشم شد. از شعور و درک اندکش در ارتباط بدم آمد. از اینکه ظرائف کلام را نمی داند. رقصی بدقواره و زشت از کلمات ارائه می دهد که آدم را وامیدارد که بگوید “حماقت” چقدر دردآور است!
گفتم: نمی توانم . . . لااقل تا بعد از ۴ جولای نمی توانم . .
به او گفتم که فردا در این مورد با او صحبت خواهم کرد. اما تلفنش به شدت آشفته ام کرد. به خود گفتم که او چطور به خودش اجازه می دهد که از من بخواهد بی آنکه دلم بخواهد برای مادرش نامه بنویسم؟ علاوه بر این در برابرم یک مرد بالغ نمی دیدم.



کودکی را می دیدم که هنوز مادرش به او می گوید چه کاری را انجام بدهد یا انجام ندهد! مایکل یک مرد ۳۵ ساله است و می بایست شخصیتی کامل و محکم داشته باشد. آیا گریز از زندگی اجتماعی و شکست خوردن های پیاپی در زندگی عاطفی، آدم را متزلزل بار می آورد؟ به یاد گیاهانی افتادم که ساقه های کج و معوج دارند. زشت اند، اگر ساقه و داربستی نباشد که به آن تکیه کنند، فرو می ریزند. آنها به هر چه در اطرافشان می بینند چنگ می اندازند تا به حیاتشان ادامه بدهند. از عجز بیزارم. از عجز آزار دیده ام. چرا هنوز با “مردی” برخورد نکرده ام که استقلال و استحکام را در وجودش داشته باشد؟ که مفهوم این دو را حقیقتا بداند؟ آیا چنین مردی فقط در رویا و فانتزی یک زن حیات دارد؟

امروز روز پرانرژی و فعالی داشتم. همکارم “شرل” یک دختر جوان۲۱ ساله است که فارغ التحصیل رشته روانشناسی است. بسیار فرز و چابک و محکم کار می کرد و همین حالتش احساس خوبی به من داد. گویی انرژی مسری است. مثل یک ویروس به جای ایجاد بیماری، جان می بخشد، و ناگهان به آدم دیگر سرایت می کند و در وجود آدم نیرو و جنب و جوش می آفریند.
مایکل قدری دیر به سر کار آمد. می دانستم از تلفن دیشب خود شرمگین است، اما با تسلط کامل بر خود به طرفم آمد و سلام کرد. نتوانستم چندان به گرمی از او استقبال کنم. دوباره بعد از نیم ساعت به سراغم آمد و در مورد تلفن دیشب با من صحبت کرد.
گفت: آدرست را از توی دفترچه تلفن پیدا کردم. به مامانم تلفن کردم و آدرست را به او دادم.
گفتم: راستش من تعجب کردم آخر چرا و برای چه به من می گویی که باید به مامانت نامه بنویسم؟
گفت: نه . . . نه . . . من فقط آدرس تو را خواسته ام.
دستپاچه شده بود و می دانستم دروغ می گوید. گم کردن آدرس من چندان نشانه احترام آمیزی نیست. علاوه بر آن هفته پیش آدرسم را از من گرفته بود که در سفرش به کالیفرنیا برایم کارتی بفرستد. به هر حال دیدم با تمام اینها نمی توانم چندان خشک و رسمی با او صحبت کنم، اما از صبح زود کلمه “دنبالچه” مثل خوره به جانم افتاده بود . . . آن استخوانهای ریز و بهم چسبیده که دم تمساح را برایم تداعی می کرد. اتفاقا امروز مایکل کتابی از تنسی ویلیامز به من داد که شخصیتی نظیر خودش روی جلد کتاب نقاشی شده بود، مثل “دوالپا” . . . کسی که نمی تواند مستقل زندگی کند . . .
امروز شارلوت از من خواست که سوپروایزر بشوم. می خواست که من رتق و فتق امور را به دست بگیرم. می دانستم به عنوان اولین روز، زیر ذره بین قرار دارم . . . مهم نبود . . . باید کارم را به بهترین وجهی انجام می دادم.
شب در تلویزیون دیدم که ناسیونالیست های افراطی از ورود جین فوندا به ایالت های شرقی ممانعت به عمل آورده اند. این اتفاق جنجالی به خاطر دفاع گذشته او از ویتنام شمالی و علیه سیاست های جنگ طلبانه و استعماری ایالات متحده آمریکا بوده است. (معلوم نیست چرا و به خاطر چه موضوعی ناسیونالیست ها دوباره بعد از سالها مثل قارچ سبز شده اند و این موضوع را زنده کرده اند.)
تجربیات انقلاب و جنگ، ما را جوری تربیت کرده است که دیگر نمی توانیم هیچ اتفاقی را بدون دلیل و تحلیل همه جانبه بپذیریم. . . جین فوندا با یک سیاست دو جانبه سعی کرد جنجال را بخواباند. از یک طرف هوای چپ ها و معترضین را داشت و از طرف دیگر دستی به سر و روی افراطیون کشید تا به منافعش خدشه ای وارد نشود.
موضوع دیگر موقعیت اضطراری ایران است. چیزی دارد رخ می دهد. دوباره تماس های تلفنی قطع شده اند. آیا مرگ خمینی فرا رسیده؟
ادامه دارد