نامه خوانندگان
شهروند ۱۱۸۴
مدتها بود که ذهن من شدیدا مشغول بود. فشار زندگی، غربت، مشکلات خانوادگی، تنهایی و بدبینی به همه کس و همه چیز مرا احاطه کرده بود. به توصیه همسرم تصمیم گرفتم که با یک روانشناس تماس بگیرم. در یک کافی تایم قرار گذاشتیم ساعت ۱۱ صبح.
من کمی زودتر رفتم و منتظر ماندم. اعتماد زیادی به او و کارش نداشتم اما به هر حال به عنوان شاید تنها راه نجات این راه را برگزیده بودم.
خانمی وارد شد. نگاهی به او کردم، اما او سر میز دیگری نشست. رفتارش نشان می داد که او هم منتظر کسی است. بعد از چند دقیقه جلو رفتم و محترمانه سلام کردم و پرسیدم ببخشید خانم مطلق؟
و آن خانم کمی خود را جمع و جور کرد و گفت نه.
دوباره برگشتم، و منتظر نشستم. چند دقیقه بعد خانمی وارد شد. چهره ای موقر و مهربان داشت با نگاهی صمیمی و آشنا. گویی سالها بود او را می شناختم. به او نگاه کردم و ناخودآگاه بلند شدم. او نیز به طرف من آمد. گفتم: خانم مطلق؟ و او با لبخندی مهربان گفت آقای داریوش شما هستید؟ گفتم بله، چیزی میل دارید؟ بعد از تشکر گفت: لطفا یک چای سبز.
بعد با هم شروع به صحبت کردیم. تمام مدت او را زیر نظر داشتم. تمام حرفهایش و رفتارهایش را و منتظر دیدن تناقض یا چیزی که ایجاد شک و شبهه کند.
اما هر چه بیشتر دقت کردم به دانش و آگاهی و مسئولیت پذیری عمیق اش بیشتر پی بردم.
اولین چیزی که از من خواست گفت از خودت یک تصویر بکش. و من چهره خود را تصویر کردم.
آن اولین جلسه دیدار ما بود. وقتی از آنجا خارج شدم احساس سبکی و راحتی می کردم هفته ای یک بار او را می دیدم و ظرف مدت کوتاهی آن آدم، حساس، شکاک و بدبین به آدمی خوشحال با دیدی زیبا به زندگی تبدیل شده بود. هیچ گاه خود را این قدر سبک، خوشحال و خوشبخت احساس نکرده بودم.
مدتها در فکر بودم که به چه صورت از زحمات او که بی دریغ خود را وقف انسانهای زیادی کرده است، تشکر کنم. و چه بسا با حداقل دستمزد و در بعضی شرایط به طور رایگان وقت، دانش و تجربه خود را در اختیار افرادی که نیاز به کمک داشته اند، گذاشته است. اگرچه با شناختی که از او دارم از مطرح شدن کناره می گیرد، اما حیفم آمد که این گنجینه عشق، دانش، محبت و انسان دوستی ناشناس بماند.
شاید این سپاس خرد از زحمات زیاد او باشد. با تشکر از او و امید اینکه در راهش استوارتر از همیشه گام بردارد.