شماره ۱۲۰۰ ـ پنجشنبه ۲۳ اکتبر ۲۰۰۸

۵ جولای ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی

در آیواسیتی هستم. تمام شب بیدار بودم. ساعت ۵ صبح وقتی که صدای زیبای پرنده ها در پشت پنجره ام پیچیده بود، به خواب رفتم. انگار تازه چشمم گرم شده بود که شارلوت به من تلفن کرد. با محبت گفت: امروز سر کار نمی آیی؟

گفتم: امروز روز تعطیلم است. فردا خواهم آمد.

از کارتی که از سن فرانسیسکو برایش فرستاده بودم، تشکر کرد. دوباره خوابیدم. ساعت ۱۰ مایکل تلفن کرد.

گفت: کتابهای زیادی را روی میزم تلمبار کرده ام که به تو بدهم. “جفری” مرخصی است و کار من چند برابر شده . . .

پرسید: هنوز خوابت می آید؟

گفتم: بله . . . و با هم خداحافظی کردیم. از اینکه فردا دوباره می بایست به سرکار برگردم، احساس بدی داشتم.

هوا گرم بود. پنکه را روشن کردم که دوباره تلفن زنگ زد. تا ظهر گیج و منگ بودم. در عین شادی و لذتی که از سفر در من مانده بود، نوعی اندوه داشتم . . . از زندگی سرد، بی روح و بی جنبش آیواسیتی . . .

تمام اخبار امروز درباره حمله آمریکایی ها به هواپیماها و کشته شدن ۲۹۰ سرنشین آن بودند. کشورهای زیادی آمریکا را محکوم کرده اند و تظاهراتی علیه آمریکا برپا داشته اند، اما آیا آمریکا برای جان ۲۹۰ انسان ایرانی ارزش قائل است؟! مگر آنها فاجعه ای را که برای مردم هیروشیما و ناکازاکی به وجود آورده بودند، به یاد می آورند؟ ملت آمریکا در نوعی خواب کاذب است و به سه چیز بیشتر نمی اندیشد: پول، سکس، قدرت. . . همین!

در فرودگاه سانفرانسیسکو وقتی که روزنامه ای را با تیتر درشت این خبر در دست یک مرد سفیدپوست آمریکایی دیدم، به چهره اش که نگاه کردم، چندشم شد! چهره آرام و متینی داشت. شاید آدمی بود که با حکومت خودش هم درگیری داشت، اما نمی توانستم احساسی را که در یک لحظه ناگهان در من به وجود آمده بود، در وجودم خفه کنم . . . و یا با استدلال و منطق بر آن غلبه پیدا کنم!

نشسته بودم کنار پنجره و به ابرها خیره شده بودم و به ۲۹۰ سرنشین که در یک لحظه آتش گرفته بودند فکر می کردم.

در هواپیما وقتی که مهمانداران به سرنشینان قسمت First Class با احترام بیشتری رسیدگی می کردند، فکر کردم که چقدر از زندگی طبقاتی در تمام سطوحش بیزارم! سعی کردم در طول زمانی که در آسمان هستم، تکه تکه سفرم را به خاطر بیاورم. خیابان های زیبای لوس آنجلس را با نخل های بلند، با ساقه هایی که مثل ستون های محکم یک بنای تاریخی در دوره هخامنشی رو به آسمان داشتند. . . موزه های مختلفی که دیده بودیم. . . موزه هنرهای مدرن و مجسمه هایی از بالزاک، ولتر، و رودن . . . آثار نقاشان امپرسیونیست فرانسه، اکسپرسیونیست های آلمانی . . . و کارهای کته کوله ویتس . . . سنگ نبشته های (خط میخی) دوره هخامنشی و آثار دستی و زینت آلات سوریه، مصر، اندونزی و ایران . . .آثار مدرنیست های آمریکایی عصبانیم کرد. به یاد حرفهای برشت افتادم در مورد نقاش و تعهد او . . . آثاری به بزرگی و پهناوری یک سالن، کنار هم قرار داده شده بود. . . فقط سه تابلو به رنگ سیاه، سفید و خاکستری . . . راستش از کسانی که ایستاده بودند و قیافه ی روشنفکرانه به خود می گرفتند و این نقاشی ها را برای همدیگر تفسیر می کردند لجم گرفت. . . مخصوصا وقتی که در همان زمان بمب هایی در گوشه دیگری از زمین، زندگی آدمها، گیاهان، حیوانات، سنگها و خشت ها را نابود می کرد. آیا همین مفسران با همین شور و هیجان در مورد تصاحب منابع ثروت کشورهای دیگر توسط حکومت انتخابی شان به بحث می نشستند؟

تنها یک تابلوی بسیار بزرگ و عظیم که کنتراست رنگهای پریده رنگ را در کنار هم نشان می داد، احساس آرامشی به من به عنوان یک بیننده می داد. حسی بود مثل آغاز یک روز، با تمام پیچیدگی ها و سادگی هایش که در انتظارم بود. . . و مجسمه های زنان عریان و باریک اندام با موهای کوتاه که جلوه ای از زن امروز آمریکایی ـ اروپایی بود. نوع بزرگ نمای این مجسمه ها، مجسمه ای بود بسیار بسیار بلند و بسیار بسیار باریک از نوع فلز سیاه رنگ … که جلب نظر می کرد . . . و مجسمه ای مکانیکی که با جریان برق کار می کرد و مردی را نشان می داد که به طور تکراری چکشی را بر سندان می کوبید. یک تداعی از پرومته، از سیزیف، از کارگران متروپولیس . . . از ما . . . ما… در لابلای تنش، در لابلای شیار دستها، پاها و قطعات دیگر اندامش، سیمهای برق را مثل رگ می شد دید و صدای عبور برق مثل شریان های خون از جسم این مجسمه مهیب، بیننده را تکان می داد. راهنماها مثل مجسمه های گوشتی و استخوانی که اکثرا سیاهپوست و از نژاد زرد بودند، با خستگی خمیازه می کشیدند. چقدر دلم می خواست با آنها صحبت کنم. از نگاه و پرسپکتیو دید آنها به مجسمه ها نگاه کنم. روند تکرار را از نگاه آنها بشناسم و نظر حقیقی آنها را درباره این موزه بدانم! می دانستم آنها حرفهای زیادی برای گفتن دارند . . . نه درباره مجسمه ها . . . بلکه آدمها . . .




در یکی از سالن ها، فولکس واگنی قرار داشت مربوط به سالهای ۴۰ یا ۵۰ که مجسمه زنی نیمه عریان با یک بطری شراب در دستش و مردی نیمه عریان در کنارش در صندلی عقب ماشین مشغول عشق بازی بودند. لباسهای زیر زن از جنس تور در روی آنتن ماشین و صندلی جلو پخش و ولو بود. خاک و تار عنکبوت بیرون و درون ماشین را پوشانده بود که عبور سالهای درازی را حکایت می کرد. نوعی حس نوستالژیک غمناک همراه با لذت در این اثر نهفته بود. در سالنی دیگر پیرزنی از جنس گچ یا نوعی ماده محکم و سفید نشسته بود پشت یک در بسته. تماشاگر می توانست در را باز کند و یا از پشت پنجره پیرزن را روی یک صندلی کهنه تماشا کند . . . هر قطعه ای از هنر مجسمه سازی معاصر آمریکا حسی را در من برمی انگیخت. پیرزن منتظر مرا به دنیای سالمندان برد که در جامعه امروز دیگر کسی شتابی برای دیدارشان ندارد. که از احترام و ارزش برخوردار نیستند. . . که هیچکس بر در خانه شان نمی کوبد.

به مارک که فکر می کردم می دیدم که رفتارهای متلون اش در این سفر مرا لحظه به لحظه به شرایط سختی مالی ام و به زشتی تنگدستی در اثر مهاجرت اجباری آگاه تر می کند. اما بر این عقیده سرسختانه ایستادگی می کردم که شرایط بسیار سخت را بر یک شرایط مالی مرفه و پرآوازه ترجیح می دهم اگر در آن ذره ای عدم درک، تحمیل و یا بی احترامی ببینم. من با منشی پر از وقار و شعور بزرگ شده ام و این وقار را تا آخرین لحظه زندگیم حفظ خواهم کرد. می دانستم که مسئله ژانویه برایش شکست بزرگی محسوب شده بود و با تمام محبت خالصانه اش به من، نوعی حس انتقام در او هم می جوشید. گاهی فکر می کردم که آیا او دچار این تردید است که من هم مثل شخصیت زن رمان “ماسک” نوشته رژی دبره با او رفتار خواهم کرد؟ آیا می ترسید؟ چرا درباره افکار و احساساتش دیگر با من صحبت نمی کرد؟ اگر با من صحبت می کرد من با حساسیت ذره بینی ام از هر عمل و عکس العمل اش تا این حد آزار نمی دیدم!

یک بار قطعه ای از داستان ژان کریستف (نوول رومن رولان) را زمانی که از آلمان به فرانسه فرار می کند، برایش تعریف کردم و روی آن قسمتی که ژان کریستف بی پول و بی پناه دوست دوران کودکی اش را که مردی بسیار ثروتمند بود، ملاقات کرده بود و دوستش از هر کمکی به او دریغ کرده بود، تاکید کردم. گفتم ژان کریستف غرورش را بر همه چیز ترجیح داده بود و دوستش را برای شام دعوت کرده بود و تمام ذخیره مالی اش را صرف آن شام کرده بود تا به طریقی دوستش را تحقیر کند و خودش را برای خودش وسیع کند. و پس از آن هرگز دیگر دوستش را ندیده بود. مارک به داستانی که تعریف می کردم، کوچکترین توجهی نکرد و من ادامه آن را برای نیره تعریف کردم.

نیره به فارسی گفت: نکند او تصور کند که تو خواسته ای با گفتن این داستان او را تحقیر کنی؟

گفتم: نه . . . من هرگز چنین قصدی نداشته ام. نمی دانم چرا ناگهان این داستان به ذهنم رسید!

تغییرات مارک و ارزش گذاری اش به ثروت دیگران برایم آزاردهنده بود. همراه زندگیم نمی تواند کسی باشد که اگر به پول فکر می کند، تنگدستان را به خاطر نداری شان تحقیر کند! اما بعد ناگهان در یک چهارراه، سر یک چراغ قرمز مرا بغل کرد و بوسید: گفت: “ده سال دیگر می گویی، مردی که مرا دوست داشت مرا سر یک چهارراه بوسید!”

. . . و بعد به دنبال روزنامه لوموند، چند روزنامه فروشی را سپری کردیم. در اخبار شنیده بود که یک هواپیمای آخرین مدل که هفته پیش از کمپانی بیرون آمده بود، سقوط کرده و سه نفر کشته شده و تعداد زیادی مجروح شده بودند. علاوه بر آن قطاری نیز در حومه پاریس تصادف کرده و تعدادی کشته و مجروح شده اند. او به هر طریقی می خواست روزنامه لوموند را بخواند . . .

به محله کلیمی ها رفتیم. به یک پاساژ که محل فروش ماهی بود. بوی ماهی فضا را تسخیرکرده بود. در یک اغذیه فروشی مارک ماهی و سالاد خورد و من پیراشکی جگر مرغ . . . صاحب مغازه به زبان فرانسه روانی صحبت می کرد و به مارک نشانی روزنامه فروشی را داد. مارک بسیار خوشحال شد که فروشنده زبان فرانسه را خوب صحبت می کند . پس چرا مارک شادی مرا از دیدن فارسی زبانان نمی توانست درک کند؟

و بعد . . .

وقتی که در فرودگاه سانفرانسیسکو از هم خداحافظی کردیم، مرا با شوری غمگین و بی انتها بوسید و چشم هایش پر از اشک شد. با انگشتانش به آرامی گوشه چشمش را پاک کرد. . . برایم باورکردنی نبود . . . و نمی دانستم آیا دوستم دارد یا از من کینه دارد!