شماره ۱۲۰۲ ـ پنجشنبه ۶ نوامبر ۲۰۰۸
در گفتگو با امانوئل ژال و دیگر کودک سربازان
امانوئل ژِال شش ساله بود که یاد گرفت با مسلسل آدم کشی کند. اکنون او کتاب، فیلم و سی دی به نام “بچه ی جنگ” منتشر می کند.
سایه روشن درون اتاق بزرگی که وارد آن می شوم، ناخودآگاه مرا به اردوگاه های پناهندگی می برد که دهها جوان از کشورهای مختلف با گذشته ای کاملا متفاوت زیر یک سقف گاه دوستانه و گاه خصمانه زندگی می کنند.
دور تا دور میز بزرگی که وسط اتاق است ده، دوازده جوان سیه چرده که سنشان بین بیست تا سی سال است نشسته اند. با ورود من و خانم کاری که مسئول برگزاری کنفرانس “بچه های جنگ” در اسلو است، همهمه جای خود را به سکوت می دهد. نگاه ها به سوی من برمیگردد که نه سیاه هستم و نه سفید. خانم کاری مرا به عنوان روزنامه نگار به آنها معرفی می کند و می گوید که من بچه جنگ نیستم، اما جنگ و بدبختی های زمان جنگ و بعد از آن را می شناسم که هشت سال جنگ خانمانسوز ایران و عراق را تجربه کرده ام. حالا نگرانی آرام از چشم ها رخت بر می بندد و با چشمانی درخشان و لب هایی که تبسم بر آنها خانه کرده، آغوش می گشایند و مرا در بر می گیرند. به امانوئل که می رسم، دستانم را می فشارد و نگاهش را در نگاهم می دوزد، سکوت اتاق را پُر می کند و اشک گونه های سیاهش را خیس، بغض گلویش را فرو می دهد، دستم را رها می کند و مرا در آغوش می کشد. در گوشم می گوید اگر کمی سیاه تر بودی فکر می کردم برادرم رافائل که سالها است گم کرده ام را پیدا کرده ام.
برای خانم کاری شباهت من با برادرش را توضیح می دهم و اشک گونه ام را پاک می کنم. اشک بر گونه و لبخند بر لب کنارشان می نشینم و قصه ی پر غصه شان را گوش می کنم.
همه ی آنها در یک چیز اشتراک عقیده دارند و آن، اینکه کودک ـ سربازان، کودکانی هستند که ربوده و در پایگاه های نظامی مجبور به آموزش نظامی می شوند. پس از آموزش های لازم هم وادار به کشتار همسایه و گاهی خویشاوندان خود می شوند که به این ترتیب مصداق “نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم” بشوند و نتوانند به روستاهای خود برگردند.
اسماعیل که اکنون بیست و هفت سال دارد و کتاب “فردا، روزی روشن” حاوی خاطرات دوران کودکی و نوجوانی اش را با عنوان “کودک ـ سرباز” منتشر کرده است، می گوید: “جاپانی، افسر پایگاهی که من در آن بودم و از کشتار خودداری می کردم، روزی به من گفت: اگر در تمرینات نظامی و مبارزه علیه دشمنان شرکت نکنی، سهمیه غذایت قطع خواهد شد و باید روستا را هم ترک کنی. من که می دانستم ترک روستا برابر است با کشته شدن به دست دیگر کودک ـ سربازان، چنان کردم که او می خواست. پس از مدت کوتاهی به سربازی قابل تبدیل شدم و حتی در یک مسابقه که کدام یک از ما می تواند در مدت کوتاهی تعداد بیشتری از اسیران جنگی را بکشد، برنده شدم و آن روز به عنوان جایزه قرص نانی بیشتر از دیگران دریافت کردم.”
امانوئل که اکنون چون برادری واقعی حول و حوش من می چرخد، دستم را می گیرد و به آن سوی اتاق، جایی که دختر بیست و نه ساله ای نشسته می برد. چانه “چنیا کیتنسی” را بالا می آورد و می گوید:”خواهر چنیا، برادرم زبان دانمارکی را کمابیش می فهمد. لطفا تا من برمیگردم از کتاب “کودک ـ سربازان” خودت با او حرف بزن.”
چنیا تبسم بر لبانش می نشیند و می گوید که اهل اوگاندا است و در کودکی از جور،ِ آزار و اذیت خانواده مجبور به فرار می شود. فرار اما انگار از چاله درآمدن و در چاه افتادن بود. توسط نیروهای ارتش مقاومت ملی، زمانی که فقط ده سال داشتم دستگیر و به پایگاه نظامی فرستاده شدم. ضمن آموزش های سخت نظامی من و حدود هفده دختر دیگر وظیفه ی رفع عطش جنسی هفتاد و پنج افسر پایگاه را هم به عهده داشتیم. روزها آدم کش بودیم و شب ها بردگان سکس. قصه ی این دختر جوان که اکنون در دانمارک زندگی می کند لرزه بر اندامم انداخت و سیل اشک از چشمانم جاری شد. دستانم را می فشرد و می گوید: “روزنامه نگاری و وظیفه انتشار این گذشته ی تلخ و غیرانسانی را برعهده داری تا مردم جهان، آنسوی ناشناخته ی جنگ های داخلی در کشورهای آفریقایی یا هر جای دیگر این کره ی خاکی را بشناسند.”
جمیله صادق، اهل سودان است و حکایت فرار بیش از بیست هزار کودک و نوجوان از سودان به اتیوپی و دوباره از آنجا به سودان و ادامه پیاده روی و سرگردانی این کودکان و نوجوانان را بازگو می کند. شانه هایش می لرزد و موهای سیاه بلندش، چهره ی پُر اندوه و چشمان اشک بارش را پنهان کرده اند. آهی بلند می کشد، نقاب مو از چهره بر میدارد و با تبسمی غم انگیز با پشت دست گونه هایش را خشک می کند.”خواهرم صدیقه که هشت ساله بود هنگام بازگشت از اتیوپی به سودان از گرسنگی و تشنگی به هلاکت رسید و به جمع هزاران کودکی پیوست که بی نام و نشان در بیابان های گرم و سوزان اتیوپی به خاک سپرده شدند. ”
جمیله سکوت می کند، چشم می گرداند و دختری که در انتهای میز کنار پنجره نشسته است را نشانم می دهد. می پرسد زبان اشاره را آموخته ای؟ با شنیدن جواب منفی من، می گوید: “او یازده ساله بوده است که در رواندا به خدمت سربازی اجباری فراخوانده شده و زیبایی اش موجب کار او در دفتر فرماندهان بوده است. افسرهای ارشد هر وقت که هوس کرده بودند به او تجاوز می کردند. روزی نه افسر به طور متمادی شانزده ساعت به زور با او همخوابه شده اند و چون با مقاومت او روبرو شدند، زبانش را بریده اند. زیبایی همیشه خوشبختی، پول و سعادت با خود ندارد که در مورد او زوال و ناکامی ارمغان زیبارویی او بوده است. اکنون در سوئد زندگی می کند و نهادی برای حمایت از دختر ـ سربازانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند، تشکیل داده که یکی از بهترین سازمان های غیردولتی در نوع خود است. ”
روبروی من و جمیله، پسری جوان که تقریبا نوزده ساله است نشسته. می گوید اهل آفریقا است ولی از کشور خاصی نام نمی برد که اصراری هم نیست. خودش را “آگو” معرفی می کند و می گوید: “هشت ساله بودم که مجبور شدم پاهای همقطار نه ساله ای را که پس از تلاش ناموفق فرار دستگیر شده بود، قطع کنم.” هن هن گریه امانش نمی دهد تا ادامه دهد. پس از سکوت طولانی با لحن کاملا جدی می گوید: “آقای خبرنگار، بنویس، آگو می گوید: خورشید در کرانه های دور غروب کرده تا دیگر هرگز ما را نبیند”. در ادامه او می گوید: “قبل از جنگ ما هم کودک بودیم و زندگی بچه گانه توأم با فقر داشتیم. اما دیگر خیلی وقت است که بچه گی از سرزمین من رخت بربسته و به ما پشت کرده است”.
آگو بمانند همه ی آنهایی که کودکی شان را در پایگاه های نظامی به عنوان سرباز گذرانده اند، بر این باور است که زندگی بی معنا است و آنها نه تنها همه ی خویشاوندان که حتی کودکی خود را ناخواسته باخته اند. او می گوید: “کودک ـ سربازان اگر طاقت داشته باشند و پس از آن همه مرارت و سختی زنده بمانند، آینده ای نامعلوم در کمین شان نشسته. کسانی را می شناسم که گرفتار مواد مخدر و الکل شده اند. کسان دیگری را هم می شناسم که آنقدر تحت فشارهای روحی و جسمی بوده اند که بازگشت به روال عادی زندگی برایشان امکان ناپذیر شده است.”
دستانی مهربان شانه هایم را تکان می دهد و با لحنی ملایم مرا دعوت به صرف ناهار می کند. امانوئل است که با لبخندی بر لب و ساندویچ پنیری در دست با اشاره چشم مرا به اتاقی دیگر فرا می خواند. برایم می گوید: بگذار دردهایشان را به یاد نیاورند. بگذار به جای همه ی آنها حکایت دلخراش من اشک بر چشمان و لرزه بر اندام خوانندگان گزارش تو بیندازد.”
امانوئل اکنون بیست و هشت ساله است و ساکن لندن. او قصه می نویسد، ترانه سرایی می کند، آهنگ می سازد و فیلم. اوایل ماه سپتامبر سی دی آواز او به نام “بچه ی جنگ” منتشر شده است و هنوز جزء پرفروش ها است.
امانوئل علیرغم خجالتی بودنش، “رپ” می خواند. چهره مهربان و رفتار دوستانه اش طوری است که اصلا باور کردنی نیست که او در دوران کودکی آدم کشی کرده است.
امانوئل اهل جنوب سودان است. مادرش در جنگ کشته شده و پدرش سرباز ارتش آزادی بخش بوده است. پدرش او را هنگامی که کودک بوده به پایگاه نظامی در اتیوپی فرستاده، جایی که او ضمن آموزش نظامی کاربرد انواع سلاح های خودکار را هم یاد گرفت.
رنگ بر چهره ندارد، به نقطه ای خیره می شود که فقط دیوار خاکستری رنگ پیش روی او است. سرش را در دست می گیرد و می گوید: “مسلمانان در سودان قدرت را در دست گرفتند. آنها می خواستند که همه مسلمان شوند. ما در جنوب علیه خواست غیرمنطقی آنها به مبارزه برخاستیم و حاصل آن متأسفانه جنگ داخلی بود. من از عربها و مسلمان ها متنفر بودم و دلم می خواست همه ی آنها را بکشم. آنها سرزمین مرا نابود کردند و هم چنان به کار خود ادامه می دهند.”
می پرسم مگر جنگ تمام نشده است؟
ـ تمام که نه، وضعیت فعلی، آرامش قبل از توفان است. هراس من این است که هر لحظه همکاری بین شمال و جنوب سودان متوقف و جرقه به باروت آرامش بخورد و انفجاری عظیم آغاز شود. سودان وطن من است و برایم شمال و جنوب ندارد. به همین خاطر کسانی را که در دارفور علیه دولت اسلامی در خارطوم مبارزه می کنند، حمایت می کنم.
یعنی تو قصد داری برای مبارزه به آنجا بازگردی؟
ـ حالا دیگر از مسلمان ها متنفر نیستم. فهمیده ام که آدم ها با ادیان و عقاید گوناگون می توانند در صلح و صفا و آرامش در کنار هم زندگی کنند. ما باید با هم همکاری کنیم. آموخته ام که اگر کسی قصد ربودن گوسفندان گله ی من و یا دست اندازی به زمین کشاورزی من را دارد، می شود به جای جنگ و درگیری وارد مذاکره و گفتگو شد. برای یافتن راه حل صلح آمیز باید وارد مذاکره شویم که شاید لازم باشد گوسفندان گله من یا تو بین دیگران تقسیم شود. من هم مثل سایر افراد خانواده ام مسیحی ام اما برای همه ی ادیان احترام قائل هستم. به نظر من اگر کسی دلش می خواهد تکه سنگی را معبود خود بداند و هر روز هم آن را عبادت کند باید این اجازه را داشته باشد، که باور دینی و مذهبی موضوعی است کاملا شخصی.
فرار
حکایت دوران کودکی امانوئل روایت غم انگیز سرگردانی و فرار است در بیابانها و جنگل ها و در مناطق مین گذاری شده. او از جمله کودکانی بوده که در سودان به “بچه های فراموش شده” موسومند. این کودکان برای آموزش نظامی و آدم کشی به اتیوپی فرستاده می شدند تا به عنوان کودک ـ سرباز در خدمت ارتش آزادی بخش ملی باشند. ماه ها در راه بودند و تجربه ی گرسنگی در حد مرگ و حتی خود مرگ را پشت سر گذاشته اند. خیلی از این کودکان توسط نیروهای دولتی کشته شده اند یا در برخورد با مین های زمینی به هلاکت رسیده اند. امانوئل از جمله کسانی است که به پایگاه نظامی رسید و کودک ـ سرباز شد و چندین سال برای ارتش مقاومت ملی جنگید. به همراه بیست و پنج کودک ـ سرباز دیگر زمانی که دوازده سال داشته به طور دستجمعی اقدام به فرار می کنند. توسط سربازان ارتش مقاومت ملی دنبال می شوند و برای نجات جانشان می بایست مدت طولانی خود را در جنگل ها پنهان کنند.
در حالی که قطرات اشک بر چهره ی سیاهش چون دُر می درخشد، می گوید: فقط شانزده نفر از ما توانستیم به اردوگاه پناهندگی وات در جنوب سودان برسیم. آنجا انگار معجزه ای رخ داد و من با فرشته ی نجات مواجه شدم. خانم “اما مک کین” مددکار اهل انگلیس که مرا به فرزند خواندگی پذیرفت، فرشته نجات من بود. او به طور قاچاق مرا از سودان به کنیا برد. متأسفانه در یک حادثه رانندگی او جان خود را از دست داد، اما در همان مدت کوتاهی که با هم بودیم، با راهنمایی او دنیای موزیک را کشف و رپ خوانی را شروع کردم.
متن ترانه بچه ی جنگ که نام سی دی امانوئل هم هست خیلی قوی است:
پدر و مادرم را در جنگ از دست دادم
برادرانم گرسنگی کشیدند
تا مجبور به جنگ شوند
کودکی و جوانی ام در خفای جنگل به سر آمد
دردهایم آنقدر سنگین اند
که تاب حمل آنها را دیگر ندارم
موسیقی آیا تو را می آرامد؟
با موزیک به مبارزه علیه جهل و جنگ ادامه می دهم. هیچ چیز بهتر از موسیقی و ترانه نمی تواند احساسات مرا بیان کند. موسیقی رپ بهترین وسیله برای بیان اندوه نهفته در درون من است و ادامه مبارزه.
آرزو می کنم که بتوانم شنوندگان را چنان تحت تأثیر قرار دهم که وادار به تشویق، حمایت و کمک رسانی به کودک ـ سربازان شوند. آنها با فرزندخواندگی می توانند یکبار دیگر روح از دست رفته زندگی را به آنها بازگردانند. هنوز کودک ـ سربازان در سودان، اوگاندا، سیرالئون، اتیوپی و … مجبور به کشتار می شوند. برای کمک به کودک ـ سربازان من نهادی را بنیان نهاده ام به نام “Gua Africa” و هدفم کمک به کودک سربازان پیشین است که اکنون در جهان فراموشی زندگی دشواری را سپری می کنند.
در اولین گام، دو مدرسه یکی در سودان و یکی در کنیا ساخته ایم که کودک ـ سربازان پیشین بتوانند در آنجا کارهای حرفه ای یاد بگیرند و برای مداوای آلام خویش توسط مددکاران روان درمان کمک شوند.
هنوز کابوس هم می بینی؟
ـ کابوس مثل سایه مرا دنبال می کند. شب و روز هم نمی شناسد. گاهی خیس عرق بیدار می شوم. در خواب سرهایی که بریده می شوند یا کسانی که در خط اعدام ایستاده و کشته می شوند را می بینم. آنچه مانع افسردگی و تنهایی من می شود دوستان خوبی است که دارم و مرا در کمک رسانی به هم قطاران ام یاری می کنند.
حالا لبخندی تلخ بر لبان امونوئل می نشیند و مثال دیگری از رنج جنگ پیش می کشد. او سربازان زخمی و آسیب دیده آمریکایی و اروپایی را مثال می زند که در افغانستان یا عراق با زخم جنگ به خانه برمی گردند. آنها پس از بازگشت لاجرم برای فرار از درد و تنهایی به الکل و مواد مخدر رو می آورند و خیلی از آنها دست به خودکشی می زنند.
نیاز مبرم آنها دور هم جمع شدن و صحبت کردن از آنچه تجربه کرده اند، است. چنین گفتگوهایی آنها را کمک می کند که درد و رنج تجربه ی تلخی که پشت سر گذاشته اند را درک کنند. در واقع رفتاری که باید با آنها بشود، رفتاری است که با قهرمانان جنگ می شود. چرا که آنها به دستور فرماندهان نظامی و رهبران سیاسی وارد جنگ شده اند.
با خاطرات دردآور چه می کنی؟
ـ التیام بخش دردهای من موزیک و ترانه سرایی است. موزیسین ها “پیامبر” هستند و موزیک تنها وسیله ای است که بدون اینکه رخصت طلب کند احساسات درونی تو را در قالب ملودی بیان می کند.
گیتارش را در دست می گیرد و قطعه ی “بچه ی جنگ” را یکبار دیگر زمزمه می کند. خانم کاری هم همه ی شرکت کنندگان در این جلسه را به اتاقی آورده که من و امانوئل خلوت کرده بودیم تا دست در دست هم برای خاموشی صدای همه ی سلاح های جنگی و نابودی جنگ که صلح و آرامش را در پی خواهد داشت، دعا کنیم.