نگاهی به “جانوران حیات وحش جنوبی”
روز جمعه در کتابخانه، وقتی فیلم Beasts of the Southern wild را در قفسه فیلم ها دیدم، به سرعت و بدون لحظه ای تأمل برش داشتم. هیچ ایده ای نداشتم که فیلم درباره چیست، ولی پیدا کردن فیلمی جدید در کتابخانه، که چندین جایزه برده و کاندیدای اسکار برای بهترین فیلم و بهترین هنرپیشه است و تمام منتقدان معتقدند که واقعا بهترین فیلم سال است، احتیاج به فکر کردن ندارد. فیلم را گرفتم و قبل از مراسم یکشنبه شب دیدمش.
فیلم با صدای دختر کوچکی در جنگل آغاز می شود. اسمش هاش پاپی است و شش سالش است. دنبال مرغ ها و جوجه هاشان می دود، به صدای قلبشان گوش می دهد و برایمان می گوید که فکر می کند آنها با کُد با هم حرف می زنند. بعد زنگی به صدا در می آید و پدر دخترک داد می زند که موقع غذاست. همان اوایل فیلم متوجه می شویم که پدر و دختر در میان جنگلی با هم، ولی تنها زندگی می کنند. اتاقک تریلری هست که دخترک آن جا می ماند و پدر هم آلونکی برای خودش درست کرده و تنهاست. قوانین زندگی شان را همان اول متوجه می شویم. گریه در زندگی شان جایی ندارد. باید قوی باشند و افتخار کنند به جایی که زندگی می کنند که زیباترین جای دنیاست و از همه مهمتر این که دخترک اجازه آوردن هیچ اسباب بازی به آلونک پدر ندارد.
نمی دانیم کجا زندگی می کنند. سوار چیزی می شوند که پدر قایق می نامد ولی در واقع الوار و آهن پاره هایی است که سوار هم کرده و با موتور راهش انداخته، دور تا دورشان آب است و پدر، هاش پاپی را سوار قایق می کند و می برد جایی که از دور شهر و ساختمان های بلند پیدا هستند و می گوید “ببین چقدر زشت است. ما زیباترین جای دنیا زندگی می کنیم و تو باید یاد بگیری که چطور این جا از خودت مراقبت کنی.” بعد به هاش پاپی می گوید که دولا شود و دستش را در رودخانه فرو ببرد و بی حرکت بایستد. باید ماهیگیری با دست خالی را یاد بگیرد که هرگز گرسنه نماند. بعد که پدر با افتخار ماهی بزرگی را از آب بیرون می کشد، فریاد می زند که “با مشت بزن توی سرش! بزن بیهوشش کن!” و هاش پاپی کمی لرزان و با تردید به ماهی نگاه می کند و بعد با تشویق پدر، بر سر ماهی می کوبد. صدای هاش پاپی برایمان می گوید که آدم های شهر به درد نمی خورند. ماهی هاشان در پلاستیک پیچیده شده اند و بچه هایشان را در کالسکه حبس می کنند و جوجه هایشان را به سیخ می کشند. زمین ولی متعلق به آدم هایی مثل آنهاست. به چشم ما ولی اینجا هرجا هست، جای زیبایی نیست. هاش پاپی همیشه کثیف است، فقط زیرپوش و شورتی به پا دارد با یک جفت چکمه. دورشان را آشغال و حیواناتشان گرفته اند. وقتی از جنگل بیرون می آیند و به جاده می روند، آدم هایی را می بینیم مثل خودشان. همه فقیر و کثیف و همه مست و با این حال راضی از زندگی شان. شاید هم مست تر از آن هستند که بدانند چطور دارند زندگی می کنند.
بعد عده ای را می بینیم که دارند اسباب شان را جمع می کنند و ماشین هاشان را بار می کنند که بروند. متوجه می شویم که توفانی در راه است، همه می گویند که همه چیز زیر آب خواهد رفت و باید رفت. این اولین بار است که فکر می کنیم پس شاید اینجا جایی در لوئیزیانا است و داستان به کاترینا ربط دارد. پدر هاش پاپی ولی با سماجت می گوید که هیچ جا نمی رود و از هیچ توفانی نمی ترسد. قایق را به آلونک می آورد و تمام شب مست می کند و برای توفان و رعد و برق، عربده می کشد. صبح که می شود، به بیرون سرک می کشند. همه چیز زیر آب است. از جنگل و درختان و حیوانات خبری نیست. سوار قایق می شوند و می روند ببینند که دوستانشان جان سالم به در برده اند یا نه و صدای هاش پاپی در گوش مان می گوید: “برای حیوون هایی که پدرشون اونها رو توی قایق نگذاشته، آخر دنیا رسیده. شاید الان همشون اون ته آب دارند سعی می کنن نفس بکشن .”
بقیه را پیدا می کنند و همگی قایق هایشان را به آلونکی شناور می بندند و مدتی روی رودخانه می مانند تا این که بالاخره مأموران پیداشان می کنند و به زور به شهر می برندشان و چقدر این مقاومت کردنشان به چشم ما شهرنشینان عجیب است. تصور اتاقی بزرگ را بکنید با لباس های تمیز و غذای کافی و دکترهایی که می خواهند ازتان نگهداری کنند و شما وارد می شوید، با لباس های پاره و گلی، بدن و موهایی که هفته هاست شسته نشده و معده ای که روزها و روزهاست جز خرچنگ چیزی واردش نشده و با این حال جیغ می کشید و دکترها را هل می دهید و می خواهید فرار کنید و به آلونکتان برگردید و به نظرم فیلم همین است، نشان دادن احساس تعلق به زمین و زندگی حتی اگر به چشم هرکسی دیگر آن زندگی هیچ بیاید. این که با پوست و استخوان تان به زمینی وابسته باشید و بخواهید فرزندتان را طوری بزرگ کنید که از خردسالی عشق و تعلق با وجودش عجین شود. این که نخواهید هیچ چیزی شما را به جایی که تعلق ندارید، ببندد. حتی اگر بیمارستانی باشد و برای زنده ماندن چاره دیگری نداشته باشید، و باز صدای هاش پاپی آرام بر پرده می گوید: “اینجا در شهر اگر کسی مریض شود، با سیم به دیوار وصلش می کنند. بابام همیشه می گه اگه اونقدر مریض شد که دیگه نتونه آبجو بنوشه و ماهی بگیره، بذاریمش توی قایق و آتیشش بزنیم تا کسی نیاد ببردش و وصلش کنه به دیوار .”
فیلم خوب است و نیمه دومش خیلی بهتر پیش می رود. بازی دختر کوچک که موقع فیلمبرداری پنج ساله بوده واقعا فوق العاده است و نامزد بهترین نقش اول شدنش هم کاملا به حق و در ۹ سالگی جوان ترین نامزد بهترین بازیگر تاریخ اسکار است. داستان فیلم، دنیایی را به تصویر می کشد که سخت می توان با آمریکای مدرن و ماشینی مرتبطش دانست و با این حال هستند کسانی که درست همانگونه در این کشور زندگی می کنند. از طرفی دیگر هم نشانمان می دهد که چقدر ما آدم ها متفاوتیم، چقدر ارزش هایمان متفاوت است و چقدر درک زندگی یکدیگر برای مان سخت است … که در این گوشه، وقتی ماهی کوچک تُنگ مان مُرد، به طبیعت بردیمش و در جعبه ای خاکش کردیم و فکر کردیم به دخترمان – با ظرافت – کنار آمدن با فقدان را یاد می دهیم و در آن گوشه، پدری مشت دخترش را می گیرد و بر بدن متشنج ماهی می کوبد تا یادش دهد برای جان بدر بردن، ظرافت به کار نمی آید.
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.