شهروند ۱۲۳۵  پنجشنبه ۲۵ جون  ۲۰۰۹

در میانه میدانی که آزرده اند همه به هزار دلیل صف کشیده در مقابل هم فریاد می زنیم و حتی خونهای ریخته بر خیابانهای ایران هم ما را به هم نزدیک نمی کند.

کینه می ورزیم به یکدیگر و مجال یکی بودن را از لحظه هایی که همیشه برای ما فراهم نیست می دزدیم.

شیر خشمگین با شمشیری از نیام برآمده مبهوت می ماند در وزش باد. سبز و سفید و سرخ سرگردان در میانه خشمی که راه نمی برد به هیچ کجا دست به دست می شود در میانه جمعیت. شهروندان شهری غریب، غریبه با هم، بی اعتنا به پیامد عملکرد خویش، فریاد می زنیم تنها به دلیل دهن کجی کردن به یکدیگر و فراموش می کنیم آنها که در سکوت در خیابانهای ایران سینه سپر می کنند در مقابل گلوله، خشم، ضربات چاقو ما را متحد می خواهند در کنار هم تا صدا باشیم برای آنها. تا کوتاه کنیم فاصله هاشان را با دنیای خارج. تا ادعا کنیم آزادی را، احترام به حقوق بشر را، آزادی بیان را برای آنها. آنها ما را متحد می خواهند تا مقابل تمام خطراتی که زندگیشان را تهدید می کند در کنارشان باشیم با هم. حداقل با حرف. با امید. با تصویری از ایرانیان متحد که جدا از هر چه آرزوهای فردایشان است کشتار را تاب نمی آورند و حق خود را مطالبه می کنند.

احتیاج به دشمن نیست ما خود بی رحمانه تر از هر دشمن چنگ می اندازیم به صورت یکدیگر. سبع. بی پروا و بالا می آوریم عقده های چندین و چند ساله مان را در برابر هم و می گذاریم تعفن فضای حاکم بین ما باشد.

در میانه ی میدانی که اکنون آزرده اند همه به دهها هزار دلیل صف کشیده در مقابل هم فریاد می زنیم و حتی مرگ دختر جوانی که نه چندین سال پیش پدر و مادرش او را “پیام شادی” نامیدند هم ما را به هم نزدیک نمی کند.

همراه شو با من همراه شو  نه برای من نه برای تو که برای ما این تنها راه گذشتن است به سلامت از این سیاهی شب. همراه شو با من همراه شو نه برای من نه برای تو که برای ما این تنها راه مطرح کردن خواستهای ملتی است که همیشه تاراج کرده اند آزادی اش را و افزوده اند بر غم هایش هر یک به نوبه ی خویش.

یار دبستانی من در کدام کتاب درسی ات آموخته ای که غریبگی کنی با من. اسم من را بر روی تخته سیاه سرنوشت در کنار کدام اسم حک کرده ای که هیچگاه احساس همدلی نمی کنی با من. وقتی در خلوت اتاق تنهایی ات، جایی امن نشسته ای و نگاه می کنی به تصویر هزاران انسان که ایرانی اند و در خیابانهای شهر به دنبال خوشبختی و آزادی می گردند هر روز و کشته می شوند بی ترحم، وقتی نگاه می کنی به شعله های خشم که زبانه می کشد در میانه خیابان به خاطر بسپار نه من، نه تو بلکه همه ما باید بیفزاییم صدایمان را به صدای آنها نه آنکه بیفزائیم بر هراسشان. نگذاریم که تحقق پیدا کند این بیت.

“چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچکس ندا به گوش کر نمی زند”

                                         هوشنگ ابتهاج