وقتی احمد شاملو عروسی خون لورکا را ترجمه کرد در ابتدای کتاب چنین نوشت:
“تاتر لورکا را نباید یک تاتر شاعرانه به حساب آورد. قضاوت درست در این باره این است که بگوییم آثار نمایش لورکا درام هایی سخت واقع بینانه است که در تمامی شان همه آنچه ارزش شعری لورکا برآورد می کند ملحوظ شده است.”
آنچه می توان درباره کارگردانی عروسی خون توسط سهیل پارسا گفت، تسلط کارگردان بر شعرهای لورکاست. تراژدی تلخی که با چاشنی شاعرانگی آمیخته شده تا آنچه در ذهن سهیل پارسا شکل گرفته بود برصحنه ظاهر شود. حتا می توان با جسارت گفت در این اجرا روح زنانگی غالب، قاب سازی های استرلیزه و استفاده از موسیقی که در خدمت اثر نمایشی بود نه آن که از آن پیشی گیرد، جنبه شاعرانگی را پررنگ تر می کرد.
اکثر قهرمان های آثار لورکا بار میراث کهن را به دوش می کشند و سهیل پارسا به عنوان کارگردان با زیباشناسی عمیق خود این بار گران را به ذهن مخاطب منتقل می کند که چرا شخصیت ها مفر دیگری ندارند و باید مسیری را طی کنند که سنت و شرافت برای آنها از قبل تعیین کرده است.
فضاهایی که کارگردان در طول نمایش می آفریند دقیق و هوشمندانه است و می پذیریم که چرا آدم های داستان به این سنت گردن می نهند.
بازی کنترل شده و قدرتمندانه بازیگران، موسیقی که کاملا در خدمت نمایش بود و ریتمی که تا پایان نمایش به صورت ضرباهنگی گاه درونی و بیرونی کنترل شد را می توان کلاژی پنداشت که کارگردان پیش روی مخاطب خود می گذارد و تأکید می کند که این “عروسی خون” سهیل پارسا است و پالایشی از درون ذهن او.
این پالایش ما را تا آنجا می برد که در صحنه پایانی عروسی خون زنانی سیاهپوش را می بینیم که انگار متعلق به امروزند. شاید همین حوالی در دنیایی سخت مردانه و خشن. زنانی سیاه پوش که یک به یک وارد صحنه می شوند و دیگر رمقی برای قضاوت یکدیگر ندارند، حتا مویه نمی کنند، مسخ می نگرند به آنچه تقدیرشان بوده و از آن گریزی نیست!