مهاجرت سخت است. اگر اجباری باشد سخت تر است. جا افتادن در جایی جدید، عادت کردن به فرهنگی دیگر، آشنا شدن با زبان و قوانین کشوری بیگانه. 

بخصوص اگر از طبقه مرفهی باشی و شغل خوب و زندگی راحت و معاشرت های اجتماعی آنچنانی داشته باشی و بعد مجبور باشی همه چیزت را در ۴ تا چمدون جا بدهی و بروی آن سر دنیا و از صفر شروع کنی.

عده ای با این که برایشان سخت است، ولی شرایط جدیدشان را می پذیرند و سعی می کنند تمرکزشان را بگذارند روی بهتر کردن زندگیشان. ولی همه چیز سخت تر است برای کسانی که نمی توانند شرایط جدید را قبول کنند. حاضر نیستند از گذشته و چیزی که بودند و داشتند، دست بکشند. از کارشان ناراضی هستند، شاید هم اصلا حاضر نباشند بروند سر کار و حرفشان هم همیشه یکی است: “میدونی من چند نفر زیر دست داشتم؟ حالا خودم برم برای کسی کار کنم که تازه سن پسرمه؟! “

پوستر فیلم

همه چیز باعث عصبانیت شان می شود. این که مجبورند بعد از سال ها رانندگی بروند و دوباره امتحان بدهند و از اول گواهینامه بگیرند. این که برای انجام کارهای بانکی شان باید مراحل مشخصی را بگذرانند. این که باید نگران اداره مهاجرت و سفرهایشان باشند و هزار مسئله دیگر.

مهاجرت کم و بیش برای همه یک معنی دارد. سختی. حس تعلق نداشتن و آرزوی برگشت به وطنی ایده آل.

    

  فیلم ” Nowhere in Africa ” بر اساس همین موضوع ساخته شده است.

 

خانواده ای یهودی، برای نجات جان خود هنگام جنگ جهانی دوم از آلمان نازی به کنیا فرار می کنند. مرد خانواده که وکیل بوده موفق می شود در مزرعه ای در کنیا به عنوان کارفرما شغلی دست و پا کند و همواره از این که توانستند به موقع از آلمان خارج شوند و جان سالم به سر ببرند، شاکر است. دختر کوچک خانواده (که راوی داستان هم هست) خیلی زود با محیط خو می گیرد و خودش را در فرهنگ آفریقایی جا می دهد، ولی این زن است که اوقات سختی را می گذارند. با سماجت وانمود می کند که شرایطشان موقتی است و احتیاج نیست که همه چمدان هایشان را خالی کنند چون به زودی به آلمان برمی گردند. با سیاهپوستانی که برایشان کار می کنند خشک رفتار می کند و جوابشان را نمی دهد و می گوید “اگر می خواهید با من صحبت  کنید، آلمانی یاد بگیرید” بدون این که متوجه باشد که این او است که به سرزمین آن ها پناه آورده  و همین طرز رفتار و تفکرش باعث می شود که با شوهرش هم اختلاف پیدا کند. نمی توانست قبول کند او که تا چند ماه پیش زندگی مجللی داشته، هر چه می خواسته در دسترسش بوده، بیرون می رفته، خرید می کرده، مهمانی می داده، حالا باید با آب جیره بندی شده حمام کند، سیب زمینی بکارد، از خانواده اش بی خبر بماند و مراقب مزرعه باشد.

بعد از گذشت چندین سال، دختر به مدرسه شبانه روزی می رود و آن جا برای اولین بار متوجه می شود که به خاطر یهودی بودنش است که بقیه با او رفتار متفاوتی دارند و از مادرش می پرسد “چرا همه از یهودیان متنفرند؟ ما که حتی یهودی واقعی نیستیم! شما و پدر همه جور گوشتی می خورید و عبادت هم نمی کنید!” و مادر توضیح می دهد که “ملیت ما هیچ ربطی به دین مان ندارد. ما به اندازه همه کسان دیگر آلمانی هستیم. زبان و فرهنگ و کشورمان هست که ما را می سازد ولی خیلی ها تفاوت ها را دوست ندارند ولی من در کنیا یاد گرفتم که همین تفاوت ها هستند که از همه چیز با ارزش ترند .”  

 

فیلم خیلی واقع گرایانه زندگی این خانواده مهاجر را به تصویر می کشد. ناامیدی و استیصال و در نهایت ریشه دواندن مادر، تلاش و خشم درونی پدر و لذت دختر بچه از زندگی جدید و ماجراجویی و در آخر پس از پایان گرفتن جنگ،  دودلی که نسبت به بازگشت دارند.

زن نمی خواهد برگردد. از مردم کشورش می ترسد. تمام خانواده اش کشته شده اند و او به هموطنانش اطمینان ندارد. مرد می گوید همیشه سپاسگزار این کشور خواهد بود که به آن ها فرصتی دوباره داد ولی می خواهد برگردد و در بازسازی وطنش نقشی داشته باشد.

 

کشمکش می کنند. وحشت دارند. مهاجرانی هستند که حالا بازگشت به کشورشان برایشان کابوس شده  و مردی اهل قبیله که برایشان گفت:

“اگر گوسفندت را از تو بگیرند و ببرند، می دانی که سرش را می برند و می خورندش و کاری از تو ساخته نیست. فراموش می کنی. اما اگر سرزمینت را ازت بگیرند، می دانی که همیشه آنجاست و می توانی به آن برگردی و هیچ وقت نمی توانی فراموش کنی.”

         

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همراه ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست.  هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.