از تولد تا رسالت (۴)
” من از منبع عظمت و جلال و مخزن رفعت و اجلال آمده ام. با آیاتی که چشم عالم شبهش را ندیده. این لوح برهان من است اگر تعقل کنید.
ای مردمان به خدا سوگند در خانه خود ساکن و ساکت بودم. “روح” مرا به اهتزاز آورد و به حقیقت ناطق ساخت و آثارش را در چهره ام نمودار نمود.
آیا کسی را می کشید که به امرش آسمان ها بلند شد. دریاها به موج آمد. درخت ها به ثمر رسید و اسرار کردگار از پس پرده آشکار شد؟ و اگر مرا با تمام شمشیرها بکشید و با تمام تیرها در هر دم هدف سازید در ملکوت زمین و آسمان به ذکر خدا گویا شوم و از احدی بیم ندرام. این مذهب من است. اگر بفهمید. به خدا سوگند این مذهب همه رسولان است. اما من ندانم که مذهب شما چیست و به چه آیینی متدین اید. و چون نغمه های پاک الهی به این جا رسید. ضعف او را غالب گشت. به سکوت گرایید و مدتی در آن حال بماند و چون به حالت اول بازآمد چشم هایش را گشود و به سوی قدس به چشم انس نظر افکند و گفت ای پروردگار سپاس تو را از قضایای تازه و بلاهای جامع تو.
یکبار مرا در دست نمرود گذاشتی و بار دیگر در پنجه فرعون اسیر ساختی. یک بار مرا در زندان مشرکین انداختی و بار دیگر سرم را به دست کافران جدا کردی. یک بار بر صلیبم برافراختی و بار دیگر در سرزمین کربلا مبتلا ساختی. در آن دیار تنها ماندم. سرم را بریدند و بر سر نیزه نهاده در هر دیار گرداندند و در مجلس مشرکین و منکرین حاضر کردند. یک بار مرا در هوا آویختند و هر چه گلوله ی کینه داشتند بر سینه ام انداختند و ارکان وجودم را از هم جدا ساختند. تا این روزها فرارسید روزهایی که کینه توزان بر ضد من متفق و همرازند و در هر دمی دل مردمان را به غل و بغضا می آلایند و در انجام هر مکری که به قلبشان خطور کند قصور نورزند….
با این حال قسم به عزت تو ای محبوب من که از آنچه در راه رضای تو کشیده ام به آستانت سپاس آرم. از تو و بلایای تازه تو راضیم. تو را سوگند می دهم به اسم های پنهانت و جمال ظاهر مستورت که دل های بندگانت را به محبت خود بیارایی و آنان را بر بساط رحمتت مستقر سازی و در سایه درخت توحید مسکن دهی و از نسائم قدس که از فردوس جمالت می وزد محروم مداری. تو قادری بر آنچه اراده کنی و تو مهیمن و قیومی.”
باری پس از چهار ماه عقوبت و اسارت در زندان سیاه چال حضرت بهاءالله را مجبور به ترک وطن نمودند. به این نیت که در غربت ندایش فراموش شود و آتش عشق پیروانش به خاموشی گراید. بنا به فرمان پادشاه وقت ناصرالدین شاه و موافقت سلطان عثمانی حضرت بهاءالله همراه با گروهی از یاران راستان عزم عراق فرمودند و بدین ترتیب ندایش به دیاری تازه رسید و شعله شوق و اشتیاق پیروانش بیش از پیش گسترده گشت.
دشمنان و بداندیشان بار دیگر از نفوذ ندای نو آئینان بیمناک و هراسان گشتند و به وسوسه آنان و به فرمان و همکاری دو دولت ایران و عثمان حضرت بهاءالله و جمعی از ملتزمین را از بغداد به اسلامبول روانه نمودند به این امید و انتظار که به سبب ناآشنایی زندانیان به زبان و هم چنین به علت بی اعتنایی ساکنان آن روزگار نامی و نشانی نماند. غافل از آنکه نوگل گلزار الهی هرگز از تندبادهای تعصب و خودخواهی پژمرده نگردد و نو نهال دانایی آسمانی به آتش حقد و حسد نسوزد.
بار دیگر دشمنان و بدخواهان در صدد برآمدند که آن حضرت و حامیانش را به دیار دیگر فرستند و پس از رای زدن بر آن شدند که آنان را به خاک دور افتاده و خاموش ادرنه رهسپار گردند. اما با این رای و تدبیر دایره نفوذ آیین تازه را وسیع تر نمودند و گره گروندگان را بیشتر یافتند.
خوانندگان عزیز: در صورتی که راجع به این تعالیم و یا تعالیم دیگر آئین بهائی سئوالاتی داشتید می توانید به پیام گیر ما به شماره ۷۴۰۰ـ ۸۸۲- ۹۰۵ تلفن فرموده تا جواب سئوالات شما داده شود .
Please!!!!!
Give us a break. We’re still under the exploitations of Islam and you’re already shoving another one down our throat. No matter how good it is, please keep it to yourselves. Thanks.