شب خاطره
شنبه یازدهم فروردین ۱۳۹۲ (سی ام مارچ ۲۰۱۳) شبی پرخاطره. شبی مملو از جانگیری خاطرات خوش جوان های قدیم، نوجوانان دهه ی پنجاه خورشیدی. با کلی یادش بخیر گفتن ها و اشک شوق ریختن ها. با کلی لبخند و ترانه و با بهانه ای خوب برای دیدار یاران قدیم.
برنامه طبق معمول با اندکی تأخیر آغاز می شود. با نمایش گشت و گذاری در خیابان های تهران، همراه گفتاری از استاد سریر که از آن روزها می گوید؛ از آن روزها که آواز نوری زمزمه ی روز و شب سه نسل متوالی بود و هنوز هم هست، و چه خاطرات تلخ و شیرینی که در ذهنمان زنده می کند. با چه اشک هایی از شوق و چه تبسم هایی شیرین و چه زیر نگاه هایی شیطنت آمیز پرده نقره ای بالا می رود و استاد سریر با موئی سپید، حرکاتی متین و گام هایی سنگین، به سنگینی موسیقی ایران زمین پا به صحنه می گذارد. همراه سه بانوی جوان نوازندگان ویولن و ویولن سل (چلو) و پیانویی گوشه صحنه و صندلی های چوبی سیاه با نقش کلید سل، یعنی اینجا خانه موسیقی است. و شب با آواز عشق آغاز می شود تا همه بخوانند. تا هستند بخوانند. با آهنگی از استاد سریر بر ترانه ای از فریدون مشیری، با صدای رسای محمدرضا صادقی و امیر کشاورز، شاگردان والای استاد نوری و استاد سریر:
آواز آواز می جوشد در جانم
آواز آواز تا هستم می خوانم
از توست ای عشق گرمی در آوازم
از توست از توست این شوق این پروازم…
فکر می کنم تنها صدا است که می ماند. فکر می کنم چه خوب شد که دوست خوبم مرا از این شب خبر کرد. در این حال و هوا هستم که عاشقانه ای از زبان فروغ و با آواز محمد رضا صادقی می شنوم که حال و هوای مولانا دارد:
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی ام ، بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام ز آلودگیها کرده پاک
هنوز از نشئه شعر فروغ رها نشده ام که آوازی می شنوم بر شعری از حمید مصدق، پر از ارزش های انسانی، با سازهای زهی. یادآور یاران دیروز. حکایت دوستی های امروز:
به خاطر پرنده ای که پر نزد
به خاطر پرنده ای که پر زدن ز یاد برد
به خاطر پرنده ای که ناگهان فتاد و مرد
تو اشک ریختی! گریستی!
نشسته ام در سالن اما اینجا نیستم. سحر ساز و آواز می برد مرا به دوردست، دور از هر چه که هست و نیست. می برد مرا به آخر دنیا. هنوز در سیر و سفر ذهنی هستم که سریر به دادم می رسد. با آهنگی بسیار شاد و پر خاطره، آهنگ عروسی، بر شعری از تورج نگهبان که جسم و ذهن و روح و روانم را دوباره بر می گرداند به سالن و سریر اجازه می دهد با او همنوا شوم و بخوانم: گل بریزین رو عروس و دوماد. یارمبارک یار مبارک باد…
آهنگ عروسی که تمام می شود، جانی تازه می گیرم، استاد سریر بر صحنه می آید و آمدن بابک امینی را نوید می دهد. موسیقیدان برجسته ایرانی کانادایی که با وجود جوانی بیش از صد آلبوم موسیقی در داخل و خارج از ایران در پرونده اش دارد. می آید تا با آوای سحرآمیز گیتارش مرا مسحور کند. با آهنگی از استاد سریر و شعری از حمید مصدق:
در من غم بیهودگیها می زند موج/ در تو غروری از توانِ من فزون تر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد، در تو گریزی می گشاید هر زمان پر…
تا می روم در غم بیهودگی ها غرق شوم، استاد سریر به سروقتم می آید و با جان مریم جانی تازه در جانم جاری می کند و می خوانم:
آی گل سرخ و سفیدم کی می آیی /بنفشه برگ بیدم کی می آیی
تو گفتی گل در آید من میایم/ گل عالم تموم شد کی می آیی
جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن/دراومد خورشید شد هوا سفید وقت اون رسید/ که بریم به صحرا، وای نازنین مریم
زمان تنفس می رسد. اما انگار نمی خواهم از سالن بیرون بروم هنوز در حال و هوای شیرین سازها و آوازها هستم. کم کم از جایم تکان می خورم. بیرون سالن از چهره ها خاطره می تراود. اینجا و آنجا از چهره ها شور و شیدائی می بارد. خوش و بشی می کنم و دوباره به سالن برمی گردم که بیشتر بشنوم و بیشتر بخوانم.
و حالا نوبت به یادها می رسد.
“یادها” مرثیه ایست برای نوری که بعد از او توسط استاد سریر با صدای محمدرضا صادقی، بر شعری از افشین عبدالهی ساخته می شود تا یاد او را زنده کند در خاطر پس کوچه های جان های شیفته:
تو از باران که می خواندی نگاهت آسمان می شد/ به دریاهای غبارآلوده می بارید
تو از دریا که می خواندی تپش های دلت/ مرداب ها را زیرورو می کرد
تو از آتش که می گفتی میان سینه ات/ پروانه ای می سوخت
اگر از خاک می خواندی سکوت سرزمینت/ در گلوی بیقرار تو صدا می شد
همان بودی که می گفتی/ همان بودی که می خواندی
همین هستی که بعد از رفتنت/ در خاطر پس کوچه ها ماندی .
و حالا نوبت قطعۀ “روز بی غروب” بر شعری از احمد کسیلا فرا می رسد که آرامشی رویائی به جانم می آورد:
نامِ تو روی لبام گل می کاره/مهربونی از نگاهت می باره
… همه ی پرستوها وقتِ سفر/ از تو می گیرند نشونیِ سحر
حالا استاد سریر به صحنه می آید تا قطعۀ “در خموشی های ساحل” را رهبری کند و بگوید که زنده یاد فروغ فرخزاد در سن ۱۶ سالگی بر روی یک موسیقی غربی این شعر را ساخته که یادگار ارزنده ایست از او در ترانه سازی. پنجه های طلائی بابک امینی با گیتار سحرآمیزش امیر کشاورز را همراهی می کند و من بی اختیار آهسته با فروغ همنوا می شوم:
شب پریشان می خرامد در خموشی های ساحل
می تپد در سینه ام دل….تو می آیی تو می آیی
… در خموشیهای ساحل این منم تنهای تنها
خفته در آغوش رویا….چه رویایی چه رویایی…
حالا دیگر آماده ام کوچ کنم و بار سفر بربندم با آهنگ کوچ بر شعری از اردلان سرفراز که با آن کلی خاطره دارم…
اگر یک شب تو را در خواب بینُم/ به دریا نقشی از مهتاب بینُم
دوباره بینُمت خندون بیایی/ دوباره سینه رو بی تاب بینُم
بیا بار سفر بندیم از این دشت/ زمستون باز توی این خونه برگشت
بیا تا قصه ها گویُم برایت/ که دوران جدایی دیر بگذشت
نوبت آهنگ آرزوها بر شعری از حسین منزوی که می شود استاد سریر پشت پیانو می نشیند و با پنجه های سحرآمیزش شب خاطره را پر از یاد آن روزها می کند که می خواندیم:
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره/ نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره
دلم از اون دلای قدیمیه از اون دلاست/ که می خواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
شب خاطره با قطعه ایران بر شعری از تورج نگهبان می رود تا خاتمه یابد. دیگر همه می خوانند. شبی که با آواز عشق آغاز شد می رود تا با ایران ایران به پایان برسد. حالا استاد سریر همه را رهبری می کند تا همه بخوانند. تا همیشه بخوانند و سالن سرشار از نوای ایران ایران از زبان همه می شود:
در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد
… ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران، بد گهران
ای عشق سوزان، ای شیرین ترین رویای من تو بمان، در دل و جان
شب به پایان رسیده اما کسی را یارای دل کندن نیست. ایران ایران دوباره خوانده می شود، اما من هنوز درگیر ترانه آرزوها با شعر حسین منزوی هستم. فکر می کنم تنها با عشق است که می توان زندگی کرد. تنها با عشق است که می شود پا روی دنیا گذاشت. فکر می کنم برای یک بار هم که شده اجازه بدهیم اتفاقی در زندگیمان بیفتد. اتفاقی بزرگ. اتفاقی از جنس موسیقی. اتفاقی از جنس زندگی. اتفاقی از جنس عشق. اتفاقی از جنس محمد نوری.