خاطره ها-۵

یک روز  با بر و بچه های محصل توی میدون باغ ملی جهرم گپ می زدیم، جوانی بسیار خوش قیافه به ما نزدیک شد و گفت:

ـ غریبم، بدبختم، مفلسم، محض رضای خدا و حضرت عباس نفری ده شاهی به من بیچاره بدین!

من نگاهی به سر تا پای اون انداختم و دیدم در قشنگی و برازندگی بی نظیر است. قد بلند و ورزشکار و نیکو صورت بود. به او گفتم:

ـ تو به این خوش قیافگی و برازندگی حیف نیست گدایی می کنی؟

سری تکان داد و با افسوس گفت:

ـ چه کنم آقا؟ سوات ندارم. غریب و بی کسم، و توی شهر شما از کار و بار خبری نیست.

من به او گفتم:

ـ کار هست. ولی کارکن کمه! هم کار باغ، هم فعلِگی و هم آب حوض کشی.

آهی کشید و گفت:

ـ آقا. تو کار برای من پیدا کن، بر پدرش لعنت که کار نکنه.

من رو به بچه ها کردم و گفتم:

ـ بچه ها بیایید به این جوونِ غریب کمک کنیم.

هر کس تقبل کرد که به نوعی به او کمک کند. منصور که وضع مالی خانواده اش خوب بود، قبول کرد تا زمانی که او کار پیدا کند، روزانه یک تومان به او کمک کند. عبدالعلی گفت که با پدرش صحبت خواهد کرد که در گاراژ کاری برایش دست و پا کند. رضا گفت، از روز بعد به او سواد یاد خواهد داد. من هم تعهد کردم که با همسایه باغمان کل مصطفی صحبت کنم.

دو هفته بعد برای او در باغ کل مصطفی کار باغبانی پیدا شد. کل مصطفی که آدم شریفی بود، گفت، علاوه بر روزی دوازده ریالی که برای باغبانی به آن جوان خواهد داد، در ساعت بیکاری هم می تواند در باغ همسایه ها کار کند و هرچه در آوردِ مال خودش باشد. روزی که قرار بود آن جوان خوش قیافه در باغ حاضر شود، غیبش زد. تا دو روز در به در دنبالش گشتیم و پیدایش نکردیم.

چند سال گذشت. من سال دوم دانشگاه بودم و از شیراز به جهرم می آمدم. در سعادت آباد اتوبوس توقف کرد. رفتم قهوه خانه چیزی بخورم دیدم از یکی از اتوبوس های در حال حرکت کسی مرا صدا می کند.

ـ عزت! های! عزت! آهای عزت

جهت صدا را گرفتم و تعجب کردم که چه کسی در سعادت آباد نام مرا می داند که با آن صمیمیت مرا صدا می کند! با جهت صدا جلو رفتم. پنجره اتوبوسی باز شد. دیدم آن گدای جوان است.

از تک تک بچه ها به نام پرسید و ابراز خوشحالی کرد که پس از سال ها دوباره مرا ملاقات کرده است. به او گفتم:

ـ کار گدایی چه شد؟ آن را که به کل کنار گذاشتی؟

گفت: نه! هنوز هم گدایی می کنم!

گفتم: چرا؟

گفت: همه شما توی شیاری می دویدید! کسی که یک بار نون گدایی بخورد هیچ وقت نمی تواند آن را کنار بگذارد!‌

بچه با دیانت

هر وقت می رفتم باغ، حاجی رضا از من می پرسید، عمو چند کلاس درس خوندی؟

ـ آقای حاجی. کلاس پنجم هستم.

ـ مقارنات نماز چند تاست؟

من بلد نبودم و اون می گفت؛ حیف اون همه کاه و جو که بابا داد به تو بخوری!

حاجی رضا گرچه مکه رفته بود، ولی سواد نداشت. و هرکاری که در کاروان انجام داده بودند اون هم انجام داده بود و تا دلتان بخواهد در مورد مکه دروغ سر هم می کرد!‌

یک روز قبل از این که حاج رضا درباره مقارنات نماز را از من بپرسد، به او گفتم: حاج آقا! شما که خونه خدا رفتید، این جمله را معنی کنید:

الفارق یقولن مع ذلک هذا کل شهر غریب

این آیه را بلافاصله از خودم درآورده بودم! حاج رضا معذرت خواست و من پس از آن هربار آیه از خودم اختراع می کردم و از او می خواستم تا آن را معنی کند. بعد از آن حاج رضا دست از سر من برداشت و هرجا که می نشست از من تعریف می کرد و می گفت: بارک الله به این بچه با دیانت!

مکه

عمو ملاعباس، شیش باغِ دراندشت داشت و همه می گفتند که پولش از پارو بالا می رود. همه می گفتند، عمو مستطیع شده و واجب الحج!

یک روز به او گفتم: عمو چرا مکه نمی ری؟

گفت: عمو. من دزدی کردم! هیزی کردم!‌ مال یتیم صغیر خوردم! حتی از سر بیوه زن بدبخت هم نگذشتم! حالا برم مکه تکمیل می شوم و تصدیقم را هم می گیرم!‌

عشق کودکی

دوازده سالم بود، هر روز صبح زود می رفتم خونه عمو اِسمال که گاو داشت شیر می خریدم!‌ در بازگشت یک دختر چادری خوش اندام را می دیدم که مثل کبک جلویم راه می رود. او موهای فر و صورتی بی اندازه زیبا داشت. همیشه تا آنجا که می توانستم او را تعقیب می کردم. آرزو داشتم که یک بار وی را از نزدیک ببینم و دو کلمه با او صحبت کنم. یک روز برعکس روزهای دیگر از او جلو نزدم و این قدر قدم هایم را آهسته کردم تا وقتی که او نزدیک خانه مان شد. دلم می خواست سیر تماشایش کنم. نزدیک خانه که شدم دلم نمی خواست زود به مقصد برسم که از او جدا شوم. او قدم ها را تند کرد. یکراست رفت داخل منزل ما! اول ترسیدم وارد خانه شوم. بعد با خود گفتم؛ او که مرا ندیده است. اینجا هم که خانه خودمان است. وارد خانه شدم. او بود که سر صحبت را با من باز کرد. از درس هایم پرسید و بعد درباره مامان و بابایش حرف زد. تازه فهمیدم که او همدم، دختر عمو رضا قلی است و دوست خواهرم است.

نفس راحتی کشیدم. خوشحال و خوشبخت که به آرزوی خود رسیدم!

کله پاچه و نماز

هر وقت کله پاچه دلم می خواست، به دروغ خواب می دیدم که جلویم چندین سرِ بریده انداخته اند. موضوع را که به مادرم می گفتم، به پدرم می گفت که یک شاخی بخر تا خواب بچه تعبیر بشه که خوابش آمد و نیامد دارد!‌

یک روز به خاطر تعبیر خوابم مادرم کله پاچه مفصلی بار گذاشته بود. همان روز به مسجد محل رفته بودم و تقریبا در صف سوم نماز جماعت نماز می خواندم. وسط نماز به یاد کله پاچه افتادم. عمویم گفته بود که اگر عقرب نیشت بزند، نباید نمازت را ببری!‌ آقای واعظی هم روی منبر تعریف کرده بود که حضرت علی تیری در پایش گیر کرده بود و چون درد زیاد داشت هیچکس نمی توانست آن را از پای مبارک بیرون آورد! حضرت در نماز تشریف داشتند که حضرت محمد آن تیر را از پای ایشان بیرون آوردند و حضرت علی چنان مشغول راز و نیاز با قاضی الحاجات بود که بیرون آمدن تیر را احساس نفرمود! با یادآوری این خاطرات تصمیم گرفتم به نماز ادامه دهم. از طرف دیگر جاذبه کله پاچه بی نهایت بود. مخصوصا برادرم که اگر اندکی غافل می شدم جز سیرابی چیزی برایم باقی نمی گذاشت!‌ جدال بین مادیت و معنویت مدتی ادامه داشت!‌ و سرانجام کله پاچه پیروز شد و من از صف سوم، وسط جماعت زدم بیرون!‌ چند نفر به من سُک زدند و کلمات عربی را با مخرج بلند ادا کردند! سیبیل که لات محل محسوب می شد، طاقت نیاورد و مشت محکمی به پهلوی من زد و گفت:

ـ تخم سگ!‌کسی که نماز رو همینطور کشکی کشکی به هم نمی زنه! حالا فردا جواب نکیر و منکر رو چطور می دی؟!

او به نماز خود ادامه داد و من به فرار خود‌!

بخش چهارم را در اینجا بخوانید