شماره ۱۲۰۰ ـ پنجشنبه ۲۳ اکتبر ۲۰۰۸
از ساعت یازده که رفتم توی رختخواب، حسینقلی تا صبح پارس کرد و زوزه کشید. یکی دو بار خواستم بلند شم برم دم در خونه شون بگم یه تکه استخون پاره ای چیزی بندازین جلو این زبون بسته تا این قدر ناله نکنه، ولی نرفتم. قرص خواب خورده بودم که تا صبح بمیرم. ولی وق وق و زوزه های حسینقلی به قرص خواب می چربید. نمی ذاشت بخوابم. اولش فقط پارس می کرد. از نصفه شب زوزه کشیدنش شروع شد. ساعت پنج یا پنج و نیم صبح صدای اذون مسجد کوچه پشتی هم به ناله های حسینقلی اضافه شد. یکهو متوجه شدم حسینقلی ساکت شده. اول فکر کردم از همون سکوت های معمولی سگیه. ولی دیدم نه، واقعا ساکت شده. دستامو کردم زیر بالشو سرمو یه وری کردم و چشامو بستم. اذون تمومی نداشت. انگار طرف اومده بود درست پشت پنجره اتاقم نشسته بود و اذون می گفت. انگار از لج من هر تیکه ش رو دو بار تکرار می کرد. بلند شدم رفتم دم پنجره. عجیب صداش نکره بود. پرده رو که زدم کنار، دیدم یه مرد گنده نشسته بود روی هره پشت پنجره و تکیه داده به شیشه. خشکم زد. چند لحظه هاج و واج نگاش کردم. یه دستشو موقع گفتن اذون می ذاشت رو گوششو سرشو بالا می گرفت. رفتم جلو و پنجره رو باز کردم. گوشم سوت کشید. دهنشو اونقدر باز کرده بود که فکر کردم اگه دستمو مشت کنم تا ته آرنجم توش جا می شه. یه خرده صبر کردم تا اون یه تیکه رو تموم کنه. یه بار گفت، دوباره تکرار کرد، دفعه سوم بهش گفتم:
“آقا! آقای محترم!”
سرشو برگردوند و نگام کرد. ولی هنوز دهنش باز بود و داشت یه کلمه عربی رو همینجور هی کش می داد. چشماش کوچیک شده بود و رگهای گردنش زده بود بیرون . با دست اشاره کردم که یواش تر! بالاخره اون یه کلمه رو تموم کرد و دهنشو بست. عجیب تا دهنشو بست ، چشماش گشاد شدن. گفتم:
“برادر من! از دی شب نتونستم بخوابم، هر چی هم قرص خوردم فایده نداشته، الان تازه داشت چشمم گرم می شد، صدای شما نمی ذاره بخوابم.”
زلزل توی چشمام فقط نگاه می کرد. مونده بودم چطوری اون پایین تنه کت و کلفتشو روی ده سانت هره پنجره جا داده بود. یه نگاه به سر تا پاش کردم. یه شلوار پارچه ای مشکی پاش کرده بود و یه پیراهن سفید؛ که دکمه هاشو تا زیر خرخره ش بسته بود. کفش هم نداشت. فقط جوراب پاش بود. نفس نفس می زد و زل زده بود به من. وسط هن هنش یه نفس عمیق می کشید و دوباره به نفس نفس می افتاد . دوباره گفتم:
“صدای شما نمی ذاره بخوابم. چرا اومدین پشت پنجره اتاق من ؟”
هن و هنش بیشتر شد و پشت هم نفس های عمیق می کشید. دستشو گذاشت روی گوششو یکهو دهنشو باز کرد و سرشو چرخوند روبروش . دوباره همون شکلی شد. دهن باز، چشمها کوچیک. شروع کرد به گفتن بقیه اذون. دور و بر و نگاه کردم ببینم از همسایه ها کسی بیرون نیومده؛ دیدم واویلا، جلو هر پنجره یکی نشسته، درست شکل همین غولی که جلو پنجره من نشسته بود. با همون لباس، پیراهن و شلوار عین هم. قیافشون با هم مو نمی زد. فقط رنگ جوراباشون فرق می کرد. چندتاشون هم جوراب نداشتن. همه با هم پاهاشونو تکون می دادنو اذون می گفتن. روانم داشت منهدم می شد. عجیب هیچ کس هم نیومده بود بیرون به غول دم پنجره ش بگه خرت به چند من! باز داشت یه کلمه رو کش می داد. یعنی همه کلمه هایی رو که می گفت، توش بالاخره یه چند ثانیه ای زیاد و کم، کش میداد. اونوقت دیگه پاهاشونو تکون نمی دادن. با هم دیگه دستشونو از دم گوششون برمی داشتن و به هن و هن می افتادن. صداشون که خوابید، گفتم:
“آقا اسم من ویگنه. اقلیت هستم؛ ارمنی ام. ما نماز خودمونو داریم. این قدر هم سر و صدا نداره. آروم می خونیم، تموم می شه می ره پی کارش. از مسلمونی به دوره که آدم همسایه ها رو اذیت کنه. جون هر چی مرده بی خیال شو. دو سه ساعت دیگه باید برم سر کار. از دیشب یه دقیقه هم نخوابیدم.”
خودمم به نفس نفس افتاده بودم. فکر کردم نکنه الان بهش گفتم نماز نمی خونم؛ بلند شه بیاد توی خونه دستگیرم کنه. بعدش فکر کردم خب ارمنی ام دیگه. از کجا می خواد بفهمه دروغ میگم!؟ دیدم اصلا طرف به هیچ طرفش نیست. دسته جمعی دوباره شروع کرده بودن. سرمو آوردم تو و پنجره رو بستم. یه سیگار روشن کردم و ساعتو نگاه کردم . دیدم فایده نداره بخوابم. رفتم توی آشپزخونه و پرده رو زدم کنار. از اون بالا صبح اول صبح هنوز هیچی نشده یه من کثافت و غبار بالای تهرانو پر کرده بود. زیر کتری رو روشن کردمو و قوری رو شستم. فکر کردم بعد عمری توی اداره صبحونه خوردن، یه صبحونه درست و حسابی توی خونه می خورم. برگشتم توی اتاق. اذون گوئه اول صبحی مفصل همه جا رو با عربده هاش گذاشته بود روی سرش. پنجره رو باز کردم و داد زدم:
“آقای اذون گو، دمت گرم. کاری کردی که همین امروز برم ارمنی بشم.”
دیدم یکی یکی دارن از روی هره پنجره ها می پرن توی هوا و دستاشونو باز می کنن و پرواز می کنن. ولی این یارو، اذون گوی خونه من هنوز نشسته بود و داشت دوستاشو نگاه می کرد که می پرن. از یه طرف ساختمون داشتن به ترتیب می پریدن. چون اذون گوهای پنجره های پایین و این ور دستم هنوز نشسته بودن. به سرم زد هرجور شده دق و دلیمو سر این خروس بی محل در بیارم. سیگارمو گذاشتم گوشه لبمو دو تا دستمو آوردم بیرون. منتظر شدم تا نوبت پروازش بشه. تا بدنشو جمع کرد که بپره، دو دستی از پشت هولش دادمو یکی زدم تو سرش. روی هوا دستاشو باز کرد و یه خرده قیقاج رفت و کج و راست شد. ولی خودشو کشید بالا و قاطی دوستاش پرواز کردن طرف مناره های مسجد. نزدیک مناره ها، یکی یکی تبدیل میشدن کفتر چاهی و می نشستن نوک مناره ها. پنجره رو بستم. اومدم توی آشپزخونه و یه پک دیگه به سیگار زدمو انداختمش توی لیوان چای دیشبم. رفتم توی حموم و دوش رو باز کردم. توی آینه که خودمو نگاه کردم ، سفیدی چشمام از بی خوابی قرمز شده بود. زیر دوش هنوز اپرای اذون گوها و زوزه های حسینقلی توی گوشم بود. خودمو حوله پیچ کردمو اومدم بیرون. آب کتری جوش اومده بود. چای دم کردمو از توی یخچال پنیرو کره رو در آوردم. بسته نون رو باز کردمو چند تیکه شو گذاشتم کنار شعله گاز تا نرم بشه. سرمو خشک کردمو لباس پوشیدم . رفتم جلو پنجره آشپزخونه وایسادم و بیرونو تماشا کردم. کثافت هوا بیش تر شده بود. پرده ها رو تا آخر زدم کنار. چشمم افتاد به آسمون روبروم. اون ته یه چیز مشکی کوچیکی اندازه کف دست از لای گند و کثافت آسمون معلوم بود. سیاه و غیر معمولی بود. اول فکر کردم ابره. ولی خیلی کوچیک بود. دورو برش هم هیچ لکه ابری نبود. فقط همون یه نقطه. برگشتم لیوان چای رو زیر آب گرفتمو فیلتر سیگارو با ته مونده چای ریختم توی سطل آشغالو و شستمش. چای ریختم و با ظرف شکر نشستم پشت میز روبروی پنجره آشپزخونه. لقمه اولی رو که گرفتمو گذاشتم دهنم، دوباره چشمم افتاد به اون لکه سیاه ته آسمون. به نظرم اومد بزرگتر شده. ولی هنوز تک و تنها بود. درست مثل یک بیضی یا دایره پخ شده. چای رو شیرین کردمو یه قلپ خوردم. یادم افتاد نون گذاشتم روی گاز که گرم بشه. بلند شدم نونها رو برداشتمو نشستم پشت میز. عجیب لکه سیاه دایم جلو نظرم بود. سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. دیدم واقعا بزرگتر شده. اون جوری که بزرگتر شده بود، بیش تر بهش میومد که نزدیک تر شده. وگرنه شکلش همون جوری بود. از یه طرف بی خوابی دیشب هم داشت کم کم سرمو درد می آورد. یکهو از توی راه پله ها صدای حسینقلی بلند شد. به نظر میومد اومده توی راه پله ها. یک بند پارس می کرد و چند ثانیه وسطش ساکت می شد. همچین که آدم خیالش راحت می شدکه دیگه پارس نمی کنه، دوباره شروع می کرد. تصمیم گرفتم عصر که از سر کار برگشتم، برم با آقای فرزانه صحبت کنم. بگم مرتیکه تو که رئیس ساختمونی؛ تو دیگه چرا؟! خودش کاغذ چسبونده بود پائین دم در که از نگهداری سگ و گربه داخل ساختمون خودداری کنید. اون وقت خودش یه سگ نره غول رو آورده پیش خودش. لیوان چای رو آوردم بالا که سر بکشم، دوباره چشمم افتاد به روبروم. لکه سیاه باز هم بزرگ تر شده بود. درست روبروی پنجره آشپزخونه من بود ولی با فاصله زیاد. روانم داشت منهدم می شد. هم اون لکه سیاه تو آسمون و هم صدای زوزه و پارس حسینقلی. یکی در میون پارس می کرد و زوزه می کشید. مثل اون شب بار اول که آقای فرزانه رو با سگش دیدم. ساعت دوازده یا یک شب بود. می رفتم بیرون سیگار پیدا کنم. در آسانسور که باز شد، نزدیک بود از ترس داد بزنم. آقای فرزانه با بارونی بلند و عینک آفتابی ،یه سگ سیاهو که زیر پوزه ش موهای سفید داشت، بغل کرده بود و توی آسانسور وایساده بود. نمی خواستم برم توی آسانسور. با خنده سلام کرد و گفت:
“بفرمائید، آرومه، کاری نداره. بسم اله.”
رفتم توی آسانسور و دکمه همکف رو زدم. از ترس چسبیده بودم به در آسانسور. آقای فرزانه از پایین می اومد. آسانسور رفت بالایی. تا برسیم طبقه چهارم، سگ خیره شده بود به من و زبونشو دور دهنش می مالید. بزرگ بود. تعجب کردم چطور آقای فرزانه با شصت، هفتاد سال سن زورش رسیده اون سگو بغل کنه. گفت:
” اسمش حسینقلیه. بسم اله. تازه از خونه اخوی آوردمش. خانم برادرم جدیدا ترس افتاده توی دلش که شب ها این زبون بسته امکان داره بره بالا سرشو پاره پوره ش کنه. ”
گفتم:
“مگه هاره؟”
گفت:
“کی اخوی؟ زن برادرم؟”
“نه، این سگ.”
دستشو گذاشت جلوی چشمای سگو گفت:
“بسم اله. نه اصلا. منزل اخوی این جوری خیال می کنه. از وقتی توله بوده، توی خونه شون بزرگ شده، ولی حالا ازش می ترسه. خودش بزرگش کرده، حالا خودشم ازش می ترسه. اخوی هم گفت، بیا ببرش یه مدت پیش خودت، شاید طرز فکرش عوض بشه. تو اَم از تنهایی هم در میای.”
آسانسور وایساد. در کشویی که باز شد، تندی رفتم بیرون. آقای فرزانه اومد بیرون و زیر لبی معذرت خواهی کرد. جلو در آپارتمانش یه دستشو کرد تو جیب شلوارش که کلید در بیاره، یکهو حسینقلی پرید روی زمین. شروع کرد یکی در میون پارس کردن و زوزه کشیدن. چپیدم توی آسانسور و دکمه همکفو دو سه بار پشت سر هم زدم. بلند شدم که یه لیوان دیگه چای بریزم، دیدم، لکه سیاه خیلی به پنجره آشپزخونه نزدیک شده. یه چیزی شبیه نوک هواپیما بود. فکر کردم احتمالا هواپیمای مسافربریه که به خاطر آلودگی هوا ارتفاعشو کم کرده. لیوان چای رو پر کردمو رفتم نشستم سر جام. حسینقلی ول کن نبود. معلوم نبود چرا آقای فرزانه گذاشته بیاد توی راه پله ها! فکر کردم دیگه خونه جای موندن نیست. انگار این حسینقلی هاف هافو و اذون گو و حالا هم این دلهره ای که از این لکه سیاه توی دلم افتاده بود، با هم دست به یکی کردن تا روانمو منهدم کنن. لیوان چای رو برداشتمو رفتم جلو پنجره وایسادم. از اون بالا، دیدن اون لکه سیاه که حالا درست مثل یه هرم مشکی شده بود و یه چیزی مثل اتاقک هم بالاش در اومده بود، خیلی ترسناک شده بود. چای رو قلپ قلپ می خوردمو خیره شده بودم بهش. دیگه می تونستم نزدیک شدنشو تشخیص بدم. از وقتی چشمم خورده بود بهش، یه ذره هم مسیرش عوض نشده بود. برگشتم سر میز و پشت به پنجره نشستم. حسینقلی چنان زوزه ای می کشید که انگار کسی با چوب زده بود پاهاشو قلم کرده بود. آخرای چاییم بود که دیدم نور آشپزخونه یواش یواش داره کم می شه. لیوان چای رو گذاشتم روی میز و بلند شدم.آشپزخونه تقریبا نیمه تاریک شده بود. پارس حسینقلی بلندتر شده بود. جرأت نمی کردم پشت سرمو نگاه کنم. زیر گازو خاموش کردمو تا دم درگاهی که رسیدم، شنیدم یه چیزی داره تق تق می خوره به پنجره ی آشپزخونه. اهمیت ندادم. دو سه قدم دیگه که برداشتم دوباره تق تق هایی که به شیشه ی پنجره می خورد، محکم تر شد. سرمو چرخوندم، دیدم واویلا! درست و حسابی یه هواپیمای غول تشن پشت پنجره آشپزخونه روی هوا ثابت مونده. از توی کابین خلبان یه دست اومده بیرون که یه میله ی دراز نورانی رو گرفته و داره می زنه به شیشه پنجره. میله واقعا از نور درست شده بود. سفید بود و برق می زد. نوک مشکی هواپیما که درست مثل یه هرم بود، نزدیک پنجره رسیده بود. بالاش یه اتاقک داشت که جلوش شیشه های دودی داشت. عجیب اصلا صدای موتورهای هواپیما نمی اومد. انگار روی هوا خاموش شده بود و پارک کرده بود پشت پنجره ی آشپزخونه. دستی که از هواپیما میله نورانی رو نگه داشته بود، دوباره چندتا تقه زد به پنجره. رفتم جلو پنجره رو باز کردم. هیچوقت نوک یه هواپیما رو اونم به این بزرگی یه متری صورتم ندیده بودم. بال های هواپیما از چپ و راست توی هوا ول بود. دست، دوباره میله نورانی رو کوبید به شیشه ی پنجره. نزدیک بود توی سر منم بخوره که خودمو کشیدم عقب. گفتم:
“بله! فرمایش آقا!”
دست، میله نورانی رو برد توی اتاقک و دیگه خبری ازش نشد. یه نگاهی به سر تا پای هواپیما کردم و دیدم واقعا موتورهاش خاموشه. داد زدم:
“آقا کی هستین شما؟ من باید برم سر کار.”
صدای آقای فرزانه رو شنیدم که از توی راه پله حسینقلی رو صدا می زد. از اون سوت های مخصوص سگ ها می زد و پشت سر هم اسمشو صدا می کرد. فهمیدم احتمالا خود سگه در خونه رو تونسته باز کنه و بیاد توی راه پله ها ول گردی. یکهو دیدم شیشه های دودی اتاقک هواپیما مثل پرده کرکره داره جمع می شه. شیشه که تا آخر بالا رفت، یه کسی مثل آدمیزاد با کله خیلی ریز و کوچیک که به جای مو، تشعشع نور از سرش بلند می شد، نشسته و نیشش تا بنا گوشش بازه. نه کلاه خلبانی داشت، نه عینک و نه هیچ چیزی که بشه گفت طرف خلبانه. خیره شده بود به من و فقط نیشش باز بود . جفت چشماش سفید بود. سیاهی نداشت. عجیب صورتش له شده بود. انگار با خمیر درستش کرده بودن. گفتم:
“بله آقا؟ فرمایش! چای تازه دمه!”
مفصل هول شده بودمو جفنگ می گفتم. طرف جم نمی خورد. همون جور با اون چشمای جفت سفیدش و با لبخند چشم از من برنمی داشت. لب و دهنش کاملا یه نیم دایره ی گنده شده بود، از بس که نیشش باز بود. ندیده بودم کسی اون جوری لبخند بزنه. صدای آقای فرزانه قطع شده بود. صدای حسینقلی هم نمی اومد. به سرم زد برم یه سیگار روشن کنم. سفیدی چشماش داشت کم کم خشکم می کرد از بس نگاش بی معنی بود. دایم فکر می کردم از اون چشم ها یه چیزی می خواد بزنه بیرون. دو سه قدم عقب عقب رفتم و یواشکی برگشتم. خوردم به میز صبحونه و پایه هاش روی کف سرامیک آشپزخونه کشیده شد. صدای بدی داد. دویدم رفتم توی اتاق، بسته سیگار و کبریتو برداشتمو برگشتم توی آشپزخونه. به موقع رسیدم. طرف میله نورانیشو آورده بود بالا و می خواست بزنه به پنجره. احساس رئیس و کارمند باهاش پیدا کرده بودم. انگار جزء وظایفم بود که تنهاش نذارم. یه سیگار روشن کردمو همون جا کنار میز آشپزخونه وایسادم. میله نورانیشو برد عقب و فرو کرد توی فرق سرش. درست نوکشو گذاشت روی سرش و فشار داد. میله نورانی با تشعشعات روی سرش یکی شد. موهاش مثل نقاشی بچه ها بود. خط های نور تیز تیز از سرش زده بود بیرون. یکی دو دقیقه ای همون جور وایساده بودم و سیگار کشیدم. اونم بدون این که لب و دهنش یه میلی متر جُم بخوره، به من لبخند می زد. یکهو دستشو آورد بالا و یه مجمع فلزی که توش کیک گرد زرد بود، آورد طرف من. دود سیگار پرید توی گلوم و سرفه م گرفت. سیگارو نصفه انداختم توی ظرفشویی. گردی خود کیک اندازه ی یه قابلمه بود. کف یه دستشو گذاشته بود زیر مجمع فلزی و حالتش یه جوری بود که انگار داره بهم تعارف می کنه. رفتم جلو. هیچی روی کیک نبود. نه شکلی، نه تزیینی. یه سطح زرد صاف که مثل پنیر تبریزی سوراخ سوراخ بود. دستش دراز شد و اومد جلوتر. بی قواره داشت دستش کش میومد. رسید جلو صورتم. اون قدر نزدیک صورتم بود که اگه سرمو یه ذره جلو می بردم، می تونستم لیسش بزنم. طرف با یه صدای نرم و لطیفی که اصلا به قیافه ش نمی اومد، گفت:
“بخور!”
صداش اون قدر به نظرم قشنگ اومد که فکر کردم حتما دوبلوره. گفتم:
“دست شما درد نکنه. نمی تونم بخورم. الان صبحونه خوردم. ”
باز گفت:
“بخور! به خاطر من و به نام من بخور. خوردن تو از برای من لذت است، حرمت است، بخور!”
از یه طرف می ترسیدم بخورم و یه بلایی سرم بیاد، از یه طرف اون قدر صداش مهربون بود که توی رودربایسی گیر کرده بودم. رفتم جلو. مجمع فلزی رو ازش گرفتمو گذاشتم روی میز. دستش جمع شد عقب. نگاش کردم. دلهره داشتم باز بگه بخور. هنوز داشت لبخند می زد. اون قدر لبش کش اومده بود که گونه هاش چسبیده بود زیر چشماش. گفت:
“بخور به نام من! یه آبم روش.”
گفتم:
“چشم آقا!”
چاقویی رو که روی قالب کره بود، برداشتم و کیک رو بریدم و یه برش کوچیک گذاشتم دهنم. مزه ش شیرین و گس بود. ولی تا قورتش دادم، گلوم آتیش گرفت. انگار یه قوطی فلفل ریخته بودن ته حلقم. رفتم سر یخچال و شیشه آبو برداشتم و رفتم بالا. گفتم:
“این چیه آقا؟ دست شما درد نکنه… این گه مناسبتش چی بود آقا؟”
گفت:
“بخور. دستاوردیه که برات به ارمغان آورده ام من. ”
گفتم:
“خیلی ممنون آقا. بقیه ش رو می ذارم وقتی از سر کار اومدم می خورم. می شه؟ ”
سرشو جلو آورد. گردنش مثل دستش داشت کش می اومد. اون قدر که صورتش رسید نزدیک صورتم. حاضر بودم همه اون ملات زردنبو رو یه جا بخورم، ولی اون سر و کله ش رو ببره عقب. بوی گند موندگی تا ته حلقومم رو پر کرده بود. نفسمو حبس کردم. لباشو غنچه کرد و گفت:
“بخور. هر نفر از این کیک نخورد، با اَیادیِ خودم موهایش را می گیرم من؛ پس پرتش می کنم من؛ جایی که از جهنم بدتر باشد.”
برای اینکه چشمای سفیدشو نبینم، چشمامو بستمو گفتم:
“الساعه… ظرفش هم می شورم می دم خدمتتون.”
یه قاچ دیگه از کیک بریدمو فشار دادم توی دهنم. صبحونه زیاد خورده بودم. داشتم می ترکیدم. باز که قورتش دادم، گلوم آتیش گرفت. شیشه آبو رفتم بالا. گردنش جمع شد عقب. نفسمو ول دادم بیرون. ظاهرا چاره ای نداشتم. همه ش رو باید با آب می خوردم. این یارو هم مثل عزرائیل منتظر وایساده بود تا من فقط بخورم. یه چیزی حدود یه ساعت طول کشید تا همه اون گه زرد رو بخورم. دو تا شیشه آبم تموم کرده بودم. داشتم می ترکیدم. احساس کردم بدنم مثل سنگ شده. عجیب توی اون یه ساعتی که طول کشید تا ته مجمع کیک رو در بیارم، طرف قیافه ش اندازهی یه گندم جم نخورده بود. یعنی اون جور که اون لبخند می زد، اگه من یا هر کس دیگه ای بود، بالاخره فکش خسته می شد. وسط کیک خوردن من دو بار اون میله ی نورانیشو در آورد و با سرش تیکههای کیک رو هل می داد جلوم. سرم داشت گیج می رفت. مجمع خالی رو برداشتم و خواستم بدم بهش. دم پنجره که رسیدم چشمام سیاهی رفت. مجمع از دستم افتاد کف آشپزخونه. از صداش خودم زهره ترک شدم. یکهو دیدم هواپیما داره عقب عقب دور می شه. شیشه جلو اتاقک اومده بود پایین. دستمو گرفتم به چارچوب پنجره و زل زدم به هواپیما. توی اون ولوشو و سر گیجه افسوس می خوردم چرا ازش عکس نگرفتم. هواپیما داشت می شد همون لکه سیاهی که اول صبح دیده بودم. توی گلوم می خارید. سقف دهنم می خارید. تنگم گرفته بود شدید و عقبو جلوم خارشک گرفته بود. تلو تلو برگشتم سر یخچال. دیگه شیشه آب نداشتم. شیر ظرفشویی رو باز کردم و دهنمو گرفتم زیرش. فایده نداشت. چشمام بد جوری سیاهی می رفت. رفتم توی اتاق جلو آینه وایسادم. دیدم اون مرتیکه اذون گو که نذاشته بود بخوابم با دوستاش دور سرم دارن پرواز می کنن. شده بودن اندازه ی یه گنجشک. با همون لباسایی که سر صبحی تنشون بود. هفت هشت تایی بجای دست، بال داشتن. دور سرم پرواز می کردن و کله شونو چپ و راست تکون می دادن. دیگه چیزی ندیدم. نمی دونم کی همون جا جلو آینه از حال رفتم. چشم که باز کردم دیدم هوا داره تاریک می شه. همه لباسام خیس عرق شده بود. بلند شدم و مستقیم رفتم توی دستشویی. وسط راه دیدم کار از کار گذشته و توی بیهوشی شاش زده بودم به همه هیکلم. یکهو احساس کردم زیر دندونام دو سه تا سنگ ریزه س. دهنمو باز کردم و با زبون انداختمشون کف دستم. دو سه تا هسته بود. سر در نیاوردم هسته چه میوهایه و از کجا اومده توی دهن من. هسته ها خاکستری بودن و مربع. مثل قند حبه ای ولی کوچیکتر. شورت و شلوارمو درآوردمو رفتم توی حموم. حموم حالمو بهتر نکرد که هیچ، تازه یه درد هم بهم اضافه کرد. دقیقا سوراخ مقعدم شروع کرده بوده بود به تیر کشیدن. یه جایی همون حول و حوش بود. اون قدر دردش بالا گرفت که سر چند دقیقه مثل افلیج ها شدم. دیگه نمی تونستم راه برم. توی این هاگیر واگیر زنگ درو هم زدن. حوله رو پیچیدم دور خودم و گشاد گشاد رفتم درو باز کردم. آقای فرزانه بود. با پیژامه و عرق گیر وایساده بود و نوک ریششو با انگشت تاب می داد. گفت:
“ای داد بیداد! بد وقتی مزاحم شدم. فدوی رفع زحمت می کنه تا یه وقت دیگه. بسم اله. ”
گفتم:
“نه بفرمائید. چی شده؟”
ریششو دور انگشتش پیچید و گفت:
موضوع؛ حسینقلی، برادر. از صبح غیبش زده. اول صبح از نونوایی که برگشتم، دیدم نیست. یحتمل درو یادم رفته بود خوب ببندم، این چموش هم فرار کرده توی شهر. دشمن هم بی تقصیر نیست. بسم اله. ”
یکهو درد پایینم زد بالا. همه دل و رودهم تیر کشید. بی هوا داد زدم. آقای فرزانه یکی دو قدم رفت عقب. ریششو از دور انگشتش باز کرد و پنج انگشتی گرفتشوگفت:
“شما خودتو ناراحت نکن. اینجانب هر طور شده پیداش می کنم. با دشمنان، فدوی باید بجنگه. مثل این که شما هم خیلی بهش وابسته شدین. بسم اله.”
دلم می خواست اون میله ی نورانی الان دست من بود، این الاغو توی راهرو دمرش می کردم تا وابستگی رو حالیش کنم. گفتم:
“من ندیدمش آقا. صداشو صبح شنیدم توی راهرو. زوزه می کشید.”
“ای داد، ای داد. یحتمل دشمن با چوب زده بودش. اهالی این خِطه چشم ندارن یه مظلوم ببینن. بسم اله.”
دیگه نمی تونستم سر پا وایسم. گفتم:
“آقا من مریضم. نمی تونم سر پا وایسم.”
کش زیر شلواریشو دو دستی کشید بالا و گفت:
“خدا بد نده! ای داد بیداد. خوب می شین. حسینقلی رو پیدا کردم شلاقی خبر می دم. رفع زحمت. بسم اله.”
درو کوبیدم به همو و پشت در ولو شدم. توی دهنم دوباره هسته جمع شده بود. تفش کردم رو فرش. پنج شش تا از همون حبه های سیاه رنگ افتاد بیرون. هر طور بود بلند شدم لباس پوشیدم که برم بیمارستان. به همین راحتی داشتم جون می دادم و میمردم. تلفن زنگ خورد. اومدم بلند شم، دیدم نمی تونم. زانوهام ضعف داشتن. اون پایین هم بد جور به گزگز افتاده بود. سینه خیز خودمو کشون کشون رسوندم به تلفن و گوشی رو برداشتم. الو رو که گفتم، یکی از اون هسته ها رفت زیر دندونمو صدا داد. هسته ها رو در آوردم و دوباره گفتم: “الو”
صدای یه زن اون ور خط بود. لحنش انگار صدای ضبط شده بود. گفتم:
“با کی کار داشتین؟”
خانومه شروع کرده بود به صحبت کردن. وسط حرفاش دو سه بار دیگه “الو، الو” کردم. دیدم فایده ای نداره. انگار واقعا صدای ضبط شده بود. اولشو نفهمیدم چی می گفت. حواسم به درد دندونی بود که هسته رفته بود زیرش. ولی بعدش حواسم جمع شد . چون اسم و فامیل منو دو بار تکرار کرد. صداش دو رگه و سن بالا بود. گفت:
“جناب آقای منوچهر لَوَرده! کارگر محترم، به لحاظ انجام امور مربوطه و با در نظر گرفتن سوابق جناب هالو، زین پس به جناب عالی ارتقاء لفظی گرفته و از درجه ی کارگری به کارمندی رتبه سه ارتقاء شخصیتی می یابید. لازم به توضیح این مهم است که به شما اضافه حقوق تعلق گرفته که زین پس طی مراحل اداری این مبلغ به شما اِماله خواهد گردید. فتبارک اله.”
صدای بوق اشغالو که شنیدم، گوشی رو گذاشتم. همون جا طاقباز شدم و زل زدم به سقف. داشتم فکر می کردم بعد از شونزده سال کار کردن یه روز که نتونستم سر کار برم، نه تنها توبیخم نکردن تازه خودشونم زنگ زدن و به حقوقم اضافه کردن. تا میومدم یه خرده به حرفهایی که خانومه زده بود فکر کنم و ببینم چی به چیه ، یکهو چند تا هسته معلوم نبود از کدوم گوری پیدا می شد و میومد زیر دندونام. نزدیک بود همون جور طاقباز که خوابیده بودم ، یکیشو قورت بدم. یه وری شدم و دهنمو باز کردم. هسته ها افتادن روی فرش. دمر شدم و چشمامو بستم. رفتم تو چرت. توی خواب و بیداری یادم افتاد الان که اداره باید تعطیل شده باشه. تازه حکم تلفنی تا حالا به کسی ابلاغ نکرده بودن. اونم امروز که من نتونسته بودم برم سر کار. دهنم خشک شده بود و حال بلند شدن نداشتم. یکهو صدای اذون از پشت پنجره ی اتاقم بلند شد. یاد اون غول سر صبحی افتادم. حوصلهی این یکی رو دیگه نداشتم. حسینقلی پارس کرد. صداش درست پشت در خونهی من بود. صدای آقای فرزانه هم بلند شد که داشت باهاش حرف می زد. حسینقلی پارسو زوزه رو دوباره با هم قاطی کرده بود. از اون زوزه ها که سگها خودشونو می زنن به موش مردگی. گلوم سوخت. توی دهنم پر از هسته شد. هسته ها رو روی فرش بالا آوردم. داشتم دیگه منهدم می شدم. صدای آقای فرزانه هم دیگه از پشت در خونه می اومد. به حسینقلی می گفت:
” دشمن چی کارت کرد؟ستمگری کرد؟ با نیرنگ و توطئه؟آره؟ بسم اله! خوب مقاومت کردی پدر سگ. حقا که سگی. سگ من. بذار خبر برگشتنتو به همسایه بدم. ”
منتظر بودم زنگ بزنه. اذون گوئه چنان عربده ای می کشید که هر کی نمی دونست خیال می کرد دارن زنده زنده می سوزوننش. صدای زنگ اومد. دوباره هسته جمع شد توی دهنم. بلند شدم و دولا دولا رفتم توی اتاق. دهنم دیگه بسته نمی شد. پشت سرهم هسته می ریخت بیرون. پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم. یارو طبق معمول دستش دم گوشش بود و چشماشو بسته بود. داد زدم:
“عربده نکش لطفا! من مریضم، نماز نمی تونم بخونم.”
وسط حرفام دهنم پر از هسته شد و نتونستم خودمو نگه دارم. همه رو بالا آوردم توی حیاط. تا می اومدم حرف بزنم، این جوری میشدم. اذون گوئه ساکت شده بود. داشت نفس نفس می زد. با همون لباسهای صبحش اومده بود. از ترس هستهها آروم گفتم:
“آقا!”
دو سه تا هسته اومد زیر دندونم. تفشون کردم توی حیاط. برگشت نگام کرد. کل صورتش فقط یه لب کلفت بود و دو تا چشم. بینی و بقیه ی اجزاء صورتش اون وسط له شده بود. دوباره ته گلویی گفتم:
“اذون نگو آقا.”
نمی تونستم سر پا وایسم. دو دستی چهارچوب پنجره رو گرفتم و پائین توی حیاط رو نگاه کردم. دیدم موزائیک کف حیاط سوراخ سوراخ شده. هر سوراخ تقریبا اندازه ی هسته ها بود. تقریبا جای سالم روی موزاییکها نمونده بود. یارو شروع کرده بود به گفتن بقیه ی اذون. صورتش شده یه دهن گشاد. ته گلویی گفتم:
“منهدمم کردی، اذون گو.”
یه خروار هسته توی دهنم جمع شد. نتونستم یه لحظه نفس بکشم. دولا شدم توی حیاط و دهنمو باز کردم و آوردم بالا. هسته می ریخت کف حیاطو زمین رو سوراخ می کرد. پنجره رو بستم و چهار دست و پا رفتم و ولو شدم روی تخت خواب. یاد آقای فرزانه افتادم که دیگه زنگ نمی زد. فکر کردم تا وقتی گرفتار این هسته ها اَم، دیگه اداره نمی تونم برم، اضافه حقوق و ترفیع هم دیگه به دردم نمی خورد. دوباره تلفن زنگ زد. نمی خواستم برم گوشی رو بردارم. یه ربع بیست دقیقه محلش نذاشتم. ولی ول کن نبود. پشت هم زنگ می خورد. بلند شدم و چهار دست و پا رفتم سر وقتش. درد مقعدم می زد لابلای دل و روده هامو ول می کرد. نشستم روی فرش و گوشی رو برداشتم. کف خونه پر از هسته شده بود و فرشو مثل آبکش کرده بود. گفتم:
“الو.”
یه هسته زیر زبونم در اومد. از دهنم پرتش کردم طرف تلویزیون. وسط شیشه ی تلویزیون فرو رفت و سوراخ شد. پشت خط یه خانوم داشت مسلسلی حرف می زد. صداش مثل همونی بود که حکم ترفیع و اضافه حقوقمو تلفنی بهم ابلاغ کرده بود . سه بار اسممو تکرار کرد و داشت می گفت:
“برای دریافت فرم مربوط به ترفیع لفظی و اضافه حقوق که از محل فروش بشکه های. . . .”
گوشی رو گذاشتم و سیمشو کشیدم. سینه خیز رفتم سر یخچال. گلوم داشت آتیش می گرفت. شیشه های آب همه خالی بودن. اومدم توی اتاق. اذون گو پرواز کرده بود و رفته بود. افتادم روی تخت و چشمهامو بستم. خیالم راحت بود تا وقتی لالم، از هسته خبری نیست. صدای خانومه که از اداره زنگ زده بود، توی گوشم وزوز می کرد. یاد ترفیع و اضافه حقوق و مرخصی های عجیب و غریبم افتادم. فکر کردم فردا اگه رفتم اداره از بچه ها بپرسم به اونا هم از این چیزا دادن یا نه. زنگ خونه رو زدن . مطمئن بودم آقای فرزانه ست. ولی صدای پارس سگ میومد. حسینقلی بود. یه بند پارس می کرد و یه نفر هم زنگ می زد. نمی ذاشت چشمام گرم بگیره. بلند شدم و رفتم که در رو باز کنم. تا دم در که برسم، تمرکز کردم که حرف نزنم. در رو باز کردم. دیدم حسینقلی جلو در وایساده و سرشو آورده بالا، نگام می کنه. دهنش بسته بود و دم تکون می داد. راه پله ها رو نگاه کردم، ولی خبری از آقای فرزانه نبود.حسینقلی روی پاهای عقبش نشست و از ته گلوش زوزه های آروم می کشید. دولا شدم و دستمو کشیدم روی سرش. حسینقلی چشماشو بستو دهنش رو باز کرد و گفت:
“واق دویدم، واق دویدم، بهواقع سر کوهی رسیدم.”
پشت بندش زوزه کشید و زبونشو مالید دور پوزهش. جلوش نشستم و تکیه دادم به چهارچوب در. درد پایینم بیشتر شد. دمر خوابیدم جلو در و گفتم:
” درد و دل می کنی حسین… .”
حسینقلی سرشو آورد بالا و جایی که هسته ها از دهنم ریخته بود رو نگاه کرد. روشو کرد طرف من و سرشو کج کرد و زل زد به صورتم . دهنشو باز کرد، انگار که بخواد خمیازه بکشه، گفت:
” دو تا خاتونی دیدم بهواق، یکیش به من آب ، یکیش به من کیک؛ بهواق، آبو خوردم و واق کردم ، کیکو نخوردم و واق کردم.”
داشتم فکر می کردم که چیکار کنم تا حرف نزنم. گفتم به جهنم. فوقش مجبورم مفصل هی تفشون کنم. گفتم:
“حتما تو گول لبخند مهربونشو نخوردی که آب و کیکو با هم نخوردی. سگ. بو کردی. . . .”
گلوم چنان تیری کشید که از زور درد مشت زدم روی زمین. چشمام پر اشک شد و نتونستم نگه شون دارم. یه خروار هسته آوردم بالا. همه ش ریخت جلو پای حسینقلی. پوزه شو آورد جلو و هسته ها رو بو کرد. یکهو بی مقدمه شروع کرد به زوزه کشیدن. صداش دو رگه شده بود. عجیب بود که آقای فرزانه پیداش نبود. حسینقلی گفت:
” خاتونو خودم کشتم، دشمن شدم واق، کشتم، واق، بهواقع الواق.”
کف راهرو جلو حسینقلی مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. حسینقلی بلند شد و پوزه اش رو آورد جلو صورتم و یه ور صورتمو دو سه بار لیسید. اشک چشمامو پر کرده بود. حسینقلی رو تار می دیدم. این دفعه آخری که بالا آورده بودم، مفصل دل و رودهم منهدم شده بود. بلند شد و از پله ها رفت بالا. دیدم جایی که نشسته بود، خونیه. نگاش کردم، دیدم یه ور بدنش خون ریزی داره. بلند شدم چهار دست و پا مثل حسینقلی راه افتادم دنبالش. پیش خودم فکر می کردم حتما آقای فرزانه می تونه کاری برام بکنه. به پاگرد که رسیدم، دیدم حسینقلی جلو در خونه آقای فرزانه وایساده و داره خرناسه می کشه. از پله ها رفتم بالا. در باز بود. حسینقلی زوزه کشید و خودشو چسبوند به بدن من. در رو هل دادم و تا آخر بازش کردم. حال استفراغ و تهوعی که اومد سراغم از هسته ها بدتر بود. دو سه بار عق زدم. حسینقلی رفت توی خونه. همون جا جلو خونه فرزانه بالا آوردم. دیگه فرزانه که نه، مفصل شده بود یه دست دل و روده و کله پاچهی پخش و پلا شده. نفسم بالا نمی اومد. دیدم حسینقلی یله داده به دیوار آشپزخونه و داره زورکی می خنده. از زور خنده، شکم و گوشهای بلندش بالا و پایین می پریدند. گفتم:
“پس خاتونو خودت . . . .”
از توی دهنم رگباری می ریخت بیرون. نذاشت حرفمو تموم کنم. دو سه بار آخر که حرف زده بودم و هسته میزد بالا، بی خودی به نفس نفس میافتادم و خندهم می گرفت. بار آخری همزمان با خنده سگ، منم می خندیدم. به هن و هن که میافتادم خندهم قطع می شد. حسینقلی یه گردو رو گرفته لای دندوناش داشت می رفت طرف جایی که آقای فرزانه متلاشی شده بود. همچین که رسید بالا سرش، گردو رو انداخت زمین و پشتشو کرد به گردو و با دمش محکم کوبید روی گردو. بعد دمشو برد بالا و برگشت. پوست گردو شکسته بود و مغزش ریخته بود بیرون. حسینقلی شروع کرد با زبون مغز گردو رو خوردن. همون جور که داشت می خورد، گفت:
” واق منوچهر، می بینمت واقع شدی. بخند که گریهت نگیره به واق.”
از بدنش خون زیادی می رفت. ولی داشت از خنده ریسه می رفت. دستای جلوشو گذاشت روی دیوار و سرشو چسبوند بهش. لیز خورد و ولو شد روی خونی که ازش ریخته بود زمین. جای پنجه های خونیش موند روی دیوار. برگشتم از پله ها اومدم پایین. در رو بستم و گشاد گشاد رفتم توی اتاق. افتادم روی تخت و نفهمیدم کی از حال رفتم. صبح صدای اذون گو منو از خواب پروند . سایه شو پشت پرده می دیدم که نشسته و داره یه جایی از اذونو هی کش می ده. دلهره داشتم این هسته های لعنتی باز موقع حرف زدن میان توی دهنم یا نه. رفتم پنجره رو باز کردم و سرمو بردم بیرون. هیچوقت به اندازه ی اون موقع برای حرف زدن هیجان نداشتم. اذون گو با همون لباس دیروزش نشسته بود جلو پنجره. یکهو صداش قطع شد. اذون گوی جلو پنجره ی من هم داشت نفس نفس می زد و زل زده بود جلوش. دو دستی چهار چوب پنجره رو گرفتم و خواستم فحش بدم؛ ولی نافم سوخت. دهنم فکر می کنم اون قدر باز شد که انگار فکم از جاش در رفت . هسته های مکعبی سیاه مثل یه رشته زنجیر از دهنم زد بیرون. اختیارم دست خودم نبود. از کمر دولا شدم توی حیاط. هسته ها که می خورد کف حیاط، مثل فشفشه دو سه تا جرقه می زد. باغچه ی پای دیوار لت و پار شده بود . همهی برگها و شاخه ها شکسته شده بود یا سوراخ سوراخ. هسته ها که تموم شد ، به نفس نفس افتادم. خندهم هم شروع شده بود. اذون گو ها شروع کرده بودن به گفتن بقیهی اذون. همون جور که از پنجره دولا شده بودم، از خنده عر می زدم. صدای پنجرهی آشپزخونه رو شنیدم که یکی داره می زنه بهش. می تونستم حدس بزنم کیه. سرمو آوردم تو و تلو تلو رفتم توی آشپزخونه. عصای نورانی رو در آورده بود. دوباره با چشمای سفیدش داشت بهم لبخند می زد. نور موهای سرش نوسان داشت. دائم پر نور و کم نور می شد . پنجره رو باز کردم. سریع با اون یکی دستش یه مجمع دیگه پر از کیک گرفت جلوم. مثل دیروز زرد و آتیشی بود. خواستم بهش بگ آخه الاغ همین دیروز به خوردم دادی. ولی همچین که فکر گفتن این جمله زد به سرم، بالا آوردم. بلند بلند شروع کردم به خندیدن. گفت:
“لا تعقل! بخور.”
رفتم عقب و سرمو گذاشتم روی صندلی و کف آشپزخونه نشستم. حالا دیگه نمی تونستم باهاش چونه بزنم. دوباره گفت:
“یا الله!”
با ایما و اشاره و حرکت لب و دهن بهش فهموندم که “نمی تونم آقا. کیکهاش هسته داره، آبم می خورم بدتر می شه. چند تا هسته از روی زمین برداشتمو نشونش دادم… دهنمو نشون دادم… با مشت زدم توی شکمم… گریهم گرفت. ول کن نبود. همون جور گرفته بود جلوم. بلند شدم ظرف رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز آشپزخونه. گفت:
“حق است. بخور. ”
یه قاشق برداشتم و گذاشتم دهنم. تا قورت دادم، گفت:
“یه آبم روش. یه آبم روش.”
دوست داشتم یه حرفی بزنم. یه اعتراضی بکنم. داد بکشم سرش. بگم که داری منهدمم می کنی، لَوَرده که هستم، داری لهم می کنی، سرش داد بکشم. دهنمو باز می کردم که بگم بهش. صدای زوزه از ته گلوم می زد بیرون. هسته می افتاد بیرون. چشمام پر از اشک می شد و بدون این که خودم بخوام می خندیدم. الکی خوش شده بودم. مثل خودش. با اون لبخندش که یه مو عوض نمی شد. همهی صورتش شده بود یه لب از یه ور بنا گوشش تا یه ور دیگه ش . فکر کردم بدتر از این که نمی شه. هر چقدر هم داد بزنم ، تهش هسته میارم بالا. جمله ها رو توی سرم جمع کردم و آماده شدم که بگم. رفتم جلو پنجره وایسادم. نوک هواپیما جلو صورتم بود. جمله ها رو توی سرم ردیف کردم ، ولی یکهو هسته پشت هسته بود که از دهنم زد بیرون. خیلی بیش تر از دفعه ی قبل که جلو پنجره ی اتاق بودم. هر چی به حرفهایی که توی سرم بود بیش تر فکر می کردم ، دهنم بیش تر پر از هسته می شد. خودمو کشون کشون رسوندم به میز وسط آشپزخونه و نشستم روی صندلی. نگاش کردم. میله ی نورانی رو دوباره از توی سرش کشید بیرون و نوکشو زد به شیشه ی پنجره و به کیک اشاره کرد. فکر کردم مجمع کیک رو پرت کنم توی صورتش. دیگه نتونستم آروم بشینم. ولو شدم کف آشپزخونه. کف آشپزخونه رو با دهنم مفصل به رگبار بستم. تصمیم گرفتم اصلا هیچ فکری نکنم درباره ش. اصلا بهش نگاه نکنم که مجبور بشم فکر کنم و هسته بالا بیارم. فکر اعتراض نکنم، فکر داد و فریاد نکنم. پلکام داشت سنگین تر می شد. بعدش چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم غروب بود. هواپیما و اون یارو هنوز جلو پنجره م روی هوا وایساده بودن. نگاش کردم. هوا که تاریک شده بود، قیافه ش با اون لبخند و چشمهای سفیدش ترسناک تر شده بود. وقتی فکر کردم ترسناک تر شده، نافم سوخت و دهنم باز پر از هسته شد. یاد صبح افتادم. کله مو یه ور کردم و بالا آوردم. خنده م رو نمی دونستم چی کار کنم. هر چی بیش تر هسته استفراغ می کردم، بیش تر می خندیدم. مجمع کیک زرد روی میز دست نخورده بود. صدای اذون گو از پشت پنجرهی اتاق بلند شده بود. اینم با نوک میله ش هنوز داشت می زد به پنجره. دمر شدم و سینه خیز روی کف آشپزخونه خودمو کشیدم طرف در. پای درگاهی آشپزخونه که رسیدم، جون کندم به هیچی فکر نکنم. فقط به چشماش فکر می کردم و زوزه هاش. با مشت کوبیدم روی هسته هایی که زمین ریخته بود و تا جایی که تونستم داد زدم:
” حسینقلی!”
بازنویسی اول ۲۴/۵/۸۷
تصحیح دوم ۲۶/۶/۸۷
تصحیح سوم ۲۰/۷/۸۷