اوضاع روزنامه نگاری در ایران این روزها مرا به یاد اواخر دوران شاه می اندازد. روزنامه ها چیزی جز شخص اول مملکت نمی شناسند 

 شهروند ۱۲۶۱ ـ پنجشنبه ۲۴ دسامبر ۲۰۰۹


 

طی ده سال اخیر، به برکت اینترنت و امکان سهل و آسان انتشار در این رسانه جهانی،  موج جدیدی از روزنامه نویسی،  مردم سراسر جهان را وسوسه کرده است تا نظرات، احساسات و خاطرات خویش را به کمک یک کلیک در معرض دید جهانیان بگذارند. یادداشت های روزانه در حال حاضر امر جذاب و فراگیری شده است که  به گردش  اخبار و ماجراهای محلی و بین المللی سمت و سوی آزادانه ای می دهد که قبل از این اصلا میسر نبود. یکی دیگر از اثرات مهم ژورنالیسم شهروندی در سرعت هر ثانیه ای آن است. همه چیز به سرعت توفان در یک آن قابل رویت، بازبینی و قضاوت جهانی قرار می گیرد.

هدف این گزارش انعکاس مطالب متنوعی است از سایتهای بین المللی و خیل بسیار وسیع چند ده هزار تایی سایتها و وبلاگ های ایرانی.


 

یک روز شرم آور در روزنامه نویسی ایران                 





















 

اوضاع روزنامه نگاری در ایران این روزها مرا به یاد اواخر دوران شاه می اندازد. روزنامه ها چیزی جز شخص اول مملکت نمی شناسند و همه چیز بر گرد او می چرخد. منتها در این میانه سی سال تفاوت است و آنچه مردم و مخاطبان در سی سال پیش بودند اکنون زیر و رو شده است. اما ذهن و زبان فردمحور درباری هیچ فرقی نکرده است. این انجماد تاریخی البته بی هزینه ها و پیامدهای گزاف نیست

مطلب کامل را در سایت سیبستان بخوانید.

http://sibestaan.malakut.org/


 

 

جان پناه             




هوای تازه یعنی همین که صدای مادرم را بشنوم …نگرانی هایش را… و گریه هایش را.. امید و آرزو یعنی که بابا از پشت این کیلومترهای بیشمار بگوید که آستانه ی تحمل ات را ببر بالاتر دخترکم… و من بشوم آن دخترک آتشینِ همیشه … و باز اشک هایم سرازیر شوند…و من سرم را بالا بگیرم که اشک ها بر این زمینِ بیگانه نریزند


 

مطلب کامل را در سایت فردا بخوانید.

http://nextdays.blogspot.com/


 


سوژه



 

وسط همه این وقایع من یاد این افتادم که :

با بچه‌ها، در مورد "سوژه" حرف می‌زنیم. از ژورنالیست‌هایی که "سوژه"‌های خوب شکار می‌کنند  می گویم،  از این نوشته‌هایی که در مورد مدرسه در وبلاگ می‌نویسم که آنها همه "سوژه" اند. از این که ما همه "سوژه " روزگار هستیم. از این‌که "مدرسه کالو" حالا سوژه خیلی‌ها شده است. کتاب داستانی می‌خوانم و می‌گویم حالا پیدا کنیم "سوژه " اش را!

در مورد کتابی که در مورد سوژه‌ها خوانده‌ام حرف می‌زنم و می‌گویم: تاریخ همیشه سوژه‌های "خوب" و "بد" دارد

مهم این است که سوژه‌های خوبی برای تاریخ باشیم

آخرهای زنگ است

"کفش‌های‌تان" سوژه امروز من می‌شود


 

دنباله مطلب را در دیرتش باد بخوانید.

http://dayyertashbad.blogfa.com


 

نجف آباد


 



وسط همه این وقایع من یاد این افتادم که :
۷ سال پیش همین وقت سال صبح جمعی بود تو اصفهان که داشتم قدم میزدم و فکر میکردم برم کجا
کوه صوفه؟
برم یه زیر پل قلیون بکشم؟
قدم بزنم تا ظهر و با اولین بریونی فروشی که باز کرد بشینم به چاق سلامتی و تنگش ریحان و …
بعد نمیدونم چی شد همینجوری الکی الکی سوار ماشین شدم و رفتم نجف آباد…
هنوز که هنوز احساس میکنم یکی از دلگیرترین و غریب ترین روزهای زندگیم بود تو یکی از غریب ترین شهرهای ایران ..
ورودی شهر بزرگ نوشته بود به شهر شهیدپرور نجف آباد خوش آمدید و اگر اشتباه نکنم همون اول شهر گلزار شهداشون بود که نصف شهر رو پوشش میداد
بعد راه به راه تابلوی وزارت اطلاعات و شماره ای که شماره و تشویق میکرد زنگ بزنید با یه عالمه زن چادری و یه شهر کاملا سنتی که اصفهان سنتی پیشش جوجه بود…
من الان در این لحظه خاص با هیچی کار ندارم ها
فقط میخواستم بگم اون جمعه هفت سال پیش من با خودم فکر کردم این شهر یه کمی زیادی شهید نداده؟
بعد خوب بحث منتظری داغ شده بود دوباره که من به سرم زده بود از اصفهان برم نجف آباد حالا تاریخها یادم نیس که قبلش داغ شده بود یا بعدش یا کنارش!…


دنباله مطلب را در صورتک خیالی بخوانید.

http://ma3k.blogspot.com/2009/12/blog-post_22.html


 


آستارا: از شیر مرغ تا جان آدمیزاد



 برگردان: ونداد زمانی  


 

در سر مرز آستارا همه چیز می توان خرید، از سکس گرفته تا مشروب و خالکوبی.  راس ساعت  ٨:۴۵ دقیقه صبح، در صفی به هم فشرده، تاکسی های شهر مرزی آستارا، در انتظار مسافران ایرانی هستند که از در باریک و زنگ زده وارد شوند.  این  مسافرت بین مرزی قدمتی چند هزار ساله دارد اما  امروزه ، آستارا تبدیل به شهر مرزی شده بین جمهوری آذربایجان و جمهوری اسلامی ایران. برای همه آسان نخواهد بود که تفاوتی ظاهری  بین آذری های دو طرف مرز قائل شوند ولی  راننده های تاکسی به راحتی قادر به تشخیص ایرانی ها هستند.  میشا ممدلی راننده ای که  قدی بلند ولی خمیده دارد با دندان طلایی و ردیف سیگار با دست پر شده ای که در جیب پیراهنش تلمبار کرده، می گوید : « دخترهای ایرانی معمولا پوست صورت شان روشن تره  و سرهای روسری به سرشون رو،  پایین می اندازند»

اما مردهای ایرانی که پول نقد در دست آنهاست و مسئولیت چانه زدنها را هم به عهده  دارند،  بیشتر از همه توجه راننده تاکسی ها را به خود جلب می کنند. مردانی که شلوار های تنگ و چسبان لی پوشیده اند و بلوز یقه گرد تابستانی با  نوشته های ایتالیایی به تن دارند، مردانی که  با اطمینانی خشک و ادا وار، از در  زنگ زده  مرزی قدم زنان  وارد شهر می شوند.  دری که آنها را به طرف گوشت خوک، الکل و سکس بی دردسر راهنمایی خواهد کرد. میشا می گوید: «ببین، در باز شده، اینجا کسی برایش مهم نیست شما چکار می خواهین بکنین…». همه اینها، ملاهای تهران را نگران می کند.  کتابها، نوارهای ویدئویی و از همه مهمتر، ایده های که در ایران غیر قابل دسترس هستند در این شهر مرزی به وفور یافت می شوند.  ایرانی ها هر روز از رودخانه آستارا عبور می کنند تا از طرفی به خرید و فروش لباس های لی، گوشت مرغ، سینه بند و کامپیوتر بپردازند و از طرف دیگر به دنبال معامله برای سکس، هروئین و مشروبهای قوی هلندی باشند.

آستارا در ظاهر، شهر گناهکاران نیست  و به نظر نمی آید که بخواهد آنطور وانمود کند، ولی در همان حیاط ورودی سر مرز، در کنار پیرزنانی که چای و کباب می فروشند، متل های ساده و کوچکی هست که  می توان دخترها را (به گفته یک مرد ایرانی) به آنجا برد. خیابان الیار بیوف، پر است از کافه های روشن از نور مهتابی، که آماده پذیرایی از مشتریانشان هستند با  وودکای روسی و کنیاک فرانسوی. تعداد زیادی آرایشگاه ترکی نیز در این خیابان منتظر شیک کردن زنان و مردان ایرانی هستند.  کمی آنطرف تر، در میدان سرچشمه می شود خالکوبی کرد یا حلقه در گوش انداخت و حتی  ماساژ کامل بدن! گرفت. هفت دهه حکومت کمونیستی و باز شدن پای غربی ها بعد از کشف میدانهای نفتی، دست به دست هم دادند تا رابطه خدا و مذهب با آذربایجان کمرنگ گردد. برای ایرانیان، که در رژیم خشکه مقدس روحانیان محکوم به محدودیتها هستند، داشتن کشور همسایه ای که اسلام  نیم بندی در آن برقرار است یک  موهبت محسوب می شود. در ماه رمضان، اکثر آذربایجانی ها روزه نمی گیرند و به خاطر ایرانیان توریست، وضع کسب و کار کافه ها عالی است.



در شهر صحبت از این است که مقامات دولت ایران به زودی رفت و آمد به این مرز را متوقف خواهند کرد. در طی شب ترمینال مرزی خالی است و بجز گربه های گرسنه، موجود دیگری در آن حوالی نیست. آنسوی رودخانه، در سمت آستارای ایران، صدای نیایش یک روحانی و گروه همراهش از بین سیم خاردار مرز و ردیف دیوارها می گذرد و به گوش ساکنان این سمت رودخانه میرسد. در میدان سرچشمه آستارای آذربایجان، جوانان به کمک بلندگوها  صدای بلند موسیقی را در شهر می پراکنند.  یک نگهبان مرا از پرسه زدن در کنار دکه های تعطیل شده بازار، طعم چای و شلیل گندیده باز داشت. او به من گفت : «مرز تا صبح بسته خواهد بود» و بلافاصله با اشاره سرش مسافرخانه را به من نشان داد و گفت: «اتاق می خواهی  برایت بگیرم؟ جای خوبیه!… هم تلویزیون داره هم دختر». من گفتم که یک اتاق نزدیک  میدان  اجاره کردم و فقط آمدم تا قدمی زده باشم.  نگهبان  کوتاه نیامد و افزود: «فقط با  ده منات می تونم برایت تهیه کنم … هر چی که بخواهی؟». من خندیدم و او پس از روشن کردن سیگارش گفت : «بیا بابا… ادای مسلمانا رو در نیار…»


 

Peter Savodnik, The Tijuana of the Caspian, The Atlantic, Dec/2009

http://zamaaneh.com/morenews/2009/12/post_1162.html