شهروند ۱۱۸۵
۱۵ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
۱۵ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
یکشنبه مثل آدمی که می خواهد از زیبایی های زندگی لذت ببرد، نشستم روی یک صندلی کنار پنجره در رستوران و سوپی را که حبوباتش نیمه سوخته بود، سر کشیدم. و آبی را نوشیدم در لیوانی که لبه هایش بوی زخم تخم مرغ می داد. بی تفاوت به بوی آن، آب را قورت دادم. خوشحال بودم که نمی خواستم به وحشت ته کشیدن پول آخر ماه فکر کنم. قرضها را هم گذاشتم پس ذهنم . . . مردم عزیز مملکتم را هم که در پناهگاه ها، در زیرزمین های شلوغ و کثیف درهم می لولیدند و منتظر یورش برق آسای موشک و بمب بودند، فرستادم به یک مزرعه سرسبز، به سرسبزی تمام مراتع ایرلند . . . و موزیک روح خراش جیغ و ناله و شیون هایشان را هم گذاشتم توی یک جعبه و درش را بستم، و سوپ و سالاد و نان و مربا خوردم به قیمت سه دلار! حس کردم مثل چارلی چاپلین دلربا شده ام!
باید یاد بگیرم سالم بمانم.
با خودآزاری فقط خودم را سریعتر به خدای مرموز مرگ نزدیک می کنم!
مگر من می توانم جلوی پرتاب موشک و بمب را بگیرم؟
شب به دانشگاه تئاتر رفتم. توی سالن پلکیدم و شعری از رضا براهنی خواندم که به دلم نشست. داشتم گزارش سفر سلمان رشدی را به نیکاراگوئه می خواندم که حس کردم انگار برای ورک شاپ دیر شده است. به سالن تئاتر B رفتم. . . ۲۰ دقیقه دیر کرده بودم. نشستم به تماشای روخوانی صحنه ای یک نمایشنامه. نمایشنامه درباره خلاء عاطفی و احساسی بین زنان و مردان آمریکایی بود. دوری و تنهایی آنها، آزردگی ها و نفرت هایشان، و لحظات زندگی بدون آینده شان. . . بعد از پایان نمایشنامه “باب هدلی” و نمایشنامه نویس رفتند روی صحنه و از تماشاگران خواستند در مورد نمایشنامه نظر بدهند. قبل از همه “برانکو” که یک لنگه جوراب سفید و یک لنگه جوراب مشکی پوشیده بود، به شکل کودکانه و مسخره ای نظری داد. دوست داشت خود را مورد مضحکه دیگران قرار بدهد. همه خندیدند! نمایشنامه حرف چندانی برای گفتن نداشت. برانگیزاننده نبود و تماشاگر را کنجکاو نمی کرد. به خود گفتم: باید باید باید بنویسم. من حرفهای زیادی برای گفتن دارم.
ساعت ۵/۸ سالن را ترک کردم. روزهای یکشنبه هیچ اتوبوسی در مسیر خانه ام حرکت نمی کند و من باید بیشتر از یک ساعت پیاده روی کنم تا به خانه برسم. شب بود و هیچ آدمی در خیابان پیاده راه نمی رفت! درخیابان Kirkwood به شدت ترسیدم وقتی که یک ماشین چند بار ترمز کرد. من سعی کردم خونسرد اما محکم راه بروم. می توانستم خیرگی چشمهای راننده اش را حس کنم! سراسر تنم از ترس عرق کرد . . . خیابان به شدت تاریک و خلوت بود. گفتم اگر در این برهوت اتفاقی بیفتد، من برای همیشه خودم را سرزنش خواهم کرد که چرا به حرف اعظم گوش نداده ام و سوار تاکسی نشده ام! وقتی که به خیابان Lower Muscatin رسیدم، اندکی آرامتر شدم. از آنجا تا خانه با اعتماد به نفس اما با شتاب حرکت کردم. در خانه، ناگهان احساس آزادی کردم. خطر چه سخت اما با سرعت از سر آدم می گذرد و آدم فراموش می کند که گاه جان زیبای انسان به مویی بند است!
سه شنبه خواب متلاطمی دیدم . . . اما در تلاطم، در جستجوی چاره جویی و تعقل بودم. خواب دیدم که در خانه ای هستم به شکل خانه های ایرانی، اما در آمریکا بودم. همان پیراهن سفید با گلهای ریز را به تن داشتم که آن شب کذایی X برای شام به منزلم آمده بود. از سرو صدای توی کوچه کنجکاو شدم. در آهنی را باز کردم و به کوچه سرک کشیدم. در ته کوچه تریلی بزرگی به طور کج پارک شده بود. X در ته کوچه ایستاده بود. مرا که دید با صدای بلند فریاد کشید: عزت . . . عزت . . . و سعی کرد با هیجان و خنده و جملات پرمحبت مرا به طرف خودش جلب کند. گرمکن خاکستری رنگی به تن داشت. کوچه پر بود از مغازه و تعمیرگاه ماشین و تریلی . . . تمام تعمیرکاران آمریکایی بودند. با هیکلهای درشت و قوی و عضلانی با خالکوبی های روی بازوهایشان . . . به سرعت خودم را دزدیدم، خواهرم در وسط کوچه ایستاده بود و پسرش بغلش بود. با اشاره به خواهرم گفتم: بیا . .. بیا تو . . . نگذار ترا ببیند و در را بستم و با وحشت و اضطراب در راهرو قدم زدم. به خود می گفتم: بالاخره پیدایم کرد و آرامش من تمام شد!
ناگهان در خانه باز شد و خواهرم و X وارد شدند.
به خود گفتم: واویلا! مگر می شود دیگر او را از خانه بیرون کرد! و باز به خود گفتم: می دانستم که X حتی خواهرم را هم با چرب زبانی و نرمش فریب خواهد داد! حتی خواهرم را که گفته بود کسی که تو را اینقدر آزار داده، ازش متنفرم!
با حالتی با اراده، محکم ایستادم و به X گفتم: کوچه را نگاه کن . . . همه آدمهای این کوچه تعمیرکارند. با اسباب و آلات آهن سروکار دارند. و می بینی که چقدر قوی هستند!
می خواستم به او بفهمانم که اگر بخواهد کوچکترین آزاری به من برساند، یک کوچه پشتیبان قوی در اینجا دارم.
اما او انگار تصمیم خود را گرفته بود که با دروغ، آخرین شگردهایش را به کار ببرد تا مثلا مرا رام کند! من محکم ایستاده بودم و به جملات مسخره و احمقانه اش بدون آنکه بخندم، بی حس گوش می دادم!
چشمهایم را باز کردم. دیدم سحرگاه است! خوابم کنجکاوم کرده بود. به تقویمم نگاه کردم. دیدم ۲۳ فروردین سالگرد تولد X است! به خودم گفتم: چه شگفت انگیز! آیا او با تمرکز، آنتن های حسی اش را تیز و سریع به طرفم فرستاده و سعی کرده بخوابم بیاید تا به آزارهایش ادامه بدهد؟ یا این خودم بوده ام که به طور ناخودآگاه سالروز تولدش را به خاطر آورده بودم؟ همیشه از خود می پرسم دلیل آزارسانی یک مرد به زن چیست؟ تصرف و قدرت؟ کسب قدرت؟ قدرت؟ قدرت خالص؟ بله . . . این است راز خشونت.
نه. . . نه . . . مفهوم نرمش و مهربانی را هر کسی نمی تواند بفهمد. باید به خودم بیاموزانم که سخت بشوم . .. باید سنگی جلوی آیینه ام بگذارم و هر روز نگاهش کنم. یک سنگ سخت . . . و مثل “سنگ” بشوم.
* * *
دیروز به دعوت مایکل به سخنرانی یکی از اعضای جبهه آزادی بخش فلسطین رفتم، درباره صلح در خاورمیانه. موضوع سخنرایی درباره پشتیبانی بدون انقطاع آمریکا از دولت اسرائیل بود، و راه حلی پیشنهادی برای حل و فصل خصومت و دشمنی بین فلسطین و اسرائیل ارائه داده شد. مایکل طرف راستم نشست و آن پسر پانک عضو سازمان بین المللی سوسیالیست ها طرف چپم . . . چند ردیف دورتر یک مرد ایرانی دیدم. می دانستم به جای اینکه به سخنرانی گوش بدهد، دارد از پشت سر مرا می پاید!
در این سخنرانی حدود ۱۵۰ نفر شرکت داشتند. یک زن کلیمی علیه دولت اسرائیل و به طرفداری از جنبش فلسطینی ها از جا بلند شد و گفت: از هر یهودی ای که در این جلسه حضور دارد، خواهش می کنم که به عنوان پشتیبانی از ملت فلسطین نام خود را در این لیست بنویسد.
بعد از پایان جلسه از جا بلند شدم تا به خانه بروم. مایکل هم همراهم آمد بیرون. باران نرمی می بارید. احساس خوبی داشتم. در راه حس کردم سنگینم. . . از آن همه کلمه که باید از ته وجودم رها بشوند و بر روی کاغذ بیایند.
در طول راه به نمایشنامه هایی که باید بنویسم فکر کردم. در مغزم می نوشتمشان و تصحیح شان می کردم. کلمات هم مثل سنگها زیر باران تمیز و براق می شدند . . . کلمات هم مثل روح سنگ، مثل صدای سنگ سخت می شدند . . . نرم می شدند.