این هفته چه فیلمی ببینیم؟

 

آلبرت نابز (Albert Nobbs) فیلم خیلی خوبی است پر از نکته های ریز و درشت که می شود ساعت ها بهشان فکر کرد و درباره شان بحث کرد. دنیای مردانه، ضعف زنانه، بی هویتی جنسی، امنیت اجتماعی و مالی، خشونت علیه زنان، تسلط مردان، عشق، احتیاج و در نهایت تنهایی.

albert-nobbs

آلبرت نابز، خدمتکاری نمونه در هتلی کوچک در دوبلین قرن نوزدهم است. مردی با قد و قامتی کوچک، صدایی نازک و چهره ای خشک و بی لبخند. کارش را مثل ساعت، دقیق و وسواس گونه انجام می دهد. حواسش جمع است که کارد و چنگال های پذیرایی اثر انگشتی رویشان نباشد، کفش های مهمانان را مرتب واکس می زند و جفت می کند و هر شب پشت در اتاقشان می گذارد و می داند که کدام خانم به کدام گل آلرژی دارد و باید برای دکور اتاقشان کدام گلدان را بگذارد. با چشمان ریز و دهان بی لبخندش همه چیز را زیر نظر دارد و تنها وقتی که بارقه ای از احساس در صورتش می بینیم وقتی است که شب ها به اتاقش می رود، جیب هایش را خالی می کند و سکه هایی را که طی روز از مهمانان در قبال سرویس اش گرفته، می شمارد. بعد دفترچه یادداشتی بر می دارد و جمع می زند و چشمهایش برق می زند. سکه ها را در پارچه می پیچد، یک تکه از کف چوبی زمین اتاقش را بلند می کند و می بینیم که گنجینه کوچکی آن زیر جمع کرده. آلبرت نابز رویایی دارد؛ این که چند ماه دیگر کار کند و بعد با پس انداز چشمگیرش، مغازه کوچکی برای خود بخرد و سیگار و تنباکو بفروشد. مغازه ای لوکس برای مشتری های متمول. و ما فکر می کنیم این تنها راز آلبرت است – تا این که روزی آقای پیج به هتل می آید. آقای پیج نقاش است و قرار است سالنی را رنگ کند و شب را در هتل بگذراند. مدیر هتل به آلبرت می گوید که آقای پیج آن شب را قرار است در اتاق او بخوابد و برای اولین بار آلبرت نابز نگاهش را از زمین می گیرد و به خانم مدیر نگاه می کند و می پرسد که آیا می شود جای دیگری برای او پیدا کنند؟ و ما دیرتر، دلیل مقاومت او برای هم اتاقی پیدا کردنش را می فهمیم.

 بزرگ ترین راز آلبرت، پس انداز هنگفتش نیست. بزرگ ترین راز آلبرت، هویتی  است که هر روز زیر لایه های لباس مردانه اش پنهان می کند و وحشتی است که از برملا شدن رازش دارد. آلبرت، زن است. زنی که در برهه ای از زندگی برای این که بتواند ادامه بدهد، با شلوار پا کردن و کلاه سر گذاشتن توانسته کار و احترامی برای خود پیدا کند که با زن بودنش برایش هرگز میسر نبود و آن شب آقای پیج به رازش پی می برد. آلبرت مثل حیوانی بی پناه و لگد خورده گوشه اتاق، گوله می شود و التماس می کند که آقای پیج رازش را لو ندهد. پیج قول می دهد. با این حال آلبرت نگران است و تمام روز بعد آنقدر دور و بر آقای پیج می چرخد که در یکی از جالب ترین صحنه های فیلم، آقای پیج کلافه از نگرانی آلبرت، یک دفعه پیراهنش را از وسط باز می کند تا سینه هایش را به نمایش بگذارد و برای لحظه ای ما هم دهانمان مثل آلبرت از تعجب باز میماند و چشمهایمان گرد می شود. پیج همانطور که سیگارش بین لب ها آویزان است، دکمه هایش را می بندد و به آلبرت می گوید که او تنها کسی نیست که رازی دارد. از آن روز، با شنیدن داستان زندگی آقای پیج و این که با حیرت متوجه می شود که او ازدواج کرده و همسری دارد، رویای آلبرت شکل دیگری پیدا می کند. برای اولین بار به ذهنش می رسد که می تواند کسی را پیدا کند و تنهایی اش را پایان دهد و از آن موقع با همان چشمان ریز، هلن را زیر نظر می گیرد – خدمتکار خنده رو و زیبایی که در همان هتل کار می کند. هلن ولی عاشق مرد دیگری است و البته مسئله کوچک دیگری هم وجود دارد: آلبرت مرد نیست.

من فکر نمی کنم این فیلمی است که می خواهد به موضوع همجنس گرایی بپردازد، بلکه بیشتر نشان می دهد که چطور می شود انسانی در گرداب  بی هویتی غرق شود. وقتی آلبرت را نگاه می کنیم که هلن را به عنوان همدمی برای خود تصور می کند، حتی یک لحظه هم این احساس را نمی کنیم که کششی جنسی نسبت به هلن در آلبرت وجود دارد. اصلا گویی آلبرت جنسیت ندارد. در دنیای آلبرت نابز، جنسیت با شلوار یا دامنی که به تن دارید تعریف می شود. او تصمیم گرفت مرد شود چون به عنوان زنی حرامزاده و مجرد، هیچ شانسی برای زندگی در اجتماع را نداشت. علاقه ای به مردان نداشت چون در نوجوانی چند مرد، وحشیانه به او تجاوز کرده بودند، و هلن را انتخاب کرد نه برای این که به او کششی احساس می کرد، بلکه با دیدن آقای پیج و همسرش، احساس کرد که راه درمان تنهایی اش پیدا کردن زنی دیگر است. آن قدر در نقش مردانه اش فرو رفته بود که انگار اسمی که قبل از ” آلبرت ” داشته را به یاد ندارد و وقتی هلن گفت او چطور مردی است که یک بار هم سعی نکرده او را ببوسد، چنان تعجب کرد که انگار تا به حال فکر بوسیدن کسی به ذهنش نرسیده بود.

داستان فیلم مربوط به قرن نوزدهم است و با این حال فیلم را که نگاه می کنیم، می بینیم که مشکلات جامعه مان هنوز همان است، فقط رنگ و برقی مدرن رویش کشیده ایم. در محیط کار هنوز مردان هستند که شلوار به پا دارند، اگرچه شعار حقوق برابر بر لبانشان هست. در رابطه هنوز زنان هستند که برای خودشان کم و برای مردشان زیاد می گذارند تا رابطه را حفظ کنند، اگرچه هر روز همه جا می خوانیم و می شنویم که زنانِ تنها، هیچ کم از زنان خانواده ندارند، اگر جرأت کنیم و پایمان را از خطوط صافی که برایمان کشیده اند  بیرون بگذاریم، گرچه بر بیلبوردهای رنگی می نویسند که ” تفاوت ” خوب است، اما هنوز اجتماع همه مان را با چشمانی تنگ و زبانی تند قضاوت می کند.

 

https://www.youtube.com/watch?v=P-BF1YE9BEM

 

* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.