داستانى دارد اشتفان تسوایک به نام رولت روسى! زن و مردى در یک قمارخانه پر سروصدا در یک کشتى فرانسوى تصادفاً هم را مى بینند. هردو دورادور هم را مى شناسند. مرد چهل ساله اسمش سارویان با یک زن از اهالى نرماندى ازدواج کرده؛ دو پسر و یک دختر دارد. محل اقامتش یک عمارت ییلاقى نزدیک سن پترزبورگ در حاشیه جنگل است. زندگیش تشکیل شده از درگیرى هاى مدام با یک معشوقه جوان که بازیگر تئاتر است.
یک دنیاى ضبط و ربط داده شده در میان علایق و تضادهاى خودش؛ ادبیات و قمار، سفرهاى مدام، عشق به پوشکین و تفنگ هاى شکارى .
زن چهل ساله معشوقه باکیتین وکیل صاحب نامى در مسکو است.
اهل موسیقى و طرفدار تروتسکی. پیانو مى زند و تا بخواهى حرف دور و برش زیاد؛ اصلیتش تاشکندى است و اسمش اولگا. سر میز رولت روسى باز بنا به تصادف این دو نفر کنار هم ایستاده اند. کنار هم اند. مابین سروصداى مردم و تلق تلق دستگاه رولت، دود سیگار، عطر زن ها و ماهى سرخ شده.
چشم این دو لحظه اى مى افتد به هم و هر دو با لبخندى سر تکان مى دهند. در این جا تسوایگ با شگرد شیرینى داستان را به صحنه اى جذاب و پر از رنگ و نور مى کشاند.
توسط دوستى مشترک یک ویولونیست آلمانى به هم معرفى می شوند. زن فکر مى کند همان قدر که درباره او مى دانم او نیز درباره من مى داند آیا؟
بعد یک باره مى بینند وسط بازى نیستند. دور از همه نشسته اند گوشه اى و حرف لرمانتوف پیش آمده، یاد آنا آخماتوا و بعد مایوکوفسکى و لیلى بریک که از آشنایان اولگا بوده. حرف نمایش چخوف در تئاتر پاریس پیش می آید. هردو سرخوش اند و زمان آهسته تر راه مى رود. زن دو بار زل مى زند به شکل انگشت هاى سارویان یک بار وقتى مرد گل سینه اولگا را از زیر میز برایش پیدا مى کند بار دوم وقتى کنار بار ایستاده اند. دست سارویان کشیده مى شود به شانه ى الگا. حس غریبى دارد. برمى گردد به سارویان نگاه مى کند. مرد غرق صحبت با کسى دیگر است؛ حواسش نیست. شب عجیبى شده است. هردو شتاب دارند خیلى چیزها را به هم بگویند و هردو نمى دانند چرا؟ جمله هاى بریده و بریده و خنده ها … جام هاى شان براى بار دوم دیگر پر نمى شود. یادشان رفته و غرق تماشاى هم شده اند. در صفحاتى بعد، روى عرشه ایستاده اند نم نم باران نیمه تابستان صورتشان را خیس کرده. دیگر صداى رولت ها و زمزمه آدم ها قطع شده. حالا صداى دریاست و امواج شبانه. بعد یک باره اندوهى زن را مى پوشاند. چراغ هاى شهر دیده مى شود. دارند مى رسند و خداحافظ…
حالا داستان به دو فضاى متفاوت در دو شهر سر مى کشد.
چند روز دیگر اولگا دوباره شبى را به یاد مى آورد در آن هیاهوى پر دود و سروصداى تاس ها؛ ریزش قطره هاى آسمانى، تپیدن قلبش را به یاد مى آورد؛ یک شادى نامنتظر در پیراهنش. شبى که خاطره اش لحظه اى او را رها نکرده و زن که فکر مى کرده کارکشته قهارى است در عشق ورزى گیج و پر از سئوال مانده. همه چیز با صداى رولت انگار به سمت دیگرى چرخیده به دوایرى ممتد و سریع در کهکشانى دور. همه حساب هایش به هم ریخته مثل آن که همیشه باور داشت در رولت هیچ وقت شانسی ندارد. اما آن شب یک باره هزار روبل برنده شد. ژتون ها ریخته بودند روى دامن ارغوانى اش و او دیوانه وار مى خندید و دست سارویان روى شانه اش چه گرم بود…
خودش را به یاد مى آورد تصویرش را در آینه کابین کشتى با موهایى که باد به هم ریخته و نیم رخ سارویان و سایه هاى روى دیوار روبرو. یک جور شادى ترسناک و کشنده توى دهانش براى حرف زدن با او، مثل یک ولع کودکانه. کلمات در دهانش مست کرده اند انگار؛ یک خلسه شیرین و دل چسب در رگ هایش. عطر آشنایى حواسش را پر مى کند. شاید منگ و مست است هنوز .
مى خواهد به یاد بیاورد عشق چگونه بود؟ قبلاً وقتى مى آمد با آن لرزه ها و گستاخى پر از سماجت و چسبناکى رنگ هایش با جنون بى خوابى و کوبشى در کلمات چطور صدایت را مى لرزاند مثل همین کلیدهاى پیانو در قطعه دشوارى از راخمانینف…
همه اینها را چرا دوباره دارد زیر و رو مى کند در خودش؟ بعد تسوایگ در فصل هفتم ما را به اتاقى مى برد و دست هاى اولگا کشویى را باز مى کند و از خودش دوباره مى پرسد چرا اینها را مدام به یاد مى آورم با دیدن رولت پیچیده در ساتن سیاه در کشوى اتاق خواب یا با دیدن شال حریرى که آن شب به دور شانه هایم پیچیده بود؟ کشو را مى بندد. چشم هایش را مى دوزد به رزهاى سفید.
همه جمله هاى ناتمام با سارویان را سر از نو مرور مى کند جورى که دلش مى خواند تمامشان مى کند.
شروع مى کند به حرف زدن با او به زبان محلى تاشکندی. شب و روز. روز و شب در تنهایى با خودش…
او را مى بیند تکیه داده به دیواره مخملى راهروی کافه که دارد از خاطراتش در هند مى گوید.
از مالاریا و گنه گنه از معبد طلایى سیک ها… چشم هایش را مى بندد و سارویان یقه اش را باز مى کند. رد گلوله روى کتف راستش بود و انگشترى با علامت خانوادگى سارویان در انگشت میانى اش؛ روى نگین نقش پیچ دار شاخ گوزن. چرا نمى تواند فراموشش کند؟ داستان ادامه دارد و اولگا باید براى دیدن اریک ساتى دوباره به فرانسه برود. سارویان دارد روى پروژه قطار باکو کار مى کند. هر دو کیلومترها دور از هم و زندگى همیشگى.
در این جا تسوایگ فصل مشترکى بین این دو باز مى کند. دوستى مشترک همان ویولونیست بى خبر از نقش غریبش در این داستان براى هر دو کتابى پست کرده است.
کتاب شاعرى به اسم سرگئى یسنین عصر دلگیر یکشنبه اى در نوامبر اولگا در اتاق رو به باغ و سارویان کنار شومینه گرم پذیرایى در حالى که سگش فادو کنارش چمباتمه زده. هردو دارند شعر صفحه ۲۸ را مى خوانند و ساعت شش و چهار دقیقه بعدازظهر است و هردو لحظه اى آن شب را در این سطرها به یاد مى آورند … اولگا در حاشیه کتاب دارد چیزى مى نویسد سطرى شعر مانند و سارویان خیره به چشم هاى فادو. نمى داند کجاست… تازه داستان دارد جان مى گیرد اما مشکل اصلى این است که اولگا و سارویان در همین صحنه با کتاب شعر سرگئى یسنین در ماه نوامبر معلق و ابدى به خواب مى روند چون با مرگ تسوایک این داستان پیش تر نمى رود و براى همیشه ناتمام مانده است.