اتوبوس greyhound در Redley Road است و در حال حرکت. تکان می خورد و نوشته های منهم کج و کوله می شوند. به یاد فروغ می افتم که می گوید: …
شهروند ۱۲۵۰ پنجشنبه ۸ اکتبر ۲۰۰۹
۲۵ دسامبر ۱۹۸۸ روز کریسمس ـ در اتوبوس به طرف کلرادو ساعت ۵/۸ شب ـ ۱۹۸۸
اتوبوس greyhound در Redley Road است و در حال حرکت. تکان می خورد و نوشته های منهم کج و کوله می شوند. به یاد فروغ می افتم که می گوید: "من پشیمان نیستم!" وقتی به کاری دست می زنم که مثل اعمال متعارف دیگرم نیست، وقتی که روزی را شروع می کنم که مثل روزهای دیگر نیست، عادی و روزمره نیست، و دردناک و تاسف بار هم گذشته باشد، به خود می گویم: "من پشیمان نیستم!"
سفرم با سرشکستگی شروع شد و با سرشکستگی پایان رفت. یک سفر که دو روزش در راه بودم و فقط یک روز و دو شب در شهر لس آنجلس ماندم! می دانم که بسیاری مرا تحسین کرده اند، اما هیچکس نمی داند در درونم چه احساسی داشته ام!
صبح روز جمعه با "دان" از Yuma گذشتیم. جایی که بین "توسان" و "سن دیه گو" قرار دارد، که آفتاب درخشانی دارد و به دلیل هوای گرم و مطبوع آن، سالمندان در آنجا زندگی می کنند. بعد از یک منطقه کویری و شنزار عبور کردیم. "دان" کمک بسیار زیادی به من کرد و من ساعت ۳ بعدازظهر دم منزل "ش" بودم. دوست خواهرم که من فقط تصویری از او در ذهن داشتم. او منزل نبود و من از ساعت ۳ تا ۵/۶ بعدازظهر دم در منزلش نشستم. با چهره خسته و دو ساک که یکی شان زیپش در رفته بود! سفرم برای این بود که می خواستم روزمرگی را تغییر بدهم. و به آرزوهای کوچکی برسم. شاید آرزوهایم چندان هم کوچک نباشند. شاید می خواستم معجزه ای رخ بدهد و زندگی ای که دوباره از دو سال و سه ماه پیش شروع کرده ام، خیلی سریع به مقصدی برسانمش. شاید می خواهم یکشبه، ره صد ساله بپیمایم!
از کاغذهای سفید سیاه نشده خجالت می کشم. از نمایشنامه ام … از مجله هایی که در آنجا ورق زده ام. از دوست خواهرم و شوهرش… از خودم که شهر کوچک بیروح مرا به سفر می خواند… از خودم که در جایگاه خودم نیستم.
هاه! چه تصور احمقانه ای از دوستانم داشتم! آنها که مرا به لوس آنجلس دعوت کرده بودند… آنها که خودشان را دوست من می نامیدند… هیچکدام در تعطیلات کریسمس منزل نبودند! چطور ممکن است فراموش کرده باشند که مرا به منزلشان دعوت کرده اند؟ اگر از مهمان کریسمس گریخته بودند، پس چرا مرا دعوت کردند که این همه راه از آیواسیتی تا لوس آنجلس برای دیدنشان بپیمایم؟ پر از کینه بودم… از همه چیز …
سه ساعت و نیم دم منزل "ش" از سرما می لرزیدم و هیچ جایی نبود در اطراف منزلش که بنشینم و قدری خودم را گرم کنم! ساعت ۱۵/۶ "ش" آمد در Palma La مردم کریسمس را به همدیگر تبریک می گفتند. دستهایشان پر از جعبه های هدیه بود… بچه ها شکلات می خوردند و بازی می کردند. و من به نیروهای شگفت انگیز جوانی و کودکی فکر می کردم. اینکه در یک پیراهن نازک گرم بودند، اما من از اندوه یخ بسته بودم. آن هم در لوس آنجلس! "دان" که ایرانی نبود، که یک آمریکایی بود از ایالت اوهایو، بیشتر از دوستان ایرانی ام در مورد من احساس محبت و مسئولیت می کرد. در همین فکرها بودم که "ش" به خانه اش آمد. من که هیچ وقت او را ندیده بودم، از فارسی صحبت کردن با پسرش، و از تصویرش و اینکه به خانه اش آمده بود تشخیص دادم باید خودش باشد! قدری عصبی بود! من فکر کردم شاید انتظار سرزده مرا نداشته است… با آن چهره خسته و غبار گرفته و پیراهن جیپسی بلند و پریده رنگ من! بوسیدمش. با مهربانی گفت: همین الان از یک تصادف وحشتناک برگشته ام. در حقیقت تصادف اثر بدی بر او گذاشته بود. با این حال با مهربانی و محبت مرا به خانه اش دعوت کرد و درباره خواهرم صحبت کردیم… و چقدر خوشحال شدم وقتی که دیدم بسیار به خواهرم علاقمند است و برایش ارزش قائل است. "ش" گفت که ماه مهر به دنیا آمده است و کسانی که در ماه مهر به دنیا می آیند، آدمهای متعادلی هستند… می خواستم بگویم که درست برعکس… ترازوی زندگی من گاهی به شدت بالا می رود و گاهی به شدت پایین و هیچ روی خط متعادلی نمی ماند… اما چیزی نگفتم…
"ش" همان موقع به خواهرم تلفن کرد و معلوم بود که خواهرم مرتب از او تشکر و معذرت خواهی می کند که من به منزلش رفته ام، چون "ش" پی در پی می گفت: خواهش می کنم.. خواهش می کنم… بعد به خواهرش "ش شماره ۲" تلفن کرد که او هم دوست خواهرم بود، "ش شماره ۲" به زودی آمد و همگی به منزلش رفتیم. منزل "ش شماره ۲" یک خانه بسیار بزرگ و مدرن بود با قالی های ابریشمی ایرانی و تلویزیونی با صفحه بسیار وسیع که محتویات برنامه ای که از آن پخش می شد، مرا به یاد زندگی مصرفی و تجارتی سالهای پیش انداخت! در آن خانه، مردهای خانواده "ش شماره ۱" و "ش شماره ۲" همگی نشسته بود و تخمه می شکستند و جوکهای احمقانه می گفتند و خنده هایشان مو را بر تنم سیخ می کرد. "ش شماره ۲" بسیار زبل و خصلت های شیطنت آمیز بورژواهای ایرانی را داشت و شوهرش دقیقاً خصلت های معامله گران خرید و فروش ماشین را داشت. زبانبازی لومپنی، شوخ طبعی توخالی، زیرکی کاسبکارانه و اعتماد به نفس بی مایگان را داشت. "م" برادر شوهر "ش شماره ۱" که تازه از سیاتل آمده بود تا یک زن ایرانی را در لوس آنجلس پیدا کند و با او عروسی کند، بسیار خجالتی و اخلاقی بود.
در خیابان Sunset و هالیوود "م" دلش خواست که در خیابانها قدم بزند، اما هیچکس به او اهمیتی نداد. او از شهری بارانی و مه آلود آمده بود و این همه رنگ و نور در لس آنجلس هیجان زده اش کرده بود. می توانستم حس اش را به خوبی درک کنم. وقتی که با بی اعتنایی همگان روبرو شد، در بیان نیازهایش خاموش ماند!
روز بعد تماما باران بارید، دلتنگ شدم، بیش از باران از دوستانی که هیچکدام در خانه هایشان نبودند، دلم گرفت. هیچکدام منتظر من نمانده بودند!
من به "ش شماره ۱" گفته بودم که شنبه بعدازظهر به منزل "ن" می روم! اما بعد از این همه تلفن در جمعه شب و صبح شنبه و ناپدید شدن "ن" و دوستان دیگرم، یکباره دچار طغیان شدم! از "ش شماره ۱" خواستم که به شرکت اتوبوسرانی greyhound تلفن بکند. معلوم شد که اتوبوس دو بار در روز، یک بار در ساعت ۵/۹ صبح و دیگری در ۱۵/ ۷ شب به قصد آیواسیتی حرکت خواهد کرد و قیمت بلیت یک طرفه اش هم دو برابر قیمت بلیت دو طرفه ای بود که من می توانستم از آیواسیتی بخرم. طغیانم اما بیشتر برای مزاحمت هایی بود که برای "ش شماره ۱" و همسرش فراهم می کردم! به یاد زمانی افتادم که در خانه ام در تهران به روی همه باز بود و من رهبر بخشندگان خانه ام بودم… آه… ژان کریستف عزیز که تو همه ی دارایی ات را برای غرورت پرداختی تا کسی را که ظاهرا خود را دوست تو می دانست به شامی دعوت کنی تا برای ابد با او خداحافظی کنی!
احساس معذب بودن داشت خفه ام می کرد. "ش شماره ۱" و همسرش با محبت اصرار کردند که چند روز دیگر در خانه آنها بمانم، اما من به تنها چیزی که فکر می کردم، گریز از آن موقعیت بود. تصمیم خودم را گرفتم که فردا صبح لوس آنجلس را به قصد آیواسیتی ترک کنم. شب را با سختی بسیار در منزل آنها ماندم. برایم بسیار مشکل بود که از شوهر "ش" بخواهم تا مرا به ایستگاه اتوبوس برساند. چون او دو ساعت بعد باید برادرش را به فرودگاه می برد! اما مجبور شدم که خواهش کنم.. و این خواهش برایم خردکننده بود!
برادر "ش" را هم که شنیده بودم که یکی از روشنفکران معتبر لوس آنجلس است، ملاقات کردم. نقطه نظرهایش جوری بودند که دو شاخ آرام آرام روی سرم شروع به روئیدن کردند. آره! شاخ درآوردم… دو شاخ که انگار تیز هم بودند. در او زدوبندهای مبتذلانه دوران شاهنشاهی را در روزنامه نگاران آبکی ایران می دیدم که یکی را به سرعت به اوج می برند و دیگری را در یک چشم به هم زدن به ته چاه می اندازند! مسئله فقط بر سر منافع بود. نه منافع انسانی، بلکه منافع مبتذل … "منافع" آدمها را ارزش گذاری می کرد. او اندیشمندانی را که با حیطه فکری آنها دمساز نبودند به شدت می کوبید و آنها را انزواطلب می خواند.
برادر "ش" با غروری ویژه مجله اش را به من نشان داد و گفت که سردبیر این مجله است! وقتی که مجله را ورق زدم عرق شرم بر سراپای وجودم نشست. آن را احمقانه تر و حقیرانه تر از مجلات آبکی دوران شاه دیدم.. هیچ چیز در این آدمها تغییر نکرده بود! هیج چیز… هیچ چیز… حس تهوع به من دست داد. و آنگاه بود که چهره آقای رحمانی نژاد را به خاطر آوردم. و متوجه شدم که چطور او در چنین محیط فاسدی ذره ذره تباه می شود. برادر "ش" در حالی که پیچ تلویزیون ایرانی را روشن می کرد گفت: فلان هنرپیشه هفته گذشته که به لاس وگاس رفته، کلی پول باخته!
یک باره گفتم: یعنی انقلاب، جنگ و این همه تجربه دگرگون کننده بر آنها اثر نگذاشته؟ و آنها قمارباز هم شده اند؟!
او با تعجب به من نگاه کرد. انگار من از سیاره دیگری آمده ام. حرف خودش را خورد و عمل آنها را به طریقی زیرکانه توجیه کرد. شوهر "ش" مرا ساعت ۵/۴ بعدازظهر به ایستگاه اتوبوس رساند. از ساعت ۵/۴ تا ۱۵/۷ یکی از آرامش بخش ترین لحظات این چند روز را گذراندم. در این چند ساعت یک نمایشنامه دیگر به شیوه نمایشنامه Man to Man در ذهنم شکل گرفت. اسکلت آن را تماما یاداشت کرده ام.
برای مارک یک کارت نوشتم. یک کارگر سیاهپوست تهیدست ـ وقتی که آدرس صندوق پست را از او پرسیدم، با محبت از محل کارش خارج شد تا مرا به صندوق پست ببرد تا کارت را پست کنم. او به من گفته بود که نامه ات را به من بده تا آن را برایت پست کنم و من به او گفته بودم که: نه… خودم می خواهم پستش کنم. و او به همین خاطر از جایش برخاسته بود تا مرا راهنمایی کند. در حالی که با لبخند به من می گفت: "می فهمم می فهمم… اینجا لوس آنجلس است!"
ادامه دارد