شهروند ۱۱۸۶
وقت هایی هست
خستگی از عکس ها بر می گیریم
و خیره می شویم
به رنگ های پریده
چهره های مانده در غبار
و لبخندی را می پرسیم
که نیست
رفته است
با جای خالی دستی روی شانه ها
وقت هایی هست
در عکسی افتاده ایم
در عکسی افتاده غایبیم
با نگاه هایی که سوی ما دویده اند
وقت هایی هست
در عکس های ریخته
تکه های خود را می جوییم
تکه هایی از آه
وقت هایی هست
…
.
وقت هایی هست
رویاهایمان
می گریزند از ما
و خیره می شویم
به نقطه های روشنی در سقف
که لرزان لرزان
خورشیدی می شوند
ایستاده بر گندمزارها
نشسته بر دریاها
و ریخته بر گیسوانی
که کودکی هایش را باد برده است
وقت هایی هست
وقت هایمان برنمی گردند
و گم می شوند
در بی وقتی های پریشان ما
وقت هایی هست
…
.
وقت هایی هست
در خطوط شکسته
تکه ای انحنا می یابیم
تکه ای از دایره ای
که میل پیچیدن دارد
بر بلندایی
که دایره وار
می رقصد آتش را بر گرد خویش
و انحنا
که شکل افق های جنوب می گیرد
شکل دو دست کشیده ی تو
بر شانه های شکسته ی من
وقت هایی هست
حلقه هایی از صدای تو
درمی پیچد مرا
و سایه ام را از من
از حوصله ی جنوب می رباید
با رنگ های دریایی
و دایره هایی
که بر آب زاده می شوند
وقت هایی هست
…
.
وقت هایی هست
زن همسایه ی ما
تشتی از غصه به دریا می ریزد
تکه هایی از شب
پیرهن های بلندی از غم
و به آب
گاه گاهی هم
رو به پهلوی خراب لنجی خسته
چیزهایی می گوید
تا کمر در آب
ثقل گردابی شده است از رنگ
مرغ های دریایی
بادهای شرقی
سایه ای لرزان
می کشد زن را تا ساحل
دورتر بر شن ها
دست های کودکی بازیگوش
نقش مردی می زند
بر آب
وقت هایی هست
…
.
وقت هایی هست
دری نیمه باز را رها می کنیم
در جستجوی درهای ناگشوده
تا مشت بکوبیم سخت
تا نبینیم گل های شکفته را
از لابلای درهای باز
وقت هایی هست
پشت درهای بسته را می دانیم
هیچ را
پوچی را می فهمیم
و مشت می کوبیم
بر دری که دریا
دیوارهایش را برده است
وقت هایی هست
که مشت
خسته
در خسته
و باز می کوبیم
در جستجوی چیزی که نمی دانیم چیست
و دری بسته تا می گشاییم خسته
درهای بسته ی دیگر را
جستجو می کنیم…
وقت هایی هست
…