نوشته: تسلیمه نسرین
بخش پانزدهم کتاب خاطرات تسلیمه نسرین به نام «دخترانگی بنگالی من»
در این دنیای گرسنه،
کرهی خاکی خشن است و ناگوار
هلال ماه
نان کماچ را ماند.
عمو صادق زمانی که زیر نور مهتاب، درحیاط خانه مادر بزرگ ایستاده بود این واژهها را بر زبان آورد. در همان حین هم، عمو قنا، داشت برای ما داستان دو پهلوان به نامهای رستم و سهراب را تعریف می کرد. واژههای عمو صادق او را از گفتن واداشت و با لبخندی بر لب، پرسید: “کدامتان نان کماچ میخواهد؟”، “کدامتان گرسنه هستید؟”
عمو صادق پاسخ داد: “هزاران نفر از گرسنگی تسلیم مرگ میشوند”. او در حالی پاسخ پرسش عمو قنا را میداد که با کفش چوبیاش لخلخ کنان پا بر زمین میکشید و آرام قدم برمیداشت. من، به آرامی، طوری که نشنود، گفتم:
ماه کماچوش را به من دهید
کسی ماه را که کماچی بیش نیست
به من میدهد
ماهی که با میل
تکهای از آن را میبلعم
بقیه را برای زاغهنشینان میبرم.
عمو قنا، حرفام را شنید. گوشهایش تیز است. میپرسد: “این چه بود که شنیدم؟”، “کسی آیا اینجا شاعر شده؟” و “کدامتان اکنون گفتید؛ زاغهنشینان؟”
پاسخ ندادم. در خاموشی، صورتام را با دست پوشاندم. این کار یکی از عادتهای بد من بود. گاه من به تقلید از شاعران بلند آوازه، شعرهایی که قافیه هم داشتند مینوشتم. در مدرسه اگر از من میخواستند که شعری را از حفظ بخوانم، همهی شعر را حتا اگر دوستاش داشتم، از یادم میرفت. در عوض، آنچه بر زبانام جاری میشد، چیزی بود که بیشتر به شوخی و طنز میمانست تا شعری که از من خواسته بودند. نمونهی آنچه گاه به تقلید مینوشتم، چنین است:
زنبور پُرکار، زنبور کارگر،
تو آیا کاری مگر وز وز کردن،
ولگردی و قانون شکنی، نداری؟
دوست من، شهد جمع میکنم
زمان از دست میرود
نمیتوان ایستا بود و گپ زد،
من آمدهام که پرواز کنم،
سکون را برنمیتابم من.
روزی در حیاط خانهی مادر بزرگ سرگرم خواندن غزلی بودم که وزن و قافیهاش مرا شیفتهی خود کرده بود. ناگاه دیدم که عمو قنا آنسوی حیاط راه میرود. به جای «زنبور پُرکار، زنبور کارگر» با صدای بلند گفتم:
عمو قنا، عمو قنا، کجا میروی؟
دمی بایست و گپی با من بزن
تمنا دارم، تنها چند لحظه
من بیکارم و در پی کودکانیام
که برایشان حکایت بگویم.
هیچکس وقت حرف زدن ندارد.
قصهها و افسانههای شیرینی دارم من
از اینجا، از آنجا.
عمو، صدای مرا شنید و با فریاد گفت: “آه، اینها چیست که بر زبان میرانی؟ تو عادت بدی پیدا کردهای. دست از این عادت که به تقلید شعرهای زیبا، مزخرف بگویی، بردار”.
در روز اول سال نو، دختران شلوغ و شیطان کلاس، لیستی بر تابلو اعلانات آویزان کردند، لیستی که برای برخی از دانشآموزان، نامهایی گاه خندهدار و گاه نادرست انتخاب کرده بودند. هیچکس نمیدانست که این کار برآمد فکر چه کسی است و کدام یک از همکلاسیها آن را به تابلو اعلانات آویخته است. اما همه، با کنجکاوی برای خواندن لیست، گرد تابلو جمع شده بودند. در فرصتی مناسب، واژهی «خربزهی ترکیده» را در برابر نام خودم دیدم. درواقع بیش، از یک لیست، بر دیوارهای مدرسه آویزان شده بود. در لیستی دیگر، مرا چنین شرح داده بودند: “کره هم در دهانام آب نمیشود.”
در برابر نام زیباترین دختر کلاس، «دلربا» واژهی “شلخته” قرار گرفته بود. “شلخته”؟ معنای این کلام را از خودش پرسیدم. این واژه را پیش از این، زمانی که مادرم بد اخلاق میشد و با خدمتکارهای خانه بدرفتاری میکرد، شنیده بودم. اما هیچکس معنای آن را برایم نگفته بود. بیدرنگ، اشک در چشمان «دلربا» حلقه میزند. پاسخی هم به پرسش من نمیدهد. برای او خیلی متأسف شدم. کنار او نشستم، مهربانانه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و درآغوشاش گرفتم. ما خیلی هم با هم دوست صمیمی نبودیم. اما از همین زمان بود که جرقهی دوستی صمیمانه ما شعلهور شد و هر روز به هم نزدیکتر میشدیم. این نزدیکی مانند اولین اشعههای خورشید بود در سپیدهدمان که تاریکی را از خود و جهان میراند. «دلربا» هر روز بر من تأثیر بیشتر میگذاشت و من هم مانند نیلوفر شکوفا میشدم. در روز اول سال نو که سرشار از بود از اندوه، ما با هم دوست شدیم.
وقتی که دوستی ما ریشه دواند، «دلربا» شروع کرد به حکایتهایی که پیش از آن برای کسی نگفته بود. او در مورد “لاتا”، “پاتا”، “تونا” و “تونی” که خواهران و برادران او بودند، برایم گفت. براساس، تعریفهای او، تخیل من به پرواز در آمد و ذهن مرا مشغول کرد. آنها را در خانهی «دلربا» بی آن که کلامی با هم حرف بزنیم، دیدار کردم: به گونهای، آدمهایی که «دلربا» برای من تعریف کرده بود، حقیقیتر بودند تا آنهایی که در زندگی واقعی دیدارشان میکردم. زمانی که «لاتا» را پس از بیماری دیدار کردم، از او نپرسیدم که بیماریاش چه بوده، اما، در عوض، آنگاه که با «دلربا» تنها شدم، از پرسیدم که علت بیماری او چه بوده؟ «دلربا» هم در پاسخ گفت: “«لاتا» هنوز به سلامت کامل نرسیده”. دکترهای زیادی او را ویزیت کردهاند، بیشمار دارو به او دادهاند، اما، او هر روز آب میرفت تا این که پوست شد و استخوان. ریسمانی را میمانست که در حیاط خانه آویزان بود. برخی میگفتند؛ دریایی بوده که رودخانه شده است. کسانی هم میگفتند که باید چون گل در آغوشاش داشت.
زانپس، بعضیها به او نزدیکتر شدند، همراه او بودند، او را بوسیدند. «لاتا»، چشماناش را باز کرد و لبخند زد. همه فکر کردیم که او زندگی دوبارهاش را به دست آورده است.
آنگاه که «دلربا» این قصهها را برایم حکایت میکرد، چنین به نظر میآمد که ساکن دنیای دیگری است. حتا، زمانی که نگاهام میکرد، انگار که به چیزی دیگر نگاه میکند. وقتی که نگرانی من در مورد سلامتی «لاتا» بر طرف شد، «دلربا»، دفتر یادداشتی را به من نشان داد. این دفتر، سرشار بود از شعرهایی که او سروده بود. شروع کردم به خواندم شعرها، در صفحهای که این شعر آمده بود، متوقف شدم.
گُل زیبای بهاری،
میخواهی مرا در بر بگیری
میخواهی؟
همهی روز را اینجا و آنجا گشتهام
سرانجام، به تو رسیدم که بگویم – بهشت من –
هر آنچه دارم را بگیر
مرا در بازوانات بگیر
نوازشام کن؛
آرام مرا نوازش کن،
دیر،
خیلی دیر به سوی تو آمدهام،
اگر مرا نمیپذیری،
پس، مرا غرق هیچستان کن
با کوشش و تلاش
به ساحل هستی میآیم
تا یک بار دیگر به تو بازگردم
اکر باز هم مرا به هیچستان پرت کنی
دیگر بار تلاش میکنم
تا ترا دریابم
گُل زیبای بهار، مرا دریاب
میخواهی؟
در حالی که دفترچهی شعر را میبندم، از «دلربا» میپرسم: “به من هم نوشتن شعر را میآموزی؟
لبهایاش نرم و صورتی بودند، آرام مثل پهنهی چهرهاش. او موی فرفری ضخیم و زیادی داشت که در منگولهای زیبا، پشت سرش بافته شده بودند. چند تار موی او مانند یاغییان سرکش، از منگوله بیرون زده بودند بر پیشانی و گردن او آویزان بودند. چند تار موی هم گونهی زیبایاش را نوازش میدادند. در حالی که نگاهاش میکردم، ناگهان، احساس کردم که انگار او را میشناسم. احساس قوی آشناپنداری در من زنده شد. این احساس زمانی رخ داد که هنوز از او نپرسیده بودم که نوشتن شعر را به من بیاموزد. «دلربا» پاسخی نداد. کنار دختری دیگر نشسته بودم که به شدت شباهت داشت به «دلربا». انگار ما هر دو، دفترچههایی بودیم گشوده، با پنجرهای باز که در ورای آن، دشتی زیبا و فراخ قرار داشت. آسمان چنان پایین آمده بود که میشد آخر آن را مشاهده کرد. «دلربا»، آرامتر و خجالتیتر از من بود. آن گاه که همهی دخترها دشت را با بازی پشت سر گذاشتند و زیبایی آن را ندیدند، او آرام کنار پنجره نشسته بود و به گسترهی آسمان که آن دور دستها بود، خیره مینگریست.
هیچ کس نمیتواند نوشتن شعر را به تو بیاموزد. اگر به آسمان نگاه کنی، اشکهات جاری میشود. اگر بتوانی ، گریه کنی، گریه واقعی، شعر نوشتن را آموختهای. «دلربا» با صدایی مهربان و گرم، این واژهها را بر زبان آورد.
اغلب به خاطر این که توجهی به کلاس نداشت، تنبیه میشد؛ میبایست سر پا میایستاد و دو گوش خود را در دست میگرفت. حتا گاه به او گفته میشد که کلاس را باید ترک کند. به نظر نمیرسید که به کلی به این موضوعها فکر کند. بیرون در کلاس میایستاد. روی یک پای میایستاد و چشمانش به آسمان دوخته میشد. آسمانی که گویا، رویداد شگفتانگیزی را برای او حکایت میکند. زمانی که نگاهاش میکردم، احساس میکردم که انگار کسی مرا لعنت و نفرین میکند. به سوی او گام بر میداشتم، دستهایم را روی شانهی او میگذاشتم. انگار که نوعی خلسه به من دست داده بود.
تلاش کردم مانند او به آسمان نگاه کنم، ولی، برخلاف «دلربا»، چشمهای من سرشار از اشک نشد. با این وجود، روزی، در حیاط خانهمان پاکت کاغذی خالی و پاره پاره شده یافتم. بی درنگ به یاد «دلربا» آفتادم و به او فکر کردم، خودم را به ناگاه دریافتم و احساس کردم که روی آن شعری مینویسم:
«دلربا»،
بیا بازی کنیم
میدانی آیا « gollachhut گولاچوت» بازی چگونه است؟
بگذار راه خود را برود
بگذار جایی برود
راهی دور
تا هفت دریا را بگذرد
سی رودخانه را؛
«دلربا» بیا برویم.
«دلربا» با خواندن شعر، خندهای شیرین بر لباناش خانه کرد. هرگز چنین خندهی دلنشینی را ندیده بودم. خندهی او مانند خندهی «رونی» بود … اما، نه. خنده او به طور کامل مانند خندهی «دلربا» نبود.”رابیندرانا زمانی گفته: «آن که لبخند جذابی دارد، نیاز به زبان گشودن ندارد»، که حق هم با او بوده است. در حضور «رونی» من احساس شرم میکردم، در حضور «دلربا» اما نه. با هم دنیای دیگری را ساختیم. دنیایی که در آن با واژهها بازی میکردیم. «دلربا» در دفترچهی شعرش نوشت:
هر جا که بخواهی بروم، میروم.
در تو ذوب خواهم شد، قول میدهم.
در بازگشت، باید به من نزدیک شوی
و تنها بگویی: “دوستات دارم”.
نه هیچ چیز دیگری.
هر جا که بخواهی بروم، میروم.
این همهی آن چیزی بود که آموخته بودم تا انجام دهم: عشق. عشق ما هر روز به طور ژرفتری رشد میکرد. ما خانه را ترک کردیم و مانند ملکههای داستانها و افسانهها، هفت دریا و سی رودخانه را زیر پا گذاشتیم و به سرزمینهای دور دست سفر کردیم. سفری در ذهن و دنیای خیالی خودمان. هیچ یک از ما نمیتوانست حتا یک گام هم از دنیای واقعی بیرون بگذارد.
من میپنداشتم که «دلربا» خیلی زیاد به شعرهایی که مینویسد شبیه است؛ آرام، مانند حوضچهای خاموش و عمیق در جنگل. آبی به رنگ آبی که برآمد سایه آبیِ آسمان است. تنها به طور گهگاه یک یا دو برگ در آبی آب و آسمان فرو میافتد و بر سطح آب شناور میشود به سان قایق. اینها همان قایقهایی بودند که «دلربا» برای خود میساخت تا به کرانههای دور برود.
یک روز، همین «دلربا»، با اعلام این خبر که او را به خانه بخت میفرستند، مرا به طور عمیق شوکزده کرد. پدرش همهی برنامهها را سامان داده بود.
من با صدای بلند بانگ زدم: “نه”. به صورت رنگ پریده و چشمان خاکستریاش خیره ماندم. باز هم ناباورانه فریاد برآوردم: “تو نباید این را بپذیری. باید به پدرت بگویی که این کار را انجام نمیدهی”.
«دلربا» لبخندی کمجان بر لب آورد. تنها کسی که از تب میسوزد و چندین روز درد میکشد، چنین لبخند کمجانی دارد. از فردای همان روز هم از آمدن به مدرسه بازماند. من هم به کلی تنها شده بودم. حتا بعد از مدرسه در ساعات بعدازظهر هم من، ساعتها کنار پنجره مینشستم، به آسمان خیره میماندم و نبود او را به شدت احساس میکردم. کجاست او؟ به سبب درد و آزاری که تحمل میکند، از همه آیا رویگردان شده و در آسمان ناپدید گشته؟ با همهی وجود تلاش میکردم که در آسمان او را بیابم. اکنون، بعداز آن همه مدت، به آسمان که نگاه میکردم، اشک در چشمانام حلقه میزد و گونهام را هم خیس میکرد.
دو روز پیش از روز ازدواج، او به خانه ما در «سن سوکی» آمد. اینبار، او با این طرح آمده بود که از خانه فرار کنیم. به جایی شلوغ در شهری بزرگ، مکانی خلوت در ژرفای جنگل، سرزمینی رؤیایی در دور دستها فرار کنیم تا از رنج این جهان دور باشیم. جایی که اگر دل دختری اندوهگین بود، بتواند به آسمان برود و با فرشتههای پنهان در ابرها بازی کند. او در سیاه ورودی ما را باز کرد و وارد شد. در همان آن، من در پنجرهای ایستاده بودم که میتوانستم دروازهی خانه را ببینم. مسخ شده، به او نگاه میکردم که به طرف من در حرکت بود. در نظرم چنین میآمد که انگار او قدم بر نمیدارد، بلکه سیال و شناور است.
او خیلی پیش نیامد. از همان پنجره دیدم که او آنجا را ترک کرد. به این سبب خانهی ما را ترک کرد که پدرم اجازهی ورود به او نداده بود. از دروازهی ورودی خانه نیز ناپدید شد. پدر از او پرسیده بود که کیست، کجا زندگی میکند، چرا او به خانهی ما آمده؟ در هر حال او به تصمیم میرسد که برای دخترکی جوان، ترک مدرسه برای دیدار کسی دیگر، دلیل خوبی نیست. خشمگین میشود و با اشارهی انگشت، در خروجی را به او نشان میدهد. با خشم به او میگوید: “بیرون برو، آمدهای که فقط گپ بزنی؟ وقت دیگران را به هدر میدهی با این گپ! دختر بیحیا! هماکنون اینجا را ترک کن!”
«دختر بد و بیحیا»، دختر «شلخته» بی کلامی خانهی ما را ترک کرد. نمیدانستم که دیگر هرگز نمیتوانم او را ببینم. درواقع نمیدانستم که قرار است او را به مردی غریبه شوهر دهند، مردی که خیلی از او بیشتر سن داشت؛ بیش از سه برابر سن او. نمیدانستم که دفتر شعرش در شعلههای آتش سوزانده میشود و او باید مجبور به پذیرش زندگییی شود که به آرامی پوست بیندازد. زندگی که روزمرهگی است؛ تمیز کردن خانه، بچه زاییدن، پخت و پز، خدمت به اهل خانه، زحمت و زحمت، و سرانجام دادن هر سال یک بچه به شوی خود.
بر سر من چه خواهد آمد؟ من هم چنان به جای او به آسمان مینگرم تا اشک از چشمانام جاری شود یا میروم تا شعری بنویسم. از این جامعه که قوانین غیرانسانی را بر ما تحمیل میکند، متنفرم. احساس میکنم که دستها و پاهایم را زنجیر کردهاند، بالهایم را شکستهاند و در قفسی سنگی زندانیام شدهام. جایی که برای ابد خواهم ماند.
یا – شاید – راه دیگری هم وجود داشت. شاید قفسی درون خویشتن من بود که هر گاه آهنگ پرواز داشتم، بالهایم را باز میکردم و می خواستم در آسمان به پرواز در آیم، مرا محدود میکرد و به عقب، به درون ژرفای خویش میکشید.