شماره ۱۱۵۴ ـ ۲۹ نوامبر ۲۰۰۷
۲۰ دسامبر ـ ۱۹۸۷ ـ در اتوبوس ـ در حال گذر از شهر Hartford
در بوستون برادر آرتور Ray به استقبالمان آمد و ما را به خانه پدر و مادرش در Lowell برد. اعظم و آرتور گفته بودند که شهر “لوول” خاستگاه جک کروئک Jack Kerouac نویسنده و شاعر نوگرای آمریکایی است. پدر و مادر جک کروئک مثل خانواده آرتور از کبک کانادا به لوول ماساچوست مهاجرت کرده بودند. همه از کتاب جک کروئک به نام On The road حرف می زنند، اما بیش از نوشته هایش گویی شخصیتش، نوع زندگیش و جریان فکری اش در جنبش نوگرای Generation Beat او را به فردی علیه قراردادهای اجتماعی مشهور کرده . . . یک نویسنده همیشه جوان و نوگرا.
فکر کردم این سفرم با اتوبوس را باید به تجربه ای همشکل با تجربه ی کروئک “در جاده” تبدیل کنم.
پدر و مادر آرتور گرم و صمیمانه با ما برخورد کردند. اصلا در خانه آنها احساس غریبگی نمی کردم. انگار به خانه پدر و مادر خودم آمده ام!
اتاقم را به من نشان دادند که قرار بود با “لوئیز” هم اتاق بشوم، اما هنوز “لوئیز” از سفر نیامده بود. کاوه را به اتاق ویژه مامان آرتور که در آن جا ارگ می نواخت راهنمایی کردند. همه به شوخی می گفتند که مامان آرتور با ارگ اش هویت پیدا می کند.
شب برف سنگینی بارید. از پنجره که به بیرون نگاه کردم، شهر مثل یک شهر عروسکی سفید بود. از آن شهرهای رویایی بدون نقص. . . شهری پوشیده از برف سفید، و خانه های آراسته با تزئینات کریسمس. با حلقه های گلهای زمستانی، با گوزن های چوبی . . . و بابا نوئل پلاستیکی . . . با چراغهای نئون و پنجره های آراسته با پرده ای توری . . . این تصاویر از پشت پنجره اتاق، چرا یک حس نوستالژی به من می داد؟ آیا این واقعیت ها، یک رویا بود مثل تصاویری که در عکس ها دیده بودم، در فیلمها و کارت پستالها دیده بودم؟ و یا در قصه ها خوانده بودم؟
روزمرگی در خانه ها حتما قبل از ورود ما در شهر جریان داشته است، اما ما روزمرگی را شکسته بودیم. مامان آرتور در شب کریسمس ارگ خواهد نواخت. نوای ارگ مرا همیشه به یاد “باخ” و کلیسا می اندازد و من در شب کریسمس در آنجا حضور نخواهم داشت تا در فضای خانوادگی شان یک شب کریسمس آمریکایی داشته باشم تا “باخ” و کلیسا را به خاطر بیاورم!
یکشنبه هنوز برف می بارید که ما همراه با پدر و مادر آرتور به کلیسا رفتیم. کلیسای متوسطی بود. مراسم با گیتار کشیش جوان، زنی که فلوت می نواخت و دسته کر کوچکی مرکب از سه زن و یک مرد، آوازهای مذهبی خود را خواندند و دو پسر جوان که مثل علی اکبر و علی اصغر در مراسم تعزیه لباس سفید بلند تنشان بود، زیر مجسمه عیسی مصلوب ایستادند. دختر جوانی بسیار آراسته قسمت هایی از انجیل را خواند و سپس کشیش نیز سخنرانی کوتاهی ایراد کرد و مراسم ادامه داشت. من در تمام طول مراسم به “مریم” فکر می کردم و داستان زندگیش و حقایق در پرده زندگیش و چگونگی اسطوره شدنش . . . او را می دیدم در سالهای متفاوت سنی اش که در کوچه های خاکی پا برهنه می دود . . . به شانه کردن موهایش فکر می کردم . . . به تپش های قلبش . . . به حاملگی اش . . . و به اسطوره شدنش . . .
چگونه است که بعد از قرنها مردم شیفته بازسازی زندگی او و زندگی عیسی مسیح هستند؟ و با آمدن به کلیسا خود را از “گناه” تهی می کنند؟
کلیسا تقریبا پر شده بود. به اطرافم که نگاه می کردم می دیدم که فقط پیران نیستند که به کلیسا آمده اند. نیمی از آنها را جوانها تشکیل می دادند. عده ای چشمهایشان خالص خالص بود و عده ای دیگر برای گریز از تنهایی آمده بودند . . . برای نشستن روی نیمکت ها و گرمای تن یک انسان را در کنارشان حس کردن . . .
در پایان مراسم سبدهای دسته داری در رده های نیمکت ها چرخانده شد. هر کس در آن پولی می انداخت. سبدها پر شدند. . . اکثر کسانی که به کلیسا آمده بودند، از طبقات متوسط و فقیر شهر بودند. و مراسم گردانان کلیسا از طبقات مرفه . . .
ساعت ۱۲ ظهر به خانه برگشتیم. ناهار را که Ham بود همراه با مخلفات دیگر خوردیم. پیشنهاد کردم که به خاطر محبت های Uncle Jerald و پدر و مادر آرتور، شام را من بپزم. به خرید رفتم و شام ساعت ۶ شب حاضر بود. یک شام ایرانی . . . نمی دانم ذائقه شان چقدر می تواند با غذای منطقه دیگر از جهان هماهنگی داشته باشد.
عمو جرالد آمد و بسیار خوشحال شد که من به خاطر او شام پخته ام.
بعد از شام نانسی و شوهرش، دوستان اعظم و آرتور به دیدارشان آمده بودند. من خسته بودم. من می دانم که از اندوه خسته بودم. در حالتی فرو رفتم که حتی قدرت بیان از من گرفته شده بود. کلام از من می گریخت. گویی هرگز در زندگی کلمه ای نیاموخته بودم . . . در سکوت نشستم و به حرفهای آنها مثل همهمه های گنگی گوش دادم. گوش نمی دادم . . . انگار در دنیای دیگری بودم.
شب خوابهای آشفته دیدم. خواب جنگ در کشورهای جهان سوم . . . بخصوص در کشورهای عربی و سوریه . . . بعد از یکشب مهربان آمریکایی چرا باید خواب جنگ ببینم؟
پدر آرتور وقتی که از خواب بیدار شد، خروسک گرفته بود، اما بسیار شاد و سرحال بود. بعد از سالها انضباط کاری، برای اولین بار به سرکار نرفت. . .
من می بایستی به آیواسیتی برمی گشتم. باید به سرکار می رفتم. پدر آرتور همراه با اعظم و کاوه مرا به ایستگاه اتوبوس رساندند. و من خودم را برای یک سفر “جک کروئکی” آماده کردم.
اتوبوس ساعت ۱۲ ظهر از بوستون حرکت کرد. هم اکنون اتوبوس از شهر Hartford که شهر مدرن و قشنگی است گذشت. سعی کردم علائم را در سر راه به خاطر بسپارم. علائمی مثل Mark Twain House و جوزف کالج . . . آیا اینجا یک شهر فرهنگی است؟ آیا به خاطر نام مارک تواین است که با شهر رابطه برقرار کرده ام؟ یا به خاطر آفتاب درخشان بعد از برف که قلبم را گرم کرده؟
اتوبوس آرام آرام علائم را پشت سر می گذارد و من فکر می کنم که آیا دانشگاه Yale در همین حوالی است؟ انگار با دیدن علامتی از دانشگاه Yale من ناگهان یک نمایشنامه نویس انگلیسی زبان می شوم و نمایشنامه هایم بر صحنه اجرا می شوند!
راستی نام آن دانشجو چه بود که گفته بود بهترین دانشگاه تئاتری در آمریکا دانشگاه Yale است؟ . . . من می دانم که نامش را پرسیده بودم . . .
چند ساعت است که در راهم. . . در این چند ساعت “در جاده” چه تجربه هایی را به دست آورده ام؟
جک کروئک وقتی که روی این صندلی ها می نشست به چه فکر می کرد؟
ادامه دارد