این هفته چه فیلمی ببینیم ؟
شاید کم پیدا بشود کسی که آرزویی در زندگی نداشته باشد. آرزو کردن یکی از چیزهایی است که از کودکی در وجودمان شکل می گیرد و با بزرگ شدنمان فقط رنگ و بویش عوض می شود. آرزوی این که دوچرخه نو داشته باشیم، تعطیلات کنار دریا برویم، برف بیاید و مدرسه نرویم، دانشگاه قبول شویم، عاشق شویم، ازدواج کنیم، پولدار شویم، کار خوب پیدا کنیم و بعدتر برای کسانی که دوستشان داریم آرزو کنیم ـ برای سلامتی پدر و مادرمان، موفقیت برادرمان و یا خوشبختی فرزندمان.
در “The Pool” آرزوی پسرکی نوجوان، شنا کردن در استخر خانه همسایه است. ونکاتش در شهر پنجیم هند زندگی می کند. خانواده اش در شهر نیستند و پسر بچه ای ده یازده ساله – جهانگیر – که مثل خود او بی خانواده است، بهترین دوستش است. صبح ها در بازار می چرخند و کیسه پلاستیکی به مردم می فروشند و بعد ونکاتش سر کارش می رود . او در هتل کوچکی مستخدم است و وظیفه اش تمیز نگه داشتن اتاق ها و عوض کردن ملحفه ها و شستن زمین است. هروقت فرصتی گیر می آورد، روی درختی می نشیند و دزدکی خانه همسایه را نگاه می کند. همسایه، مردی است که باغی پر دار و درخت و استخری بزرگ و آبی دارد. آن استخر و درخشش آبی آبش، سمبلی است از تمام چیزهایی که ونکاتش در زندگی می خواهد. وقتی با جهانگیر حرف می زند، از رویاهایش می گوید و این که باید راهی پیدا کنند تا به مدرسه بروند و زندگی شان را عوض کنند تا بتوانند به جایی برسند که زندگی بهتری داشته باشند. جهانگیر می گوید که دلش می خواهد درس بخواند و مهندس شود و پل های غول پیکر و آسمان خراش بسازد. ونکاتش هم خیالبافی می کند که اگر آن استخر مال او بود هر روز می پرید توش و از خنکی آب روی پوستش زیر گرمای خورشید لذت می برد. جهانگیر می گوید که خیلی شانس بیاورد می تواند فقط استخر را تمیز کند و ونکاتش جواب می دهد که بهتر از تمیز کردن توالت های هتل است که .. بعد از این که مرد همسایه را زیر نظر می گیرد، متوجه می شود که او همیشه مشغول رسیدن به حیاط و باغبانی است برای همین می رود و یک کتاب باغبانی می خرد و از همکارش می خواهد که برایش بخواند. چند روز بعد، مرد همسایه را تا گلخانه ای در شهر تعقیب می کند و بعد کمکش می کند تا گلدان هایی که خریده را جابجا کند. مرد همسایه نگاهی به او می اندازد و می گوید که فقط مواظب باشد وقتی خانه را نگاه می کند از روی درخت نیفتد گردنش بشکند! با این حال پشتکار ونکاتش جواب می دهد و مرد همسایه از او می خواهد که در نگهداری باغش کمکش کند. حالا ونکاتش چندین قدم به آرزویش نزدیک شده بود.
در این میان با دختر همسایه هم که دختری تودار و سرکش است، دوستی برقرار می کند. ونکاتش و جهانگیر، دختر را با خود به گوشه کنار شهر می برند و کم کم از حرفهایش متوجه می شویم دلیلی که او و پدرش به استخر علاقه ای ندارند این است که برادر کوچکش چندین سال پیش در آن استخر غرق شده. با زندگی ونکاتش هم بیشتر آشنا می شویم. مثل این که هجده ساله است و نامزد دارد. نامزدش ده ساله است و مادرش او را انتخاب کرده تا وقتی بزرگ تر شدند، ازدواج کنند. دختر می پرسد که از این موضوع ناراحت نیست؟ دلش نمی خواست که خودش برای خودش یک ماجرای عشقی داشته باشد به جای این که مادرش برایش دختر بچه ای را انتخاب کند؟ و ونکاتش خیلی منطقی و خونسرد جواب می دهد: ” به نظرت من شبیه هنرپیشه های سینما هستم که ماجرای عشقی داشته باشم؟ وقتی ازدواج کنیم خودمون داستان عاشقانه خودمون را می سازیم.”
کم کم پدر دختر رابطه عمیق تری با ونکاتش پیدا می کند و می خواهد که او را زیر پر و بالش بگیرد. به او می گوید که اگر همراهش به بمبئی برود، او را به مدرسه می فرستد و کمکش می کند که زندگی اش عوض شود. حالا ونکاتش لقمه ای بزرگتر از آنچه می خواست دارد و سر دوراهی مانده. بماند با شهرش و جهانگیر و استخری که آرزویش را داشته و به آن رسیده؟ یا برود دنبال رویایی بزرگ تر و قدم بگذارد به راهی که مقصدش ناپیداست.
فیلم کند پیش می رود و شاید کمی حوصله تان سر برود ولی چنان واقعی است که احساس نمی کنید به تماشای فیلم نشسته اید، انگار ما هم از لای درختان برای ساعتی، شاهد گوشه ای از زندگی پسرکی هندوستانی و کشمکش او با روزمرگی ها هستیم. صحنه ای در فیلم هست که چندین ساعت فکرم را مشغول کرد. جایی که پسرک روی صندلی کنار استخر نشسته و با چشمانی خالی به آب چشم دوخته. با دیدن این صحنه یک لحظه قلبتان یخ می زند که بعدش چی؟ هیچوقت فکر برآورده شدن آرزو را نکرده ایم. نکند به آرزویمان برسیم و بعد بنشینیم بهش چشم بدوزیم و بگوییم: خب حالا چی؟
https://www.youtube.com/watch?v=VKWJvRXqnlo
* مریم زوینی دانش آموخته رشته تغذیه است ولی کار او همواره ترجمه در حوزه ادبیات بوده و علاقه اش به ویژه به هنر سینماست. هفت کتاب از ترجمه های او تا به حال در ایران منتشر شده است.