شماره ۱۲۱۵ ـ پنجشنبه  ۵ فوریه ۲۰۰۹

جمعه ۵ آگوست ـ ۱۹۸۸ آیواسیتی
  

شروع کردم به نوشتن مقاله ی “مسئله ی زن یک موضوع جهانی است”. تاکیدم را بر تغییرات و تحولات زن از دوره ی پارینه سنگی تا اسلام گذاشتم. و اینکه مقهورشدگی و تنزل ارزش زن تنها به دلیل چرخش و کنترل مالکیت تولید و وسایل تولید به دست مرد نیست، بلکه امر تولید مثل زن، یعنی دوره حاملگی و زاییدن و همچنین تولید خانگی نیز دلیل این مقهورشدگی می شود. پرسش های فراوانی به ذهنم رسید که چرا و به چه دلیل این تنزل در دوره تاریخی معینی اتفاق افتاده است؟ مگر قبل از مالکیت تولید، زن به چنین اموری نمی پرداخته است؟ و اصلا چرا مرد در انباشت تولید و مالک شدنشان بر زن پیشی می گیرد؟ و بعد … مگر دوره ی یهودیت، دوران گذار از مادرتباری به پدرسالاری نبوده است؟ پس چرا در دوران آغاز پیدایش و شکوفایی اسلام نیز همین دوران گذار ذکر می شود؟ در صورتی که بین استیلای دو مذهب یهودیت و مسیحیت تا اسلام قرن ها فاصله بوده است … و اینکه سه مذهب تک خدا، خاستگاهشان یک سرزمین و اقلیم بوده است؟… چقدر پژوهش های تاریخی می توانند گره های پیچیده اجتماعی را باز کنند!

و اما داستانم!

داستان مرگ بوقلمون ها را از شیوه ای که قبلا در ذهن پرورانده بودم، جدا کردم. آن را دربست به بوقلمون ها سپردم. بوقلمون ها خودشان می بایست حرف بزنند. بوقلمون هایی که در قفس های تنگ زندگی می کردند. که شوک الکتریکی می دیدند… که سرشان بریده می شد و به سلاخی کشیده می شدند مثل آدمها … آدمهایی که در سرزمین های مشابه، در شرایط استبدادی زندگی می کنند. . . و کلماتم ناگهان خشن می شوند مثل آهن سه شاخه، مثل چاقوهای تیز، مثل حوض های خون…

چرا به اکبر رادی فکر کردم؟ به آن ملایمت فکری و اخلاقی اش؟ … اما وقتی که نقد می نویسد، دیگر ملایم نیست… اما چرا به یاد اکبر رادی افتاده ام؟ آیا به خاطر اینکه در ذهنم تصور می کنم که اگر راوی نوشته ام را بخواند، آن را خشن و هیستریک تلقی خواهد کرد؟ من خودم را به جای او می گذارم و از نگاه او نوشته ام را قضاوت می کنم… مهم نیست … مهم نیست کسی چه برداشتی از نوشته های من بکند. مسئله این است که نوشته هایم از درون “من” بیرون آمده اند. “من” آنها نوع دیگری پرورش یافته است و در بستر دیگری رشد کرده است. “من” من از من برخاسته… “من” من با ترسها، آشوبها، هراس ها، وحشت ها، و تجارب دیگری، متفاوت از تجارب آنها روبرو شده است. من با بسیاری چیزها عجین بوده ام که آنها نبوده اند و آنها رنج هایی را تجربه کرده اند که من نکرده ام. هر چه باشد من باید باید باید به آنچه که از خودم برمی خیزد، صادق و وفادار باشم. دروغ نگویم. من بشر آینده را می بینم. حضورش را حس می کنم. بشر آینده باید در نوشته های من چیزی را دریابد. تا دختری که بعدها، نسل های بعد متولد می شود، رنجهای کنونی مرا بدین شکل تجربه نکند. مثل من پیوسته آشفته و پر از  هراس نباشد. زنده باشد و بداند بداند بداند که برای چه زندگی می کند… اما درست در همین لحظه که دارم اینطور با قاطعیت به ایده ایده الیستی خودم فکر می کنم، شک هم می کنم، چرا که فکر می کنم که بشر با هراسها و رنجها متولد می شود. چرا که در طی قرن ها و قرنها باز هم چنین زندگی ها و چنین حس هایی تکرار می شوند. کاش بشر در وجود خودش به قدر کافی قدرت، تعقل و حس برابری کشف می کرد و مسایل را می توانست منطقی ببیند.

آه… یکی از بوقلمون ها در رفت… همینطور که دارم فکر می کنم،  یکی از بوقلمون ها را دیدم که ناآگاهانه … ناآگاهانه؟ یا زیرکانه؟ یا از سر تقدیر از زیر دست شوک الکتریکی در رفت… دوید و دوید… و دوست دارم که این بوقلمون شوک الکتریکی ندیده را از آن کودکی بدانم که از خانه تا کارخانه دویده است تا بوقلمونی را که با چسباندن یک پروانه رنگی کاغذی به بالش، نشان کرده است، بیابد… این کودک به درون روح بوقلمون سفر کرده بود.

صبح با مورچه ها که از تن و سر و کله ام بالا می رفتند از خواب بیدار شدم. آیا مورچه ها دوستم دارند یا به من حمله کردند؟ مورچه ها بوی مرا از سوراخ های تو در توی خانه شنیده بودند و با شتاب از گردن و بازوان و پاهایم بالا می رفتند. مورچه ها… مورچه است چه در ایران به دنیا آمده باشد چه در آمریکا … راستی من دیشب چه خوابی دیده بوده ام؟ آیا مورچه ها خواب نامرئی مرا از من دزدیده بودند؟ من به یاد نمی آورم که دیشب چه خوابی دیده ام… شاید مورچه ها خوابم را جویده باشند… شاید خوابم را خورده باشند… این تنها طعمی است که در تن من جریان دارد… وگرنه در بیداری مسئولیتهای زندگیم جسمم را فرسوده کرده اند. و محیط خاک آلود و گرم محیط کارم، محل پرورش میکروب های نامرئی است. ذره های خاک هر روز از راهروههای راههای تنفسی ام عبور می کنند و در شش هایم متوقف می شوند. گلویم خشک می شود. و نفس کشیدنم سخت می شود.. و من در تمام اوقات به پسرم فکر می کنم. به کاوه عزیزم که در سن حساسی به سر می برد. وسواس غریبی دارم که نقش درستی در تربیت او داشته باشم. اما نمی توانم جلوی خاک و غبار بایستم… نمی توانم از اندوه که بدون اینکه بخواهم، آن را ناخودآگاه در خانه پخش می کنم، جلوگیری کنم. جوانیم اندک اندک در خاک و غبار و اندوه گم می شود. . . و ولعم برای زندگی تنها یک رویا باقی مانده است. وضع اقامتم نامشخص است و این موضوع مرا در هراسی عمیق فرو می برد.

۷۰ کتاب را باید در طول مدت ۲۰ روز بخوانم… و دلم برای  مردم کشورم و خانواده ام در ایران  می تپد…

من چقدر تنها هستم!

ادامه دارد