شهروند ۱۱۹۰ ـ ۱۴ آگوست ۲۰۰۸
اول قدم عشق سرانداختن است
نمی دانم چرا با شب الفت بیشتری دارم شاید به قول خودم از زمره ی پروانگانی هستم که آتش را به بوئیدن گلها ترجیح می دهم. روز مال مردم است و شب مال من. شب هر چه طولانی تر افکار من دورتر، عمیق تر و برای خودم عزیزتر است!
من به راستی هیچ سعادتی را با تنهایی و شب های طولانی عوض نمی کنم چون با خودم هستم. شاید خودخواهی ست بگویم به افکارم علاقه خاصی دارم و می توانم با تمام افکار سیاه و روشنم کنار بیایم. با دردها و رنج های عمیقی که سیاهی مو و نور چشمانم را کم کم می گیرد، بسازم. من از بدو تولد تنها بودم. در تمام طول زندگی، یک انسان که بتواند موافق افکارم باشد پیدا نکردم و به سراغ منِ دوم خود رفتم. همه همین خواهند ولی دوست ندارند بگویند و شجاعت با خود کنار آمدن را ندارند. من وقتی تنها هستم روحم را کاملا از جسم جدا می کنم به افقهای روشن و نورانی می فرستم به آنجا که اگر آسمان بشناسدم نور بارانم کند. به همه جا سرک می کشم. رفتار مردم را در ذهنم مرور می کنم. روی هم رفته با هیچکس دشمنی ندارم و همه را دوست دارم. به نسبت ضعف و شدت رفتارشان همه خوب هستند ولی موافق نبودن دلیل بدی کسی نیست خلقت هر کسی متفاوت است!
و من تنهایی ام را به معاشرت با دیگران ترجیح می دهم. اگر دیوانه ام نپندارند هرگز از خانه قدم بیرون نمی گذارم. همیشه توقع مردم بیش از حد توانایی ما است و این ما هستیم که باید با قدرت، ضعفها و رنج ها را بپوشانیم تا برای دیگران خوش آیند باشیم. راستی از دیگران برای روح و قلب پر تمنای من چه کاری ساخته است؟ امروز گلی دریافت کردم چقدر زیباست.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار
خرداد ۱۳۵۵ ـ تهران