شماره ۱۱۹۶ ـ ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۸
۲۵ جون ۱۹۸۸ ـ سانفرانسیسکو
به دعوت مارک به سانفراسیسکو آمده ام.
سانفرانسیسکو بسیار زیباست. فکر می کنم در طی یکسال و چند ماهی که در آیواسیتی زندگی کرده ام، در یک جهنم یخبندان بوده ام. وسعت اقیانوس و هوای مطبوع اش اولین نمودهایی هستند که آدم را به شدت جذب می کنند. شهر، ثروتمند، مدرن و پر از رنگ و زیبایی و پاکیزگی است. با شهر پر تضاد نیویورک سیتی و بوستون تفاوت دارد. تهران سالهای قبل از انقلاب برایم تداعی شد . . .
در تمام طول راه چندان خوشحال نبودم. از رفتن به منزل دوستان مارک چندان خشنود نبودم. از طرفی برای کاوه دلواپس بودم، و نمی دانستم تنهایی را چگونه سپری خواهد کرد.
مارک را که در فروگاه دیدم، قدری لاغرتر شده بود. از آغاز ورودم متوجه شدم مثل گذشته نیست. ساکت و سرد بود. راه را در سکوت تا پارکینگ طی کردیم. مارک چند روز پیش تلفنی به من گفته بود که دوستم دارد، حالا سردی اش را نمی فهمیدم! آیا به خاطر این بود که پیشنهاد ازدواجش را در ماه ژانویه نپذیرفته بودم؟ یا موضوع دیگری در میان بود؟ در ماشین شروع کرد به تعریف بزرگی منزل دوستش “نیونگ” ـ که او را “یونگ” صدا می زدند ـ که اهل ویتنام است و دوست دختر سابق مارک بوده است و چند سال است که با یک ژورنالیست آمریکایی به نام فرانک ازدواج کرده است و دو تا دختر دارد. مارک مرتبا از وضعیت مالی پر رفاهشان صحبت می کرد. (چرا)؟ وقتی که وارد خانه نیونگ و فرانک شدم، نیونگ که مرا دید ناگهان رنگ به رنگ شد. دستپاچه شد و در خود مچاله شد. (چرا؟) اما به گرمی با من سلام و احوالپرسی کرد. در آغاز فکر کردم که نیونگ پرستار بچه شان است و “چیمی” (پرستار بچه هایشان) خانم خانه! “چیمی” اهل تبت بود و زن جوان زیبایی بود که به خاطر شرایط سیاسی تبت به آمریکا پناهنده شده بود، اما نیونگ را زنی پرشیله پیله و پر آلایشی یافتم و اندک اندک در طول روز متوجه شدم که در برخورد اولیه ام اشتباه نکرده ام. فرانک شوهرش گرم و مهربان به من خوش آمد گفت. مارک به من گفته بود که فرانک به کاندیدای ریاست جمهوری یعنی جسی جسکون رای داده است و می توانستم بفهمم که چگونه آدمی است. مرا جذب کرد و ازش خوشم آمد.
مارک گفت: “نلا” دختر نیونگ دیروز گفته است که عزت با پدرم برود بیرون و تو و مامانم توی خانه بمانید!
مارک از این جمله خوشش آمده بود و آن را دو بار تکرار کرده بود. (چرا؟) نکته های ریز را که کنار هم قرار می دادم، می توانستم “نیونگ” را بهتر بشناسم “مارک” را هم همینطور . . . نیونگ دختر کفاش فقیری بوده است در ویتنام شمالی که از سن ۱۶ـ۱۵ سالگی با سربازان و معلمان فرانسوی دمخور بوده است و زبان فرانسوی را به خوبی از آنان آموخته است. یکی از سربازان فرانسوی که زبان فرانسه تدریس می کرده، با او ازدواج می کند و دو سال بعد از او جدا می شود. پس از آن نیونگ دوست دختر مارک می شود و به فرانسه می رود، اما دوستی شان چندی نمی پاید و نیونگ دوباره به ویتنام برمی گردد تا زمانی که با فرانک آشنا می شود. فرانک یک ژورنالیست چپ آمریکایی است که علیه جنگ ویتنام مبارزه کرده است. از آنجایی که نیونگ در ارتباطاتش با مردان فرانسوی موفق نبوده است، حالا می خواست با تحقیر آنان و با به رخ کشیدن زندگی مرفه و اعتبار شوهر آمریکایی اش قدرت نمایی کند. او در این بازی قدرت، در نبودِ من به داستان من و مارک از زبان مارک گوش داده و در یک بازی جدید خود را وارد کرده بود. او از مختصات رفتارهای غربی استفاده کرده و با بی اعتنایی زیرکانه مارک را به دنبال خودش می کشید و سعی می کرد که فقر مالی مرا به عنوان یک زن مهاجر تبعیدی به مثابه یک ضعف قلمداد کند و رد کردن پیشنهاد ازدواج مارک را عدم علاقه من به او تعبیر کند، تا با به خود کشیدن دوباره مارک به طرف خودش رقیبی برای شوهرش “فرانک” بتراشد. من از این همه بازی احمقانه در حیرت مانده بودم. من برای چنین بازیهای زشتی ساخته نشده بود. چندشم می شد و در مبارزه ام برای حقوق زنان محتاط تر می شدم. می دانستم بعضی از زنان و مردان میلی بی انتها برای وسوسه کردن و به دام انداختن مردان و زنان دارند. مثل بازی قمار، مثل بازیهای دیگر قدرت . . .
بعد از چند ساعت در منزل نیونگ و فرانک، نیونگ بازی احمقانه اش را شروع کرد. مانورهای آغاز این بازی با بی توجهی و بی اعتنایی به من توام بود. وقتی که تو یک “نمایشنامه نویس” زیرک باشی از هیچ حرکتی غافل نمی مانی! من چقدر خوشبخت بودم که تئاتر را به خوبی می شناختم، که تئاتر حوزه کارم بود و هیچ کاراکتری نمی توانست به راحتی از زیر ذره بین چشمهای من بگریزد!
سر میز شام، نیونگ برای اینکه خودش را سیاسی و مدافع حقوق زنان نشان بدهد گفت: “زنان مجاهد در عملیات آفتاب شگفت انگیز بودند. زنان مجاهد به زودی حکومت ایران را سرنگون می کنند، ملاها را از سلطه قدرتشان به زیر می کشند و خود، حکومت ایران را در دست خواهند گرفت.”
تحلیل او تحلیلی بود که تلویزیونهای تبلیغاتی آمریکا از مسایل ایران ارائه می دادند و هدفشان بزرگ نمایی مجاهدین در مقابل رژیم خمینی بود. گفتم: “اگر خبر را به خوبی دنبال کرده باشید، می بینید که اکثر زنان و مردان جوان مجاهد در این عملیات کشته شدند! آنها در چنین حملاتی که در بعد شهامت و جرات شگفت انگیز است چه به دست آوردند؟ جز اینکه جان ارزشمند خودشان را از دست دادند. . . مرگ آنها چه تغییری در جامعه ایجاد کرد؟ چه تاثیری به جای گذاشت؟”
نیونگ چهره ای به خود گرفت که مسایل سیاسی ایران را بهتر از من می شناسد. مهمتر از همه این بود که من ژست و هنرنمایی روشنفکرانه اش را در مقابل شوهر و دوست پسر سابق اش زایل کرده بودم. و همین انگیزه او را برای شکست من تشدید می کرد! من چنین قصدی نداشتم. من نظری را که به آن معتقد بودم، بیان کرده بودم. برای من سیاست و حملات استراتژیکی اگر با تعقل همراه نباشد و بدون اینکه اثر مثبتی در یک جامعه بگذارد، به مرگ هزاران جوان ختم شود، به شدت مردود است. او تصور می کرد زنان ایرانی زنانی ضعیف و عقب مانده و سرکوب شده هستند و همه توسط مردان کنترل می شوند و زنان مجاهد خارج از کشور، نمونه زنان پیشرو و انقلابی ایرانی هستند که قرار است زنان داخل کشور را نجات بدهند . . .
او از مبارزات زنان ایرانی چه می دانست؟ که حالا تصور می کرد حرکات جانبازانه عده ای یعنی نهایت مبارزه زنان برای رهایی از یک جامعه؟ چرا تصور عده ای از مبارزه، فقط های و هوی است! قدرت همیشه در داد و فریاد، جنجال گرایی و بزرگ نمایی خود نیست . . . قدرت گاه در پشت چهره های آرام و لبخندهای ساده پنهان است . . . او از من چه می دانست؟
عصبانی بودم از خودم، از شرایطم . . . و چقدر حرف برای گفتن داشتم.
صبح روز ورودم وقتی که ساکم را باز کردم، مارک از من پرسید: لباس هایت را ببینم!
وقتی که به پیراهن هایم نگاه کرد، به نوعی سر تکان داد. به طرف چمدانش رفت و دو بلوز دستباف ابریشمی را که مادرش برایم بافته بود، به من هدیه داد. و من مادرش را مجسم کردم که در سکوت می بافد و می بافد و می بافد و به شادی پسرش فکر می کند. مادر مارک خانم Vivette P …
اما مارک ناگهان پرسید: “کفش دیگری با خودت نیاورده ای؟
گفتم: نه . . .
گفت: اینجا که دهات نیست . . . همه کفش به پا دارند، نه کفش ورزشی!
نیونگ با نوعی قدرت گفت: هر چه که دوست داری بپوش . . . هیچ لزومی ندارد که خودت را معذب کنی! به حرف مردها گوش نکن!
مارک گفت: از این چیزها یادش نده! عزت دختر ساده ای است!
با خنده گفتم: ساده؟
و به چشمهای هر دو خیره شدم. نخواستم نه با کلام و نه با چشمهایم تحقیرشان کنم. آمیخته ای از حس های متضاد و نامتجانس در من بود. از هر دو چندشم شد و دلم به شدت فشرده شد. بیش از همه، مارک برایم فرو ریخت. مارک، از “مارک نویسنده” به “مارک ظاهربین خرده پای ساده اندیش” تبدیل شد! چه سقوطی! چه تنزلی! به یاد جمله ای در نوول “پرواز بر فراز آشیانه فاخته” افتادم. وقتی که پرندگان یک پرنده زخمی را می بینند، همه احاطه اش می کنند و آنقدر به او نک می زنند تا او جانش را از دست بدهد . . . حالا مارک و نیونگ تصور می کردند تمام حقارتها و کاستی هایشان با درهم شکستن یک روح ظریف انسانی ترمیم می شود. من هنوز نمی توانستم افکار و احساساتم را به روشنی به انگلیسی بیان کنم. فشارهای مهاجرت تمام توان مرا درهم کوبیده بود . . . و با باری از تجربه های سخت و سنگین از ایران آمده بودم. راههایی بسیار سخت و تاریک را تجربه کرده بودم و اعتمادم را از دست داده بودم. حالا در مقابلم دو آدم ایستاده بودند که از زحمت و کار دیگران به مال و منالی رسیده بودند و حالا می خواستند بزرگ نمایی و قدرت نمایی کنند . . .
در سکوت به خودم گفتم: “عزت . . . تو یک روز حماقت آنها را به خودشان نشان خواهی داد . . . آنها یک روز خودشان را در نوشته های تو پیدا خواهند کرد . . . آنها یک روز در تجربه های تنگ زندگیشان به عمق چشمهای آرام، عمیق و تندرست تو سفر خواهند کرد و “شرمندگی” نتیجه سفرشان به عمق وجود تو خواهد بود!
در ذهنم خودم خودم را در آغوش کشیدم و گفتم: “عزت عزیزم . . . ناراحت نباش. . .
دنیا هیچوقت اینطور نمی ماند!”