۳۰/هم پیمان با اهریمن

گات با جدیت گفت: “ما اجازه نمی دهیم برادرها و خواهرهایمان این طوری مورد تهدید قرار بگیرن.” به شید نگاه کرد. شید اندیشید گات خیال می کند او ترسوست و به همین دلیل هم از او خشمگین است، در نتیجه شید سرش را به زیر انداخت.

گات ادامه داد: “با ما به جنگل بیایین. هم تو و هم همه ی گروهت، من به خانواده ام سفارش می کنم کمکتان کنند.”

“این کارو می کنین؟”

این خیلی بیشتر از انتظار شید بود.

“می تونیم ارتش بوجود بیاوریم و به شمال برگردیم و با جغدها بجنگیم.”

“شما به راستی همراه ما می جنگین؟”

گات جواب داد: “این برای ما افتخار بزرگیه که به شما کمک کنیم تا به روشنایی روز بازگردین، مگه این درست همون وعده ی ناکتورنا به شما نیست.”

مارینا پرسید: “مگه می شه همه ی اینکارا رو بدون کمک آدما انجام داد؟”

شید با تعجب به مارینا نگاه کرد. او تمام شب را بی آن که کلمه ای حرف زده باشد سپری کرده بود. شید از او و گات به شدت عصبانی بود. هم اکنون هم با خشم به او خیره شده بود.

گات غرید: “من به هیچ وجه روی آدما حساب نمی کنم. اونا بیشتر دوست دارن ما رو زندونی کنن تا بخوان کمکمون کنن که آزاد شیم.”

شید نگاه پرغضب مارینا به گات را دید و جرئت نکرد به چشمان مارینا نگاه کند. آدم ها … دیگر نمی دانست در باره ی آدمها چه باید بیندیشد. آدم ها به نظرش قابل اعتماد نبودند. مارنیا اما فکر می کرد آدما خوب هستند، گات و تراب هم فکر می کردند آدما اهریمن هستند.

اما حلقه ها، برای حلقه ها آیا باید به روایت کسانی مانند فریدا اعتماد کرد که خوشبین هستند و یا به نقل هایی که از زنده زنده سوزاندن خفاشان به دلیل همین حلقه ها رایج است، یا این همه آیا آدم ها قابل اعتماد می توانند باشند؟”

شید گفت: “شاید هم حق با گات باشد.”

اما همچنان از چشم در چشم شدن با مارینا پرهیز می کرد، افزود: ” شاید آدما نخوان به ما کمک کنن!”

مارینا پرخاش کنان گفت: “تو از کجا می دونی؟ مگه تو حلقه داری؟”

شید با برافروختگی پاسخ داد: “شاید من ندونم، اما…”

” نه، تو نمی دونی این حلقه ها معناشون چیه! حسشون چیه، مخصوص بودنشون رو هم نمی فهمی. برا همین من به حرفای شما به هیچ وجه اهمیت نمی دم، اما یقین دارم که این حلقه ها معنا دارن.”

مکثی کرد و ادامه داد: “شید یادت نرود که پدرت هم همینطور فکر می کرد، مگه نه؟”

شید می دانست که گات دارد با علاقه نگاهش می کند. برای همین با خونسردی گفت: “می دونم پدرم چی فکر می کرد، چه بسا او هم اشتباه می کرد.”

“تو داری از پدرت هم دست می شویی؟ می خوای به جنگل بری و از جستجوی اون دست برداری؟”

” البته که نه، از جستجوی پدرم دست بر نمی دارم.”

” اگه اینجوری پیش بری می دونم که رهاش خواهی کرد، تنها منم که همچنان وفادار می مونم و بس.”

پیش از آن که شید کلمه دیگری بگوید، مارینا از سوراخ سنگ به دل شب زد، شید هم سرش داد کشید: “مارینا!”

و در پی او روان شد. اما گات بال بزرگش را گشود و گفت: “نگران نشو، برمی گرده، کاریش نداشته باش.”

“نمی خوام احساساتش رو جریحه دار کنم.”

“نمی کنی، بیخودی این همه امید به این حلقه ها بسته، زیاد طول نمی کشه که حس حماقت و عصبانیت به دلیل همین امید بهش دس بده.”

شید گفت: “آره، همینطوره.” و با نگاهش مارینا را دنبال کرد. این همه در حالی داشت رخ می داد که شید دیوانه وار احساس خوشبختی می کرد. و یقین داشت که گات و تراب او را در گردآوری ارتش کمک خواهند کرد، هرچند هنوز چیزی ته دلش بود که چه بسا این کار شدنی نباشد.

تراب گفت: “ما خودمون ستاره ها رو به قدر کافی می شناسیم. این خفاشا به چه دردمون می خورن؟ بیا بخوریمشون.”

گات آهسته گفت: “صداتو بیار پایین.” و به شید که نوک درخت ها به تنهایی حشرات را جست و جو می کرد چشم دوخت. بعد به طرف تراب برگشت و گفت: “تو باید کاری رو بکنی که من می گم. اگه من نبودم تو هنوز توی زندون بودی و از همون موشای آبکی فسقلی می خوردی، یادت باشه!”

هرچند او هنوز از نقشه هایش به تراب چیزی نگفته بود و نمی خواست هم بگوید. هرچند یقین داشت روزی همه چیز برایش آشکار خواهد شد. یادش آمد تراب یکبار ازش معنای رویا را پرسیده بود. اکنون اما قصد کرده بود با شید و مارینا هم سفر شود تا به بال نقره ای ها برسد. آنها را قانع کند که با او به جنگل بروند. با این وهم که از آن ها ارتشی تشکیل شود و به مجردی که به زادگاهش برسند همه شان را برده ی خانواده ی خود کند، و در طول سال و سالها زاد وولد می کنند و مبدل می شوند به ذخیره ی پایان نیافتنی گوشت خفاش زنده برای افراد خانواده ی او که با اشتها نوش جانشان کنند. آنان قربانی های ابدی تقدیمی به زاتس خواهند شد، همانی که گات خدمتگزارش را به شمال فرستاده بود تا خودی نشان دهد و بال نقره ای ها را به عنوان هدیه به خدمتش ببرد. شید هیچ سوء گمانی به نیات گات نداشت. برای اینکه خفاش خوش اندیشی بود. در عین حال هوشمند و بی باک هم بود. اما بی قرار کسب افتخار هم بود، و گمان می برد که دارد به همه ی آنها دست می یازد. هرچند هنوز همان حس خفاش کوچلوی مردنی دست از سرش برنمی داشت. می دانست اما که گات درباره ی مارینا نظر مناسبی نداشت. مارینا نیز به گات با تردید جدی نگاه می کرد. هرچند متوجه بود که شید دیگر به یقین در کنار او قرار گرفته بود. گات هم می دانست که شید نگران دوست بال براقش است و همچنان به او وفادار است. برای اینکه شید را از دست ندهد نمی خواست با مارینا چنان که دوست می داشت به خصومت رفتار کند، ترس اصلی اش این بود که مارینا بتواند ذهن شید را نسبت به او بد کند، در نتیجه به سوی تراب برگشت و گفت: ” انگاری دلت بد جوری خفاش می خواد. اگه اینطوره برو بال براقه رو پیدا کن و کارش رو بساز.”

“مارینارو!”

حال شید هم دلواپس شده بود. نیم ساعتی می شد که داشت به تنهایی شکار می کرد و می خورد اما هنوز مارینا بازنگشته بود. از اینکه تنها بود ترسید و با خود گفت: “او هیچوقت نباید تنها بماند. برای اینکه ممکن است جغدهای نگهبان تو همین دور و برها باشند و شاید هم یه دسته کلاغ…

از روی هره ی سنگ محل سکونتش دور شد اما نه گات و نه تراب را دید. ترس سرتاپایش را فرا گرفت. آیا بی آنکه او خبر شود با جغدان روبرو شده اند و همه شان را گرفته و کشته اند؟

دلش خواست فریاد بزند، اما می دانست که این کار باعث می شود جغدان دور و بر از وجودش خبر شوند. در نتیجه پیرامون اقامتگاهشان دور کاملی زد و در ارتفاع بالا و بر فراز درختان بود که با بینایی آوایی اش پایین را هم زیر نظر گرفت. دور نخست را تمام کرد و دور دیگری را شروع، میان شاخه های درخت بلوطی تراب را دید که بر روی چیزی چنبر زده و قوز کرده بود. پشتش به او بود، آرام پایین رفت و توانست صدای ملچ ملوچ او را که مشغول خوردن چیزی بود بشنود، صدای کندن و جویدن گوشت. بر فراز شانه ها و سر تراب ایستاد و توانست شبحی را تشخیص دهد. احوال نفرت نخستینش ناگهان به ترس تبیدل شد. بینایی آوایی اش بر روی لبهایش رسید و احساس بی رمقی شدیدی بهش دست داد، چنانکه ترسید غش کند و از آن بالا فرو افتد. دید روی بال پرنیست اما موهای درخشانی هست. انگار چرم، حتی بر آمدگی های انگشتان بلندی را می شد دید. تراب داشت خفاش بال براقی را می خورد.

ادامه دارد