یک ساعت از کار نگذشته بودکه ناگهان بوی گوشت قرمزی که داشتند چرخش می کردند، حالت تهوع شدیدی به من داد. شیاره های گوشت از پنجره های 

 شهروند ۱۲۶۹ ـ پنجشنبه ۱۸ فوریه ۲۰۱۰


 

اول جولای  ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

یک ساعت از کار نگذشته بودکه ناگهان بوی گوشت قرمزی که داشتند چرخش می کردند، حالت تهوع شدیدی به من داد. شیاره های گوشت از پنجره های کوچک ماشین مثل آبشار بیرون می ریخت و بو…. بوی خام خون سرم را به چرخش انداخت. عرق روی تنم نشست و بدنم سست شد. دیدم نمی توانم بایستم. به هیچ طریقی نمی توانستم به کارم ادامه بدهم. صداها به صورت زمزمه های گنگی در گوشم طنین داشتند. به یاد پدر"فانی و الکساندر" در فیلم اینگمار برگمان افتادم. وقتی که در صحنه تئاتر بود و هاملت را تمرین می کرد. و ناگهان از جهان کنده شد و به مکانی غریب پرتاب شد که ابتدای مرگ بود. "دوروتی" نزدیکم ایستاده بود. از تصور بی اعتنایی و بی اعتمادی و بی حسی او و "دسا" از دیدن ضعف جسمانی ام، مقاومت کردم. داشتم به زمین می افتادم که به دوروتی گفتم: حالم اصلاً خوب نیست!

علیرغم تصورم دوروتی با محبت فراوان مرا به محیط آرامی برد. نشستم و سرم را گذاشتم روی میز. از عرق سرد تنم سردم شده بود. دوروتی با محبت پرسید: صبحانه خورده ای؟

گفتم: نه…. (اصلاً صبحانه خوردن هیچوقت مسئله من نبوده است!)

سریع به یکی از کارکنان گفت که برایم آب پرتقال بیاورند. گفتم: پولش را می پردازم.

گفت: نه…. به این چیزها فکر نکن….

وقتی حالم قدری جا آمد، دوباره رفتم سرکار. گفت: می توانی به خانه بروی، اگر حالت خوب نیست.

گفتم: نه….خوبم….

و شروع کردم به کار کردن….اما بعد از دو سه دقیقه، چرخش گوشت قرمز خام و شیارهای مارپیچ گوشت و بوی خون بدنم را سست کرد. گفتم: مثل اینکه باید به خانه بروم. دوروتی سریع مرا به زیرزمین برد تا لباسهایم را عوض کنم.

پرسید: به شوهرت تلفن کن تا ترا به خانه برساند.

گفتم: من شوهر ندارم.

گفت: به دوستی…. به دوستانت تلفن کن.

گفتم: دوستی ندارم! من هیچکس را در اینجا ندارم!

و ناگهان همین پرسش مرا هشیار کرد. من واقعاً هیچکس را در اینجا ندارم! من دوستی ندارم…. روی چه کسی می توانم حساب کنم؟

گفتم: من فقط پسرم را دارم که او هم امروز صبح به "ایلی نوی" رفته است.

حرفم را باور نکرد. فکر کرد دارم چیزی را به انگلیسی اشتباه بیان می کنم و به سن و شکل شمایلم نمی آید که پسر بزرگی داشته باشم.

گفت: ترا خودم می رسانم.

گفتم: نه… با اتوبوس می روم!

گفت: پس وقتی به خانه رسیدی حتماً به من تلفن بکن.

تا دم در با من آمد. مطمئن شد تا از پله ها بالا رفتم. با اینکه از این توجه خوشحال شدم، اما فکر کردم این توجه از جانشان بر نمی خیزد. به این می گویند Practicality . دوروتی این کار را فقط برای وظیفه انجام می دهد چون مسئول بخش است و حس مسئولیتش فقط در چارچوب محل کارش معنی می دهد. که گزارش بنویسد که کارش را خوب انجام می دهد. بعد از محیط کار هر چه می خواهد بر سر کارمندشان بیفتد برایشان بی تفاوت است!…..

در مال نشستم و منتظر اتوبوس بودم. اتوبوس یکساعت به یکساعت حرکت می کرد. "جویس" را دیدم. همکار سابقم و دانشجوی طراحی لباس در تئاتر. سرحال بود. از دور برایم دست تکان داد و کنارم نشست و چهره اش شاداب تر از زمانی بود که با هم همکار بودیم. اما احساس کردم در حالت روحی متعادلی نیست. کار در آن محیط همه را نامتعادل می کند. گفت: در Co – Op هم کار می کنم و در ازاء کارم می توانم مایحتاج غذایی ام را به نصف قیمت بخرم. در هر دو جایی که کار می کند، محل هایی هستند که احتیاجات اولیه ادم را رفع می کنند. اما "تاد" دوست پسرش، کرایه آپارتمان را می پردازد.

گفتم: محیط کار از پارسال بسیار خشن تر شده است.

گفت: بله همینطور است! آیا منهم رفتارم خیلی عوض شده؟

گفتم: موقعیت و محیط آنجا همه آدمها را عوض می کند. هیچکس تقصیری ندارد.

"جویس" امسال با پارسال بسیار متفاوت تر بود. بسیار ناآرام و عصبی شده است. دیگر مهربان نیست. خشن شده است. یاد گرفته که برای بقاء باید خشونت را بیاموزد. باید دستور بدهد. باید سر دیگران را کلاه بگذارد. باید دروغ بگوید و دزدی کند.

گفت: عزت….می خواهم چیزی بهت بگویم ولی از ت می خواهم که فقط بین خودمان باشد. آیا می توانم به تو اعتماد کنم؟

گفتم: البته….مطمئن باش.

گفت: می دانی…. من همه مشکلات وحشتناک این کار را تحمل می کنم برای اینکه لباسها و چیزهایی را که احتیاج دارم از آنجا می دزدم!

بعد سکوت کرد و نگاهم کرد. با اینکه اندکی شرم در صدایش بود اما با اطمینان کامل این اعترافات را به زبان آورد. می دانستم این را به من می گوید چون من دوباره تقاضای کار در آنجا کرده ام و می خواهد که با دیدن دزدیهایش چیزی به "سارا" نگویم.

گفت: در ازاء اینهمه کار طاقت فرسا و کمرشکن هیچ تشویقی نمی بینم. "سارا" بیشترین فشارها را بر ما وارد می آورد.

می گوید: وظیفه تان است. پول می گیرید، باید کار کنید!

گفتم: اصلاً مسئله ای نیست! همه اینکار را می کنند. هیچ نگران نباش!

گفت: یعنی "دوروتی" هم اینکار را کرده؟

گفتم: آره.

گفت: تو دیده ای که دزدی بکند؟

گفتم: بله.

با سکوت به عمق چشمهایم نگاه کرد.

گفتم: "زنده باد زاپاتا" را دیده ای؟

گفت: نه.

گفتم: در این فیلم پسربچه گرسنه ای قطعه ای نان می دزدد و به خاطر این دزدی به شدیدترین شکلی تنبیه می شود. زاپاتا می گوید: گرسنه باید برای بقاء خود بدزدد و به طریقی خود را سیر کند وقتی که جامعه نابرابر است.

و ناگهان بغضم ترکید. به یاد همان پسربچه ای افتادم که در میدان عشرت آباد از من آدرسی را پرسیده بود و از من پول اتوبوسی را خواسته بود و من با پرخاش گفته بودم ندارم… در حالیکه توی دستم یک سبد پر از میوه و خواروبار بود و سرم پر از این اندیشه شعارگونه که اگر به گرسنه ای پول بدهی انقلاب را یک روز به عقب می اندازی!

به یاد تمام تضادهای فضای کاری در محل هایی افتادم که تا کنون در آمریکا کار کرده ام. یاد "مهرداد" افتادم که با چشمهای غمگین آمده بود و گفته بود مریضم. هیچ چیز نمی توانم بخورم…. و من می دانستم که بیماری او از رنجی است که در تنهایی می کشد. جوانی که از خانواده اش دور است و مجبور است برای پرداخت زندگیش در آمریکا به حقیرترین و پست ترین کارها در آمریکا تن بدهد و از آن گریزی ندارد! دوروتی چرا مهربان بود؟ با آن چهره خشن دیوسیرتی که همه از او ترسیم کرده بودند. اما توی چشمهایش یکنوع رنج کشیدگی می دیدم. یک حس متضاد پنهان درونی که زندگی و جبر کاری در این جامعه خشن او را وا می دارد که به خاطر بقاء خود و بچه هایش خشونت بار دستور بدهد. یک سلسله مراتب برده داری…. برده ای که خود برده داری می کند… یک زنجیر از زندانهای متوالی….

جویس گفت: من همیشه در خانه یک فصل گریه می کنم. خجالت نکش که گریه می کنی…

گفتم: نه….من برای تمام رنجدیدگان دنیا گریه می کنم…. تقسیم نابرابر ثروت چنین شکافهایی را در جامعه ایجاد می کند.


 


 

متاسف بودم که نمی توانم به انگلیسی افکارم را در مورد زندگی او و امثال او بیان کنم. در چشمهایش می دیدم که بین درک من از زندگی و درک او دره ای فاصله است. می دانستم که بسیار رنج کشیده، اما عمق حرفهایم را نمی فهمد. من حساس شده بودم….از دیدن آنهمه گوشت خام قرمز….از بوی خون…. و یادآوری تمام خاطرات انقلاب و جنگ و تبعید….

گفت: باید به خانه بروم چون کار دیگری در خانه دارم که در ازاء آن ۲۰ دلار می گیرم.

دیدم برای گذران زندگیش در سه جای مختلف کار می کند. بعد خداحافظی کرد و رفت.

نشسته بودم روی نیمکت و فکر می کردم. هوای بیرون گرم بود و هوای مال سرد. از سرما به لرزه افتادم. رفتم بیرون تا لرزشم کم شود. در خیابان پرنده پر نمی زد….. روی نیمکت بیرون نشسته بودم که "جویس" دوباره به طرفم آمد گویی روی حرفهایم فکر کرده بود. گفت: دوست داری برویم با هم قهوه ای بنوشیم؟

گفتم: اتوبوسم آمده باید بروم خانه استراحت کنم.

و سوار اتوبوس شدم. وقتی که به خانه رسیدم به دوروتی تلفن کردم و خوابیدم. تازه چشمهایم گرم شده بود که صدای مته پائین پنجره اتاقم مرا پریشان کرد. مته برقی دندانه دار داشت سر درخت های سرو روبروی خانه مان را هَرَس می کرد. مته گویی سر مرا هم لایه لایه می برید مثل ساقه نازک یک درخت. دیدم نمی توانم به این صدا گوش بدهم. پنکه را روشن کردم تا صدای چرخش پنکه صدای تیز مته را جبران کند.

غروب، غروب قشنگی بود. مردم باربکیو گذاشته بودند بوی گوشت کباب شده عطری دل انگیز داشت. آیا بوی کباب های لذیذ ما را به یاد لحظه دردناک سلاخی آنهمه حیوان و پرنده می اندازد؟….

صدای ترقه و فشفشه در کوچه می آمد. صدای خنده و شادی بلند بود. مردم به پیشباز جشن ۴ جولای رفته بودند. غروب آرامی بود…..