سی وهفتمین جشنواره جهانی فیلم مونترال، پنجشنبه بیست و دوم اگوست با حضور فیلمسازانی از سرتاسر دنیا در مونتریال کار خود را آغاز کرد. این جشنواره همه ساله به مدت دوازده روز با هدف تشویق فیلمسازان از تمام فرهنگها و کشورهای مختلف در جهت گسترش هنر سینما برگزار می شود. شعار امسال جشنواره “جهان از آن شماست” ۴۳۲ فیلم بلند و کوتاه از سرتاسر دنیا را در بخشهای مختلف به نمایش گذاشت.
شهروند هر ساله تلاش داشته تا این جشنواره را که یکی از جشنواره های بزرگ فیلم در آمریکای شمالی ست، تا حد امکان پوشش دهد. نگاه همکارمان شهرام تابع محمدی را از جشنواره امسال بخوانید.
***
هر سال بیش از پیش حسرت جشنواره فیلم مونتریال آن گونه که تا پنج شش سال پیش بود را می خورم. جشنواره ای با کیفیت بالا – بالاتر از جشنواره تورنتو – در فضایی صمیمی و دوستانه. اما از وقتی مدیر جشنواره حاضر به کناره گیری بعد از بیش از سی سال رهبری جشنواره نشد، همه چیز به ناگهان فروریخت. همه چیز بجز فضای دوستانه اش. این که هنوز هر سال با اشتیاق به دیدن جشنواره می روم بی تاثیر از این فضا نیست، وگرنه دیگر به ندرت بتوان فیلم خوبی در این جشنواره یافت. امسال هم از این قاعده مستثنی نبود. تنها دو سه فیلم قابل تحمل را در برنامه جشنواره می شد پیدا کرد و باقی به زحمت دیدن شان نمی ارزیدند.
از این بین بهترینی که من دیدم “هزار بار شب بخیر” (A Thousand Times Goodnight) ساخته اریک پوپ از نروژ بود که جایزه ویژه داوران را هم دریافت کرد.
“هزار بار شب بخیر” داستان ربکا، یک خبرنگار جنگی (با بازی زیبای ژولیت بینوش) است که موفق می شود اعتماد گروه های اسلام گرای افغان را تا جایی جلب کند که به او اجازه دهند با یک بمب گذار انتحاری در تمام مراحل همراه شود. او که در لحظه انفجار بیش از حد به بمب گذار نزدیک است به شدت مجروح می شود. در بازگشت به ایرلند او مجبور است بین کاری که به آن عشق می ورزد و خانواده اش که عاشق شان است یکی را انتخاب کند.
اریک پوپ که تا چندی پیش خود خبرنگار جنگی بود فیلمنامه را بر اساس یک داستان واقعی نوشت و فیلم را کارگردانی کرد. به دلیل همین آشنایی با جزئیات است که فیلم اثری دیدنی و جذاب از آب در می آید. زیبایی کار پوپ در این است که هیچ جا درباره درست و غلط بودن بمب گذاری قضاوت نمی کند. او حتا موضوع بمب گذاری را به پس زمینه هل می دهد و بار اصلی داستان را بر مشکلات خانوادگی ربکا می گذارد. او تلاش سختی را آغاز می کند تا بتواند رابطه اش را با شوهر و دختر نوجوانش ترمیم کند، در عین حال هیچ گاه وسوسه بازگشت به میدان جنگ هم او را تنها نمی گذارد.
فیلم در عین حال به مسئله اخلاقیات روزنامه نگاری هم بی توجه نیست. این که یک خبرنگار جنگی چگونه باید بین اخلاقیات انسانی و منافع حرفه ای اش تعادل برقرار کند یک بحث قدیمی است که هیچ گاه به نتیجه همه شمولی نرسیده است. بسیار پیش می آید که یک خبرنگار در یک لحظه بخصوص بین ثبت یک جنایت و تلاش برای نجات جان قربانی باید یکی را انتخاب کند. او ممکن است با ثبت آن لحظه بخصوص و ارائه اش به جهانیان بتواند در پیش گیری از بسیاری جنایت های مشابه موثر باشد. از سوی دیگر ممکن است با کنار گذاشتن دوربین در آن لحظه و کمک به قربانی جان او را از مرگ نجات دهد. کدام یک از این دو دیدگاه اخلاقی به شمار می آید؟ فیلم، ربکا را در چنین موقعیتی قرار می دهد و این سئوال بی جواب را در ذهن بیننده می کارد.
جشنواره مونتریال همیشه به سینمای ایران هم توجه داشته و برنامه هایش هیچ گاه از ساخته های فیلمسازان ایرانی خالی نبوده است. امسال هم چند فیلم ایرانی در جشنواره شرکت داشتند که از این بین “زندگی مشترک آقای محمودی و بانو” (The Wedlock)از روح الله حجازی اثر قابل توجهی بود. آقای محمودی و محدثه، همسرش، و نگین، دختر نوجوان شان در خانه ای قدیمی اما مجلل زندگی می کنند. برای ترمیم خانه آن ها از ساناز، خواهرزاده محدثه و همسرش، که آرشیتکت هست، دعوت می کنند. اما گفتگوها و روابط این پنج نفر تنها به چگونه ترمیم کردن خانه محدود نمی شود و دامنه اش به تضادهای رفتاری و اعتقادی دو نسل کشیده می شود. محمودی و همسرش در یک سو، و نگین، ساناز جوان، و همسر میان سال او در سوی مقابل. این رودررویی تقابل سنت و مدرنیته را یادآوری می کند. محدثه با ترمیم خانه مخالف است: “وقتی من مردم می تونید دست به ترکیب این خونه بزنید”. ساناز، اما تغییر می خواهد: “دیوارها رو بردارید تا فضا باز بشه. این همه در، این همه دیوار برای چیه؟” اما این تقسیم بندی به همین جا ختم نمی شود. حاجی محمودی و همسرش هم با هم سر سازگاری ندارند. شوهر اگرچه به لحاظ سنی هم نسل محدثه است اما در برابر رفتار نسل جوان نرمش بیشتری از خود نشان می دهد. همین ناسازگاری را در نسل جوان هم می توان دید. ساناز و شوهرش بر سر هیچ چیز نمی توانند توافق کنند. این میان، درمانده ترین عضو این جمع، نگین نوجوان است که از دختر خاله ای الگو می گیرد که خود نمی داند مشکلاتش را چگونه حل کند. تنها نقطه مشترک در بین این پنج نفر ناتوانی شان در ایجاد گفت و گو است. مشکلی که پیر و جوان، و سنتی و مدرن را همسان در خود غرق کرده است.
شخصیت ها و داستان فیلم تصویر کوچک شده ای از جامعه امروز ایران است. ناتوانی در ایجاد و به سرانجام رساندن گفت و گو – حتا اگر به توافقی نرسد – مشکل مشترک جامعه امروز ایران است. مهم نیست بیست ساله باشیم یا شصت ساله، سنتی یا امروزی، مذهبی یا ضد مذهب، فمینیست یا مردسالار، باسواد یا بیسواد، روشنفکر یا عامی، هرچه باشیم یک چیز نیستیم: گفت وگوگر و اهل مذاکره. خانواده آقای محمودی هم مثل جامعه بزرگتر تنها زبان قدرت را می فهمد. و وقتی می گویم قدرت منظورم لزوما توان فیزیکی نیست بلکه زیرکی و زرنگی را هم شامل می شود. نیروی بالا دست (مرد در خانواده، دولت در جامعه بزرگ تر) به توان فیزیکی شان تکیه می کنند و نیروی پایین دست (زن و فرزند در خانواده، مردم در جامعه بزرگ تر) به زیرکی و زرنگی شان. دیالوگ زیبایی هست که محدثه در جایی به همسر ساناز می گوید “شوهر با زور نمی تونه زن رو سر به راه نگه داره. زن اگه بخواد کاری بکنه می کنه”، این داستان جامعه بزرگ تر ما هم هست، مگر نیست؟
در جای جای فیلم نمادهایی هم می بینیم که دست بیننده را باز می گذارد تا اگر بخواهد برداشتی سمبولیک از فیلم داشته باشد. اگر خانه مجلل اما کهنه را نمادی از ایران بخواهیم بگیریم، محدثه یادآور قشر گذشته نگر و سنتی جامعه مذهبی خواهد بود و شوهرش محمودی بخش تحول طلب مذهبی را نمایندگی می کند. شوهر ساناز یک جا در رابطه با دیواری که پایه هایش سست است اما رویش را با یک کمد چوبی پوشانده اند می گوید “شما برداشتید یک چیز بد رو با یک چیز بدتر پوشوندید”. آیا این دیالوگ می تواند اشاره ای به دیکتاتوری شاه باشد که با دیکتاتوری زشت تری جایگزین شده است؟
مهم ترین امتیاز “زندگی مشترک …” فیلمنامه محکم آن است. به نظرم فیلمنامه خوب را باید مشخصه اصلی نسل جدید سینمای ایران دانست. از اصغر فرهادی که بگذریم نسل کمی جوان تر سینمای ایران هم دارد به فیلمنامه اهمیت می دهد. سال پیش در همین جشنواره (و بعدتر در جشنواره دیاسپورا) فیلم “بغض” از رضا درمیشیان را دیدیم که فیلمنامه محکم و زیبایی داشت. امسال هم علی طالب آبادی توانسته بود شخصیت های “زندگی مشترک …” را به خوبی پرورش دهد و هرکدام را سر جای خودشان بنشاند. هم داستان و هم پرورش شخصیت ها “گربه روی شیروانی داغ” تنسی ویلیامز را به یاد می آورد. با این حال یک مشکل را در این فیلم و فیلم های مشابه آن نباید فراموش کرد: این که داستان با بیننده غیر ایرانی نمی تواند رابطه پرقدرتی ایجاد کند. ریشه این مشکل به نظر من در دو جا است. یکی پر دیالوگ بودن فیلمنامه است که خود به خود توان تصویری فیلم را ضعیف می کند و دیگری سنگینی بار فرهنگی فیلم است. یعنی که در یک فرصت نسبتا کوتاه یک و نیم ساعته می خواهیم چند موضوع اجتماعی یا فرهنگی را در فیلم بگنجانیم. شاید ساده تر کردن داستان فرصت بهتری فراهم کند که یک موضوع را اما عمیق تر بررسی کنیم و به بیننده ای که لزوما با ظرافت های فرهنگی یک جامعه بیگانه آشنا نیست این فرصت را بدهیم که آن را بهتر درک کند. اگرنه، در شرایطی که احتمال نمایش چنین فیلم هایی در ایران چندان زیاد نیست بیننده های آن ها تنها به ایرانیان خارج از کشور محدود خواهند شد.
* دکتر شهرام تابعمحمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینههاى دیگر هنر و سیاست مىنویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.
shahramtabe@yahoo.ca