شماره ۱۲۰۰ ـ پنجشنبه ۲۳ اکتبر ۲۰۰۸
۱- تئوریهای ادبی در قرن بیستم بیش از هر چیز توجه خود را روی ساختارهای روایی گذاردهاند. از میان آنها سه جریان فرمالیستهای روس، ساختارگرایان و پساساختارگرایان بیش از هر جریان دیگر روی ساختارهای سیستمیک متن تمرکز داشتهاند. بیتردید این مطالعات اهمیتهای ویژهی خود را دارند، بهویژه که نقش مهم و فراوانی در کشف و تحلیل قواعد روایی بازی کردهاند. اما توجه صرف به متن بهعنوان امری عینی و کاملا مستقل باعث شده که این تئوریها به کارکرد اصلی متن کمتر توجه نشان دهند. در واقع نقطه ضعف این تئوریها و بهویژه پساساختارگرایی در همین عدم توجه به کارکرد و تاثیر ذهنی اثر است. دریدا، از جملهی پساساختارگرایان، اعلام میکند که نمیتوان به معنای نهایی در یک متن دست یافت.۱ این نگرش از آنجا ناشی میشود که وی درک و فهم را امری صرفا عینی میبیند، و در نهایت، محدود به آنچه از بیرون در اختیار آدمی گذارده میشود. دریدا در پاسخ به این پرسش که چگونه آثار هنری بعد از تولد همچنان معناسازی میکنند تنها اکتفا میکند به بازی واحدهای معنایی، یعنی اپیستمها (episteme ).
۱- تئوریهای ادبی در قرن بیستم بیش از هر چیز توجه خود را روی ساختارهای روایی گذاردهاند. از میان آنها سه جریان فرمالیستهای روس، ساختارگرایان و پساساختارگرایان بیش از هر جریان دیگر روی ساختارهای سیستمیک متن تمرکز داشتهاند. بیتردید این مطالعات اهمیتهای ویژهی خود را دارند، بهویژه که نقش مهم و فراوانی در کشف و تحلیل قواعد روایی بازی کردهاند. اما توجه صرف به متن بهعنوان امری عینی و کاملا مستقل باعث شده که این تئوریها به کارکرد اصلی متن کمتر توجه نشان دهند. در واقع نقطه ضعف این تئوریها و بهویژه پساساختارگرایی در همین عدم توجه به کارکرد و تاثیر ذهنی اثر است. دریدا، از جملهی پساساختارگرایان، اعلام میکند که نمیتوان به معنای نهایی در یک متن دست یافت.۱ این نگرش از آنجا ناشی میشود که وی درک و فهم را امری صرفا عینی میبیند، و در نهایت، محدود به آنچه از بیرون در اختیار آدمی گذارده میشود. دریدا در پاسخ به این پرسش که چگونه آثار هنری بعد از تولد همچنان معناسازی میکنند تنها اکتفا میکند به بازی واحدهای معنایی، یعنی اپیستمها (episteme ).
با این همه سلطهی ساختارگرایی و پساساختارگرایی در نیمهی دوم سدهی بیستم مانع از آن نشد که مسئلهی کارکرد متن بر خواننده و جامعه نادیده بماند. در واقع بحث کارکرد ادبی همیشه همپای بحث دربارهی قواعد ساختی آن پیش رفته و قدمتش به همان زمانهای کهن بازمیگردد. چیزی که هست هر زمان بهگونه و منظوری به کار رفته یا در واقع تفسیر و تاویل شده. دو بحث قدیمی و آشنای ’هنر برای هنر‘ و ’هنر برای مردم‘ همیشه سویههای دوگانهی این بحث را نشان دادهاند. تئوریهایی نیز تلاش کردهاند در میانهی راه و در پیوند میان این دو بحث راه خود را بیابند. از نمونههای نخستین یکی والتر بنیامین است که کارکرد متن را بر جامعه مهمتر از موضع طبقاتی نویسنده میبیند؛ که این خود تلاشی است برای دیدن متن بهعنوان یک پدیدهی مستقل که روی مغز انسان کارکرد ویژه دارد.۲
بیتردید برخی از پساساختارگرایان با گرایش افراطی به انگارهنگری (ایدآلیسم) هنری و عدم درک نهایی متن زمینه را برای بازتعریف ’هنر برای هنر‘ باز کردهاند. چنانکه با دیدن متن بهعنوان تنها منبع معنا کارکرد متن را بر مغز آدمی، و یا کارکرد اجتماعیاش را بهطور کامل نادیده گرفتهاند. دریدا از این زاویه دریافتِ معنا را محدود به واحدهای معنایی میکند. او بر آن است که اپیستمها کوچکترین واحدهای معنایی هستند که انسان درک میکند؛ بهسخنی اپیستمها مانند واژهها هستند و ما تنها با کنار یکدیگر گذاردن آنها تولید معنای قابل درک میکنیم. دریدا این کار را نوعی بازی میداند. قواعد ساختاری این اپیستمها با محدودیتهای ما در درک معنا تعیین میشوند.
برای دریدا اپیستم مانند است به جهان یگانهی (مُثل) افلاطون که تنها از طریق جهان تصوری یا تکثری، قابل درک است. معنای عریانی وجود ندارد یا اگر هست تنها از طریق این اپیستمها درک میشوند. بنابراین اپیستمها مانند نمادها در نگرش هرمنوتیک هستند که نه خود معنا بلکه برانگیزانندهی آن هستند. در واقع اپیستم از کهنترین واژههای فلسفی است که توسط افلاطون به کار رفته. از سوی دیگر، اپیستم مانند است به نومینال کانت؛ آن هم از این زاویه که هر دو نمیتوانند به ورای خود بروند. نتیجه چنین نگرشی آن است که درک ما همیشه محدود میماند به اپیستمها. برای همین هم هست که دریدا کار انسان را از لحاظ ادبی بازی با این اپیستمها میبیند.
از آن سو، ’هنر برای مردم‘ نیز اغلب، و تا امروز، از طریق ارزشهای دینی، فرهنگی، فلسفی، و در یک کلام، باورها و ایدئولوژیها تعریف و تبیین شده است؛ بنابراین در این نگرش توجه بیشتر بر پیام بوده تا ساختار متن یا کارکرد ساختاریاش بر مغز. این نگرش نیز در مواردی خود را دچار بنبستهای ایدئولوژیک کرده است. هرمنوتیک چه در شکل کلاسیکاش و چه در شکل مدرنش همیشه تلاش داشته معنا را در رابطه با پسمتنی بیرونی دنبال کند. با این کار هرمنوتیک نیز توجه به پیام داشته، اما با این تفاوت که پیام را در شکل مدرنش از زاویهی فردی مورد بررسی قرار میدهد. دانش شناخت نیز از سوی دیگر در دهههای اخیر با تمرکز بر ساختار مغز از زاویهی حس، درک، و شناخت زمینهای پدید آورده برای مطالعهی کارکرد حسی روایت بر مغز. بدینترتیب دانش شناخت نیز در پی یافتن معنا یا منطق معنایی حاکم بر روایتها است.
دانش شناخت هم البته قدمتی دیرینه دارد و بسیاری افلاطون را نخستین فیلسوفی میدانند که فرایند شناخت را مورد مطالعه قرار داده است. هردر و کانت از نخستین فیلسوفان مدرن بودند که در تعریف شناخت تلاشهایی کردند. با این همه شناختشناسی معاصر تفاوتهای بنیادینی با کوششهای افلاطون و حتی هردر و کانت دارد. گرچه عامل مشترک میان همهی اینها همچنان همان تعریف کارکردی شناخت است، یعنی درک جهان عینی از رهگذر دریافتهای حسی و تجربی انسانها؛ که، از این زاویه، میتواند در عین داشتن بنیانها و عناصر جهانشمول بسیار فردی باشد.
تئوری کارکرد مغز در دهههای اخیر به نتایج بسیار مهمی دربارهی شیوههای شناخت رسیده است. از جملهی آنها اینکه مغز در فرایند شناخت از ابزارهای خاصی استفاده میکند. سه ابزار اصلی مغز در امر شناخت عبارتند از: ۱) شناخت از طریق روابط علت و معلولی؛ ۲) شناخت از طریق جفتهای متضاد، مثلا خوب و بد، زشت و زیبا، هستی و نیستی، و…؛ ۳) و بالاخره شناخت از طریق روایت. دو ابزار نخست پیش از اینها هم شناسایی شده بودند و هم بهخوبی دربارهشان بحث شده است. منطق ارسطویی خود از نمونههای نخست است که بر پایهی کنجکاوی انسان در پی ‘یافتن علت پیدایی هر چیز’ شکل گرفته. جفتهای متضاد نیز که همیشه نقش شکلدهنده به اندیشههای فلسفی، دینی و اخلاقی داشته در واقع ابزارهای مهمی بودهاند برای رسیدن به شناخت. انسان تنها به اشتباه آنها را تبدیل به اموری باورمند و ناقض یکدیگر کرده است. اما نقش ابزاری روایت، موضوع نوینی است که بهویژه دانش شناخت در بررسی و درک آن نقش بهسزایی بازی کرده است. روایت خود متشکل از هر دو ابزار علّی و عناصر متضاد است؛ اما افزون بر آنها مجهز است به درکی روایی از زمان، یعنی زمانی بیرون از لحظهی حال و جدا افتاده از کنش. زمان روایی در پیوند با درگیریهای مختلف (تضاد میان شخصیتها) و نیز علت چنین تضادهایی، نظامی تحولی در روایت پدید میآورد که با هم خواننده را به حس و تجربهای خاص نزدیک میکنند و این حس و تجربه کمک میکند که خواننده شناختی خاص به دست آورد. بر این پایه است که روایت رابطهای حسی و شخصی با خواننده برقرار میکند.
روایتشناسیای که در سالهای اخیر در غرب مورد بحث بوده در واقع بر آن است که از طریق روایت به بررسی کارکرد مغز و شیوههای شناخت بپردازد. چنانکه از دیگر سو میخواهد ساختار کارکردی مغز را در شکلگیری روایتها مورد مطالعه قرار دهد. از سویهی نخست، خود روایتشناسی موضوع مطالعه است و بهعنوان ابزاری در بالا بردن تکاملی ظرفیتهای مغز مورد مطالعه قرار میگیرد. از سویهی دوم، اما، نقش روایت در آفریدن احساسات و حالتهای حسی و تجربی و در نهایت معنا مورد مطالعه قرار میگیرد. این دو گرایش روشمند اکنون در روایتشناسی میدان وسیعی برای مطالعهی کارکردی ادبیات یافته است.
روایتشناسی بر این باور است که روایت با تولید داستان – یعنی بیان امری در زمانی غیر از اکنون – به خواننده یا شنونده برای درک حالت خاصِ آن لحظه کمک میکند. مسئله مهمتر اینکه روایت در این روند برانگیزانندهی احساسات است. بهسخنی روایت در کارکرد نهاییاش مفاهیم را از طریق انگیزش حسی قابل درک میکند. روایت بیان وقایعی است که در طول یک زمان به یک نتیجهی خاص میرسد، بنابراین گسترهی درگیریهای ناپایدار است، اما حاصل چنین فرایند تغییریابندهای یک حس پایدار و ایستا است. حسی که بهصورت دُرد در آدمی تهنشین میشود و هنگام سخن گفتن از داستان به کمک میآید تا آن را توضیح دهد. با توجه به این کارکرد بنیادی شیوههای برانگیختن احساسات و حالتهای حسی-تجربی در روایت از جمله مهمترین زمینههای پژوهشی در روایتشناسی و شناختشناسی معاصر شده است.
۲- بررسی حس در روایتشناسی معاصر بیش از هر چیز تکیه دارد بر تئوری روایت در ادبیات کهن هند. تئوری ادبیات در غرب بهطور سنتی تکیه داشته بر مدلهای بیرونی و مستقل (autonomous model )؛ به همین دلیل هم با سنت ارسطویی بیش از هر چیز به بررسی ساختاری متن توجه نشان داده است. برعکس این گرایش، تئوری ادبیات در سانسکریت گرایش به بررسی ادبیات از طریق توان انگیزش حس داشته است. البته همهی داستانها همزمان هر دوی این گرایشها را در خود جمع دارند و این تنها گرایش فرهنگی در بررسی بوده که یکی را در غرب و دیگری را در شرق مسلط کرده است. مثلا بررسی داستان از زاویهی حس در تئوریهای غربی نیز دیده میشود، اما آنچنان قوی و مسلط نبوده که منجر به یک تئوری قوی و منسجم، مانند آنچه در ادبیات سانسکریت میبینیم، بشود. بهعنوان نمونه، تئوری هرمنوتیک در غرب با گرایش به تفسیر معنایی متن بهگونهای گرایش به تئوری سانسکریت داشته است، اما این گرایش همچنان با رتوریک به ساختارهای زبانی متن توجه نشان داده و خود حس را نادیده گذارده است.
نکتهی دیگر این است که تئوری ادبی غرب با توجه خاص به ساختار در نهایت موفق به کشف پیساخت بهعنوان فرامدل (meta-model) علّی برای روایت شده است. تئوری سانسکریت از آن سو با توجه به روند تحولی داستان برای رسیدن به حس غایی بیشتر طرحوارههای (schema, schemata) داستانی را بهعنوان فرامدل استنتاج و معرفی کرده است. بهسخنی تئوری مسلط غربی میخواسته به روند چرایی و علّی داستان پاسخ دهد و تئوری سانسکریت میخواسته به چگونگی و شرایط پدید آمدن آن حس غایی. با تئوریهای ساختاری غرب کم و بیش آشنا هستیم، اینجا اما برای آنکه بتوان تئوری روایت را از زاویهی حس مورد بررسی قرار داد، نیاز است نخست احساسات را (bhāvas در تئوری زیباییشناسی هندی) از جنبههای مختلفش به بررسی گذاریم.۳
بر اساس بحثهای سانسکریت انسان هشت حس اصلی دارد: ترس، اشمئزاز، خشم، هول، حیرانی، واهمه، شادی و اندوه. تئوریهای معاصر اغلب آنها را به شش حس تعدیل کردهاند. مثلا آتلی۴ در کتاب خود دربارهی احساسات تعداد آنها را شش تا میداند.
این احساسات را در کل و تابع شکل برانگیختنشان میتوان به دو دستهی اصلی تقسیم کرد: ۱- احساساتی که در یک لحظه و بر اثر یک اتفاق پدید میآیند؛ این احساسات را میتوان ‘احساسات لحظهای’ نامید. هوگن آنها را junctural emotions نامیده است.۵ ترس، خشم یا اشمئزاز از جمله احساسات لحظهای هستند که معمولا واقعهای آنها را برمیانگیزد. حسهای لحظهای ممکن است با همان سرعتی که بروز میکنند ناپدید شوند. ۲- احساساتی که پایدار هستند و برای مدتی در آدمی میمانند و بر رفتار و نگاه انسان تاثیر میگذارند. شادی و غم دو ‘حس پایدار’ هستند. این دو حس بر رفتار انسان تاثیر پایدار، تعیینکننده و مستقیم دارند؛ برای همین هوگن آنها را با اصطلاح Outcome Emotions تعریف کرده است.۶ البته قابل ذکر است که این دو حس، و بهویژه شادی، چندان هم پایدار نیستند و ممکن است مدت زمان محدودی و بر اثر یک واقعه روی دهند، مثلا با دیدن یک صحنهی خندهدار یا شنیدن یک شوخی. اما دلیل دیگری وجود دارد بر پایدار بودن آن. و آن اینکه همهی انسانها در هر حالت تلاش دارند که اندوه را از خود دور کنند و همزمان میخواهند به شادی برسند. این حالت اما در مورد احساسات دیگر مصداق ندارد، اگر هم باشد حالت جهانشمول و همگانی ندارد.
دو نکتهی قابل تامل دیگر درباره ‘احساسات لحظهای’ وجود دارد که نشان از ویژگی این احساسات دارند و آن اینکه این دسته از احساسات تنها در صورتی پایدار میمانند که به یکی از دو حس شادی یا اندوه بدل شوند. در این حالت است که تجربهای لحظهای را قابل بیان میکنند. برای نمونه، در یک تصادف، نخست و پیش از هر چیز از صدای تصادم و بر هم خوردن تعادل میترسیم، اما بلافاصله و بعد از وقوع حادثه حسی که میماند بیشتر هراسی است آغشته به اندوه تا خود ترس. نکتهی دوم اینکه این احساسات بسته به شرایط و حالات انسانی ممکن است به یکی از دو حس پایدار تبدیل شوند. مثلا حادثهای ترسناک ممکن است نخست اندوه بیاورد، اما بعد از مدتی و آنگاه که خطر از سر رفع شد بدل به داستانی خندهدار شود.
از زاویهی روایت نیز باید یک نکته را اضافه کرد و آن اینکه حسهای پایدار بیشتر قابل بیاناند، حال آنکه حسهای لحظهای بیشتر قابل نمایش هستند. این خود میتواند مبنایی برای تقسیم ژانرهای روایی و نمایشی باشد. میتوان گفت که ژانرهای نمایشی بیشتر بر پایهی احساسات لحظهای شکل گرفتهاند. حضور واقعه در لحظهی اکنون و دقیقا مقابل چشم بیننده باعث میشود که احساسات لحظهای بهسرعت برانگیخته شوند – اینکه بعد به احساسات پایدار بدل شوند بحث دیگری است. اما در ژانرهایی چون رمان، که روایتی خواندنی است احساسات از طریق بیان برانگیخته میشوند؛ برای همین این ژانرها بیشتر قدرت برانگیختن حسهای پایدار را دارند. البته منظور این نیست که رمان یا حماسه نمیتوانند ترس یا هراس برانگیزند، بلکه منظور این است که قدرت انگیزش حسهای پایدار را بیشتر دارند. ادبیات فارسی در کل کمتر تکیه بر ژانرهای نمایشی داشته است، حال آنکه در غرب ژانرهای نمایشی سنت دیرینهای داشتهاند. شاید به این دلیل باشد که ژانرهای هراسانگیز، مثلا داستانهای دراکولا، در غرب فراواناند؛ حال آنکه در ادبیات فارسی از این ژانرها خبری نیست.
باری، برای بیان و انگیختن حسهای پایدار نیاز به داستانهای الگویی داریم. مثلا اگر بخواهیم شادی دیدن یک آشنا را بیان کنیم چارهای نداریم که از یک داستان معروف و الگویی برای شادی استفاده کنیم. مثلا بگوییم ‘انگار خدا همهی پولهای دنیا را داد به من.’ با گفتن چنین حالت الگویی شنونده میزان شادی ما را درک میکند. این گونه داستانها را با اصطلاح الگو-نمونهای از دیگر داستانهای جدا میکنیم. احساسات همهآشنا را هم احساسات الگو-نمونهای میگویند که جهانشمول هستند و مردمان مختلف در فرهنگهای مختلف خوب با آنها رابطه برقرار میکنند. در مورد حسهای لحظهای اما بیان روایی به اندازهی قدرت نمایش آنها نیست. در تئاتر و سینما است که میتوان ترس را نشان داد و از طریق آن حسهای پایدار را برانگیخت؛ حال آنکه در رمان تنها میتوان آنها را بیان کرد، آن هم با مثالهایی الگویی و در جملههایی که با اصطلاحاتی چون ’انگار بگیر…‘ شروع میشوند.
اما نباید فراموش کرد که دو حس پایدار شادی و اندوه مهمترین حسها هستند. زیرا: یک، احساسات دیگر در نهایت، و چه بهصورت نمایشی و چه بهصورت بیانی، به یکی از این دو حس میرسند. از همین نقطهی اتصالی نیز با خواننده رابطه برقرار میکنند. دو، خواننده یا بیننده با خواندن یا دیدن یک اثر روایی در نهایت یکی از این دو حس یا ترکیبی از آنها را با خود به خانه میبرد. حس حاصل معمولا نقطه نظر خواننده یا بیننده را نسبت به اثر تعیین میکند. سه، یکی از این دو حس است که در نهایت به انتظارات ژانری خواننده پاسخ میدهد یا او را ارضاء میکند.
اما افزون بر این حسها زیباییشناسی هندی از دو حس دیگر هم سخن میگوید. حسهایی که نه آتلی از آنها سخن میگوید و نه اکمن (Ekman) و جانسون-لیرد (Johnson-Laird) که آثار مهمی دربارهی روایت و حس نوشتهاند. این دو حس در سانسکریت چنین هستند: ‘رَتی’ (rati) و ‘اوتساها’ (utsāha). ‘رَتی’ عشق جنسی است، که معمولا با عشقی رومانتیک یا آسمانی بازنما میشود. ‘اوتساها’ نیز ‘اصرار لجبازانه’ است که با الگو-نمونهی عزم خدشهناپذیر قهرمان در شرایط نامطلوب نمود مییابد. مشخص است که اینها احساسات پایدار نیستند؛ افزون بر آن احساساتی هم نیستند که ناشی از چند واقعه برانگیخته شوند. بنابراین احساسات لحظهای هم نیستند. در ضمن واکنشهای لحظهای هم نیستند که ما را به کنشهای علّی در پیساخت مرتبط میکنند. اینها احساساتی هستند که کمک میکنند شخصیتها از احساسات لحظهای به یک حس پایدار برسند. میتوان آنها را ‘پل حسی’ نامید یا مانند هوگن ‘احساسات پشتیبان’۷ خواند. دربارهی این دو حس دیرتر سخن میگوییم.
نکتهی مهم دیگر این است که میان احساسات واقعی ما و احساساتی که ضمن دیدن و خواندن یک اثر در ما برانگیخته میشود تفاوتهایی بنیادی هست. زیباییشناسی سانسکریت بهروشنی این دو گروه حس را از هم جدا کرده است. این تفاوتها عمدتا از زاویهی روایی است. زیباییشناسی سانسکریت احساسات واقعی را bhāvas مینامد و احساسات روایی را rasa. این تفاوتها را میتوان از گونههای مختلف بررسی کرد، اینجا اما تنها در رابطه با انگیزش حسی از آن سخن خواهیم گفت. از دید زیباییشناسی سانسکریت احساساتی که هنگام تماشا یا خواندن یک اثر روایی در ما برانگیخته میشوند با احساسات واقعی متفاوت هستند. این بحث از جنبههای مختلف معتبر است. برای نمونه اندوه ما در مرگ یک قهرمان داستان با اندوه ما در از دست دادن یک عزیز بسیار متفاوت است. وقتی که سهراب به دست رستم خنجر میخورد ما دچار اندوه میشویم، اما این اندوه مانند از دست دادن پدر یا برادر خود نیست. تاثیر آن هم پایدار نیست، مگر با اندوهی واقعی در زندگی ما پیوند بخورد. مرگ عزیز یک پدیدهی جهانشمول است و برای هر کس خاستگاه یکسانی دارد. انگیزش اندوه نیز در این حالت امری جهانشمول است، اما مرگ قهرمان یک داستان ممکن است در ما منجر به احساسات مختلفی بشود، ممکن است از نوع مرگ بترسیم یا حتی شاد شویم، و این زمانی است که دشمن نابود میشود. همهی این احساسات بستگی کامل به دیدگاه و تجربههای ما در لحظه دارند. کودکی که کمتر تجربه و درکی از مرگ دارد با دیدن مرگ یک نفر در فیلم بیشتر میترسد تا دچار اندوه شود، حال آنکه این تجربه برای یک آدم جوان یا سالمند با بارهای عاطفی متفاوت همراه است.
در تئوری زیباییشناسی سانسکریت احساساتی که در جریان خواندن یا تماشای یک اثر روایی پدید میآیند با اصطلاح رَسَ (rasa) مشخص شدهاند. این اصطلاح نه در فارسی معادل دارد و نه در انگلیسی. بنابراین اینجا من برای آن یا اصطلاح من درآوردی حسیت را به کار میبرم یا خود رَسَ را. مطابق با تئوری سانسکریت، همهی احساسات ما دارای یک رَسَ هستند، یعنی شکل رقیقشدهای از همان احساسهای اصلیای که در شرایط واقعی در ما انگیخته میشود. نکتهی مهم اینجا این است که رَسَها نزدیکترین حالتهای حسی را نسبت به الگو-نمونههای همهآشنا برمیانگیزند. در این باره من در مقالهی دیگری دربارهی تئوری زیباییشناسی سانسکریت سخن گفتهام که خوانندگان را به آن ارجاع میدهم. تنها نکتهای که اینجا اشاره میکنم این است که حسهای رَتی و اوتساها نیز گونههای واقعی و روایی دارند. عشقی که ما نسبت به یک آدم واقعی داریم متفاوت است از احساس عشقی که ما نسبت به عشق ویس به رامین داریم.
۳- گفتیم که هر اثر روایی در نهایت با دو حس شادی و غم سنجیده میشود. این دو حس حکایت از روند تجربی-حسی خواننده دارد از آنچه در فرایند خواندن درک کرده و به شناخت تبدیل نموده. شادی در روایت نتیجه سه فرایند است: پیروزی، یاری، و کشف ساختارها. غم در نقطهی مقابل نتیجهی شکست در هر یک از این فرایندها است. جفتهای حسی متضاد در داستانها چنیناند: رسیدن به پیروزی/ یا شکست، یاری یا عدم یاری در رسیدن به پیروزی، و کشف روابط علت و معلولی در فهم رفتار و کردار شخصیتها. هر داستان کامل اساسا این سه حس را در خوانندهاش برمیانگیزد. حس اول شادی یا اندوه است ناشی از پیروزی یا شکست قهرمان داستان در رسیدن به هدفش. حس دوم شادی یا اندوه است از عوامل و آدمهایی که راه را برای پیروزی یا شکست قهرمان فراهم میکنند. این نوع شادی را با حس رضایت تعریف میکنیم. حس سوم لذت از درک و کشف کارکرد و ساختار معمایی داستان است. این حس بیشتر فردی است تا جمعی و معمولا مانند است به حس لذت در کشف یک معما یا پدیده.
از سوی دیگر، این سه حس عامل برانگیختن انتظار در خواننده است. خواننده معمولا با این انتظارها داستانی را برای خواندن دست میگیرد یا دنبال میکند. این انتظارها ارتباط مستقیمی دارند با شیوههای روایی که هر ژانر روایی به کار میگیرد. بهسخنی، ژانرها بر پایهی این انتظارها به توقعات خواننده پاسخ میدهند. برای مثال، اگر خواننده دوست دارد که اثری شاد بخواند، خیلی ساده به سراغ یک اثر کمیک میرود. برعکس اگر بخواهد اثری غمانگیز بخواند، سراغ تراژدی را میگیرد. اما همهی آثار یکدست کمدی یا تراژدی نیستند، بلکه اغلب ترکیبیاند از هر دو، بهویژه ژانرهای مسلطی چون حماسه، رومانس در جهان پیشصنعتی و رمان در جهان امروز. بهدلیل سلطهی این ژانرها بر ادبیات روایی میتوان ژانرها را به کمدی-حماسه، کمدی-رمان، تراژدی-حماسه، تراژدی-رمان، و جز آن تقسیم کرد. با این کار هم کنش اصلی را در ژانر مشخص میکنیم و هم حسی که در نهایت تولید میشود. اما و با وجود آنکه آثار مختلف حسهای متضاد مختلف را همزمان به کار میگیرند، باز میبینیم که هر اثر در نهایت یکی از دو حس را قویتر و پررنگتر برمیانگیزد. بدین خاطر است که در نهایت هر داستانی را با یک حس شاد یا اندوهگین متمایز میکنیم.
تابع کنش و حس اصلی میتوان گفت ژانرهای کمدی و تراژدی انگیزشهای حسی ناشی از تجربهی خواندن را طبقهبندی میکنند و کنشهای حماسی، عاشقانه، یا رمان نوع رویدادی را که در نهایت در داستان شکل میگیرد. پس عاملهای طبقهبندی روایتها در گرهگاه اصلی در دو عامل حسی و کنشی خلاصه میشوند: حس شامل دو جفت شادی و غم، و کنش شامل دو جفت قهرمانانه و وصال عاشقانه. ژانرهای کمدی و تراژدی نمود دو حس اصلی هستند و حماسه و رومانس نمود دو کنش اصلی. در جهان امروز نیز کنش با ژانر رمان تعریف میشود، چیزی که هست رمان گرایش دارد که هر دو کنش را با هم بیاورد، چنانکه نسبت به حسها نیز به همین گونه عمل میکند. از این نظر هر رمان را ناگزیر و بنا به وجه غالب حسی و کنشیاش میتوان به زیرژانرهایی چون رمان حماسی یا رمان عاشقانه تقسیم کرد که اینجا مجال سخن از آنها نیست. این حالت بهشکلی ضعیفتر در آثار حماسی پیشین نیز دیده میشود، بدین معنی که هر اثر، مثلا ایلیاد، همزمان هر دو سویه را در وقایع خود گرد میآورد. یا مانند شاهنامه اگر زنجیرهای از داستانها است، یکی ممکن است شاد باشد و دیگری غمانگیز. نتیجه آنکه، برای هر حسی یک گونه روایت وجود دارد، برای همین ما برای انتقال احساس خود معمولا داستان تعریف میکنیم.
پاتریک هوگن با توجه به عاملهای حسی و کنشی روایتها را به این دو دستهی اصلی طبقهبندی کرده است: ’قهرمانانه شاد-غمگنانه،‘ و ’عاشقانه شاد-غمگنانه.‘ با اصطلاحات ژانری میتوان این دو را چنین نمایش داد: قهرمانانه تراژی-کمدی (heroic tragi-comedy) و عاشقانه تراژی-کمدی (romantic tragi-comedy).۸ هر اثر روایی موفق ناگزیر باید دو تا از این سه عامل را در خود داشته باشد، یعنی حداقل یک کنش و یک حس را به نمایش گذارد. وجود دو عامل یک داستان را از لحاظ ساخت کامل میکند، اما لزوما به معنای کمال در شناخت نیست. دلیل این موضوع را کمی دیرتر خواهیم آورد، اینجا فقط متذکر میشویم که برانگیختن حس شادی یا غم صِرف نقش ابزاری و کنترلکننده دارد و معمولا در تبلیغ و ترویجهای دینی و سیاسی کاربرد دارد. احساسات ما در اساس همه به سمت دو حس شادی و اندوه پیش میروند. ترس، خشم و… موجب اندوه میشوند یا مانع شادی، مسیر برعکس معمولا نادر است. شادی و اندوه در اغلب موارد، نشاندهندهی اصلی دو حس مثبت و منفی هستند. مثبت اینجا در معنی شرایط یا حسی است که ما آرزوی به دست آوردنش را داریم. و منفی شرایط یا حسی است که میخواهیم به پایان برسد. صورت جسمی این دو حس لذت است و درد.
شادی از چهار عمل الگو-نمونهای (prototype) اصلی حاصل میآید: وصال معشوق، پیروزی بر حریف، کشف ساختاری هر پدیده و از جمله علت پیروزی یا شکست که در مواردی برابر است با ارتقا فردی، و بالاخره یاری در رسیدن به پیروزی یا کارهای خوب، که مانند است به ارضاء از عملی نیک در قبال دیگران. مطابق با تئوری کهن سانسکریت وصال عملی فردی است، و پیروزی کنشی اجتماعی. مورد ارتقا فردی است و ارضاء از عمل نیک، جمعی. چیزی که هست دو کنش آخر بهخودی خود حسی را برنمیانگیزند و معمولا از طریق دو کنش نخست تعریف و معنا میشوند. ارتقا، بهویژه ارتقا روحانی، با مفهوم وصال به خواننده منتقل میشود. داستانهای عاشقانهی صوفیانه نمونهای از فرافکنی این کنش در پرتو کنش عشق است. در این آثار یکی شدن با خدا برابر با وصال به معشوق نمایانده میشود، علت آن هم این است که در روایت، ابزاری برای بیان مستقل آن وجود ندارد و خواننده با خواندن آن به حس مشخصی نمیرسد. از این نظر وصال یک کنش الگویی است که با بهرهگیری از آن خواننده حس رسیدن به خدا را ’آشنامعنایی‘ میکند. همین وضعیت در مورد ارضاء از عمل نیک وجود دارد. چنین عملی برای ما برانگیزانندهی یک حس مشخص نیست، بنابراین باید در روایت از الگو-نمونهای برای بیان استفاده کرد. این الگو ـ نمونه معمولا کنش پیروزی است. ’هفتخان‘ رستم یا اسفندیار نمونههایی از این کنش هستند. در این داستانها قهرمان از رنجی که در نجات دیگران متحمل میشود خشنودی حاصل میکند، اما برای نمایش چنین حسی راهی وجود ندارد مگر طرح آن در دل پیروزیهای این دو قهرمان بر موجودات عجیب و غریب.
در نقطهی مقابل ناتوانی در رسیدن به هر یک از این خواستهها ما را دچار اندوه میکند. پیروزی یا شکست کنشهایی هستند که از درون داستان و بر مبنای نقش قهرمانان تعریف میشوند. این کنشها اموری نسبی هستند و بسته به رابطهی روایی ما با آنها هر آن تغییر میکنند. کنشی که در یک داستان پیروزی انگاشته شده و موجب شادی مای خواننده میشود، در داستانی دیگر میتواند عین شکست باشد و مایهی اندوه ما. الگو-نمونههای دیگر نیز نقش نسبی و متفاوت در هر داستان دارند. مثلا پیروزی رستم بر اشکبوس خوانندهی شاهنامه را شاد میکند، حال آنکه پیروزی او بر سهراب در خواننده درد میانگیزد. دلیل تولید واکنشهای متضاد به روابط و تاریخچهی این شخصیتها برمیگردد. معمولا خوانندهها نسبت به کسی که بدون سرگذشت و یکباره در داستان ظاهر شود احساس همدلی نمیکنند. چنانکه نسبت به مرگ کسانی که از دور میشناسیم هر چقدر هم که آدم خوبی باشند، کم متاثر میشویم؛ در مقابل نسبت به مرگ کسی که میشناسیم و رابطهی نزدیکی با ما دارد، حتی اگر ما را هم اذیت کرده باشد، باز متاثر میشویم.
اشکبوس نمونهی شخصیت ناشناسی است که مرگش یک سویه تولید شادی میکند – داستان بهگونهای پیش میرود که ما به مرگ او توجه نمیکنیم، و بهجای آن از پیروزی رستم و ایرانیان پس از شکستهای متعدد خوشنود میشویم. اما مرگ سهراب، فرود، اسفندیار یا فرامرز همه غمانگیز هستند، دلیل اصلی آن آشنایی ما با آنها است و رابطهای که با قهرمانان خوب داستان دارند. همچنین تاثیری که مرگ این شخصیتها بر روند داستان میگذارند در شادی و اندوه ما موثر-اند. مرگ سهراب و اسفندیار غمانگیز است، چون در پی آن داستان به راهی نابهدلخواه میافتد. نمونهی دیگر کشتن پیران ویسه به دست گودرز است. بهرغم پیروزی ایرانیها مرگ پیران خواننده را متاثر میکند، علت آن هم رفتار و کردار دادگرانه و انسانگرایانهی او است نسبت به شخصیتهای خوب حماسه، مثلا سیاوش. با این همه این اندوه چندان نمیپاید، چون در پی آن ایرانیها پیروز میشوند.
خوب و بد بودن هم نسبی است و بستگی تام به روابط درونی متن یا گفتمان حاکم دارد. بهندرت اثری بتواند خوانندهاش را بهصرف یک باور یا ایدئولوژی با خود همراه کند. برای این کار همیشه تمهیدی روایی مورد نیاز است. شگرد مهمی که معمولا در این رابطه به کار گرفته میشود پیوند دادن یا یکی دانستن عناصر ایدئولوژیک با الگو-نمونههای جهانشمول خوب و بد است. همانطور که گفتیم، در عاشقانههای صوفیانه پیوستن به خدا، که عین ارتقا روحانی است، به خودی خود قابل بیان نیست؛ و از همین رو، در این داستانها یک رابطهی عاشقانهی زمینی آورده میشود تا در این الگوی مادی آن ارتقا روحانی برای خواننده ملموس شود. داستانهای مذهبی اغلب ساختی این چنینی دارند، مثلا پوروناهای بودایی یا عاشقانههای کاتولیک. متنهایی از این دست معمولا نمیگویند ما خوب هستیم، چون ما چنین میاندیشیم؛ بلکه برای آن از پسمتنهایی چون جدایی، رنج، بردباری و شکیبایی در عشق استفاده میکنند. برای نمونه در شاهنامه، ایرانیها به صرف ایرانی بودن خوب نیستند. یک حماسه اگر تنها بر این مبنا عمل کند در واقع سقوط روایی کرده و ارزش چندانی ندارد. برای اینکه کس یا کسانی در یک روایت خوب نشان داده شوند و در مقابل دشمنشان بد بنمایند، به تمهیدهای روایی نیازمند است. تمهید اصلی ایجاد همدلی میان خواننده و قهرمان خوب داستان است، مثلا شرح جدایی عشقی قهرمان و رنجی که از آن برده در خواننده حس همدلی به وجود میآورد. سیاوش قهرمان خوب است، چون ما با رنجها و احساسات او آشنا شدهایم. برعکس کشندهی او بد است، چون برای ما ناشناس است و اگر هم او را بشناسیم تنها در رابطه با کارهای بدش است، از آن فراتر اینکه آدم خوبی را که ما میشناسیم کشته است.
بد و خوب مطلق کردن از ویژگیهای ژانرهای حماسه است. رمان بهعنوان یک ژانر مدرن اصرار دارد که این مطلقنگری را از میان بردارد. با این همه، همهی روایتها دو گروه شخصیتهای خوب و بد دارند و معمولا خوب خودی است، حتی در چشم دشمنانشان.
با توجه به این موضوع باید دید که چگونه چنین فرایندی در روایتها ممکن میشود. از جملهی مهمترین شگردها در این رابطه، ارائهی یک چهره دردآشنا برای خوب است و یک چهرهی دردانگیز برای بد. این فرایند حاصل انطباق چهرهی خوب با یک سری واحدهای روایی است که بهطرز شگفتانگیزی جهانشمول هستند و آدمهای مختلف از هر طبقه و گروه یا هر فرهنگ و کشور بر سر آنها اتفاق نظری نزدیک به صد در صد دارند. من هنوز نامی برای این واحدها نیافتهام و فعلا آنها را کنشگر مینامم. علت این نامگذاری موقت این است که: ۱) به شخصیتها چهرههای خوب یا بد میدهد، آن هم بر اساس کنش آنها. ۲) احساسات خواننده را بر اساس این کنشها تنظیم میکند. ۳) داوری نهایی دربارهی شخصیتهای داستان را به گردن میگیرد.
کنشگرها کوچکترین واحدهای کنشی هستند، یعنی اپیستم؛ و از این نظر مانند شادی و اندوه یا خوب و بد الگو-نمونهاند. البته الگو-نمونههایی مجادلهناپذیر. بدون کنشگرها خواننده در داوری دربارهی شخصیتهای داستان و کلا پیام داستان دچار سر-در-گمی میشود. کنشگرها در نظام ارزشی هر جامعه نیز نقش مهمی بازی میکنند. دلیل کارکرد قوی آنها در نظام ارزشی روشن نیست، اما بدون کمترین تردید میتوان نقش منطقساز آنها را در تمام فرهنگها دنبال کرد. دانش شناخت در واقع بر پایهی این عناصر جهانشمول به نقش بسیار کلیدی و مهم روایتها در شکلگیری نگرش و فهم مشترک انسانها رسیده است. نخست ببینیم این کنشگرها بر چه پایههایی شکل میگیرند.
از زاویهی ساختاری داستانها از سه عنصر اصلی کنش، حالت، و کننده (شخصیتها) تشکیل میشوند. از لحاظ معنایی این سه عنصر را میتوان با الگو-نمونههای کنشگر، حسی، و چهره نمایش بدهیم. بهسخنی آن سه عنصر ساختاری در نهایت با این الگو-نمونهها در خواننده تولید معنا میکنند. اما با توجه به اینکه نمیتوان چرایی جهانشمول بودن اینها را توضیح داد اجازه دهید با نمونههایی چند نخست دریافتی برای این کنشگرها فراهم آوریم. من اینجا فهرستوار تنها برخی از این کنشگرها را نام میبرم. همانطور که شادی در کل خوب است و اندوه بد، این کنشگرها هم دارای مفاهیمی پذیرفته یا نپذیرفته هستند. اما پذیرفتن یا نپذیرفتن آنها دارای منطقی خاص است که در زیر دنبال خواهم کرد:
بد است
|
خوب است
|
دزدیدن بد است
|
دزدیدن از آدم بد چندان هم بد نیست (رابینهود و پیغمبر دزدان)
|
کشتن بد است
|
کشتن برای دفاع از خود، کسی دیگر یا جامعه خوب است
|
خیانت بد است
|
خیانت به دشمن خوب است
|
مرگ بد است
|
مرگ برای دشمن خوب است
|
دعوا و کتککاری بد است
|
در دفاع از خود و دیگری ستوده است یا اشکالی ندارد
|
حمله به کس یا کشور دیگر بد است
|
حمله به کس یا کشور دیگری که قصد کشتن ما را دارد خوب است
|
سویهی حسی این کنشگرها چنین است:
غمانگیز
|
شادیآور
|
کشته شدن/مرگ خودی غمانگیز است
|
کشتن/مرگ دشمن شادیآور است
|
جدایی
|
پیوند/ازدواج/وصال
|
شکست
|
پیروزی
|
از دست دادن موقعیت اجتماعی (محروم شدن)
|
رسیدن به موقعیت بهتر
|
کشته شدن (مورد نخست)
|
از مرگ نجات دادن
|
منطق موجبه و سالبه در واحدهای کنشگر:
بد است
|
مگر (~)
|
کشتن بد است
|
~ دشمن باشد
|
دزدی بد است
|
~ مال دشمن باشد
|
خندیدن بر مرگ دشمن بد است
|
~ دشمن خوی حیوانی داشته باشد
|
یک سری از کنشها مطلق بد هستند و یک سری مطلق خوب. موارد بد: کشتن، دزدی، …. موارد خوب: احترامبرانگیزی، قدردانی، درک دیگری، وفاداری به اصول، شجاعت. یک سری کنشها مطلق غمانگیز-اند و یک سری مطلق شادیآور. موارد غمانگیز: مرگ، جدایی، شکست …؛ موارد شادیآور: تولد، وصال، پیروزی…. آنهایی که مطلق خوب یا بد هستند الگو-نمونهاند و در نظام معنایی و حسی مردمان مختلف حالت جهانشمول دارند.
با توجه به آنچه رفت، صرف کنش برای نویسنده کافی نیست تا شادی یا غم را در خواننده برانگیزد. مهمتر از آن نیاز به وجود رابطه و آشنایی هست. رابطه و آشنایی به داستان عمق میدهد. هر چه با شخصیتها بیشتر آشنا باشیم به همان اندازه احساسات ما نسبت به آنها انسانیتر میشود. اگر در فیلم جیمز باند مرگ آدمهایی که با او میجنگند موجب تاثر ما نمیشود برای آن است که این آدمها برای ما بدون چهره هستند. نمیدانیم تا آن لحظه کجا بودهاند و چه میکردهاند، حتی فکر هم نمیکنیم که مادر و پدری دارند که مرگشان موجب غم و اندوه آنها شود. از سوی دیگر نمایش مرگ در این گونه فیلمها خالی از هر گونه شناخت و تجربهی انسانی است – البته این بهتعمد است. شگرد معمولا چنین است که مرگ آنها از فاصلهای دور به نمایش درمیآید، یعنی از فاصلهای که چهره خوب دیده نشود و آنها بدون کمترین خونریزی یا صدایی انسانی مثل برگ خزان فروبریزند.
البته تکنیکهای نمایشی دیگر هم به کمک میآیند که این مرگها کمتر انسانی بنمایند و بدینترتیب مانعی در شادی تماشاچی از پیروزی قهرمان به وجود نیاورند. مثلا تنها صدایی که در لحظهی مرگ از آنها شنیده میشود نه ناله است و نه فریاد، نه آخ است و نه بیان درد؛ بلکه بیشتر صدایی است نیمهانسانی-نیمهحیوانی مثل اوهن یا اوپ. این صدا نیز به دور از تجربههای ما از مرگ و درد است. با چنین تمهیدهایی است که مرگ این آدمها بیننده را متاثر نمیکند. مرگ ضدقهرمان هم با شگردهایی از این دست غیرانسانی میشود: مثلا با خندهای شیطانی در آخرین لحظه. بهسخنی در این آثار احساس خواننده با تمهیداتی کنترل میشوند. دلیل آن این است که در این گونه فیلمها خوب و بد با باری سیاسی، عقیدتی، ایدئولوژیک و سیاسی همراه هستند و سازندگان آن میخواهند حس و مفهومی خاص را به تماشاچیان منتقل کنند. حسهای انسانی نیز کاملا از هم جدا و تنها برای ارائهی تصویر خوب از خوب، یا بد از بد، به کار میروند. برای همین هم هست که این گونه آثار جنبهی تبلیغی و ترویجی قوی دارند.
آیین مرگ قهرمان از آن سو نمایشی انسانی دارد، زیرا با آیینهایی آشنا، و بهسخنی خودی، مخاطب را دچار تجربهی اندوه از دست دادن میکند. این رنج چهرهای انسانی و پایدار از قهرمان در ذهن مخاطب تولید میکند.
عشق و ازدواج نیز از اموری هستند که میتوانند چهرهای انسانی از یک شخصیت یا جمعیت ارائه دهند. برعکس، نبود عشق و ازدواج در یک داستان تمهیدی است برای جزانسانی کردن یک شخصیت یا جامعه. کسی که عاشق میشود، جدای از مسئلهی وصال، توان خاص انسان در شناخت غیر، حتی دشمن، را نشان میدهد. پس جشن عروسی، برکنار از نقش شادی برانگیزش، نمایشی است از ادراک انسانی آن شخصیت یا آن جمع. برعکس نبود عروسی یا تبدیل آن به مراسم سوگواری از تمهیدهای مهم در ارائهی یک چهرهی بد است. در آثار تبلیغی نمایش یا فقدان تعمدی این تمهیدها ابزارهای مهمی در کنترل احساسات و داوری مخاطب هستند. نمایش آیینی عروسی خود از مهمترین تمهیدها در انسان نشان دادن یک شخصیت یا فرهنگ است. برخی آثار هالیوودی از این تمهید استفادههای یکجانبه میکنند؛ بدین معنی که شخصیت بد را، که معمولا همخوان با دشمن خارجی امریکا است، آدمی نشان میدهند ناتوان در عاشق شدن. افزون بر آن، آدمهای بد معمولا عروسی ندارند، اگر هم داشته باشند مقاصد دیگری را در آن دنبال میکنند. تازه اگر هم عروسیای در میان این طور آدمها برگزار شود بدون آیین است. با این طور تمهیدات شخصیتهای بد اهریمنی یا حداقل جزانسانی معرفی میشوند. این را میتوان بیگانهسازی روایی نامید.
اما آثار برگزیده و ارجمند ادبی در مسیری مخالف تلاش میکنند که انسانیت را حتی در انسانهای بد به نمایش گذارند. با این کار به خواننده نشان میدهند که بد و خوب مطلق و جود ندارد و همهی انسانها نقاط قوت و ضعف دارند. اما چگونه؟ با نمایش احساسات انسانی همسان در آنها، همچنین با نمایش رنجها و شادیهای همهآشنا. با این شیوهها نشان داده میشود که انسانها همه خوب و بد هستند. در رمانهای مدرن، که محورشان تجربهها و حسهای فردی در تقابل با ساختارهای حاکم اجتماعی است، اساسا شخصیت بد یا خوب مطلق وجود ندارد. درگیری در این آثار بیشتر از مقابلهی فرد با سیستم یا نگرش جمعی حاکم ناشی میشود. افزون بر آن این آثار اصرار دارند که در مقابله با سنت به تجربههای فردی میدان دهند. درگیریهای کهن میان انسان و اهریمن در این آثار معمولا جای خود را داده به درگیریهای فردی با خود، یا سیستم، یا سنت. از این نظر احساسات نقش پیچیدهای در رمانهای مدرن یافتهاند. با این همه باز هم میبینیم که این آثار نیز در نهایت یک حس خاص را در خواننده تهنشین میکنند. گرچه لزوما نه از طریق الگو-نمونههای آشنا.
پینویسها:
۱ Jacques Derrida. “Structure, Sign and Play in the Discourse of the Human Sciences.”
۲ Gershom Scholem (editor). 1992. Correspondence of Walter Benjamin, translated by Smith and Andre Lefevere, Harvard University Press, chapter 2.
۳ Gupt, Bharat. 1994. Dramatic concepts Greek & Indian: a study of the Poetics and the Nāṭyaśāstra.
New Delhi: D.K. Printworld.
Bharata Muni. 1987. The Nāṭya śāstra of Bharatamuni. Rāga nṛtya series, no. 2.
Delhi,
India: Sri Satguru Publications.
۴ Oatley, K. 2006. Understanding Emotions, edited by Keith Oatley (Author), Dacher Keltner (Author), Jennifer M. Jenkins. Wiley-Blackwell, 2nd edition.
۵ Hogan, Patrick Colm. 2003. The mind and its stories: narrative universals and human emotion.
Cambridge;
New York:
Cambridge;
New York:
Cambridge
University Press. p. 93
۶ Ibid.
۷ sustaining emotions, ibid
۸ Patrick Colm, Hogan. The Epilogue of Suffering: Heroism, Empathy and Ethics. pp. 119-143.