شماره ۱۱۹۴ ـ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۸
نامه ی چهارم

چقدر دلم برایت تنگ شده. برای لحظاتی که بتوانم تو را داشته باشم هیچ امیدی ندارم. حرف، بسیار دارم و تنهایی مثل خوره وجودم را می کاهد. زندگی عبث و بیهوده ی من چون کنیزی در خدمت می گذرد، اما دیگر حوصله تظاهر را هم ندارم. دیشب به فیلم می نگریستم، آب و کوه و درخت، جای خودمان را در آنجا حس می کردم. جای استراحت و گردشی برای ما بود. به شدت آرزو کردم می توانستم یک میسیون مذهبی باشم به دلخواه مسافرت کنم! در میان کسانی باشم که روحم را شلاق نزنند.

از همیشه مشتاق تر و پریشان تر هستم. غم تو، تمام وجود مرا فرا گرفت، خواب و آرامم را گرفته، کاری از من ساخته نیست، با دعا هم که دشمن شدم، باورم نیست آسمانی باشد و دعایی جز این طاق کبود فریبکار ، چه آسمانی که اینگونه خاطره ها را پریشان، انسانها را بازیچه ساخته، پس این دل و روح حساس چیست یا برای کیست؟ از همه چیز متنفرم. بعید نیست روزی مثل مارگاریت در نمایشنامه گوته دیوانه شوم، اما اگر دیوانگی در جوانی و زیبایی باشد تاثر و تاسف دارد، اما در سن من بسیار عادی ست. شاید تنها لباسی ست که طول عمر برای قامت زنی می دوزد و اگر توجه کسی را برانگیزد نشانه پیری است نه اسیری.

بیا که فرصت دیدار می رود از دست

درنگ جایز نیست زمانه عیار است.

پروانه نیستی که بسوزی ز هجر شمع

فرزانه بوده ای به جهان رسته ای ز دام


به هرحال مدتهاست به طور عجیبی گوشه گیر شده ام. اگر هنوز عیادت و حرمتی را گردن می نهم تصنعی است و باور کن حتی به خانه ی تو هم به حکم عرف می آیم نه به حکم قلب، چون من همیشه خودم را در خانه تو تنها و بیگانه احساس می کنم و آنقدر احتیاج به دیدار و گفت وگو با تو دارم که در جمع رنجم دوچندان می شود.

صرف نظر از کدورت روح، وجدانم هم ناراضی است چون به تو هم بد دلم. با نیازم تقلب می کنم، چون من جز در تنهاییمان تو را آرزو ندارم. گو اینکه گاهی آنقدر سلولهای دیدگان و قلبم تو را می خواهند که به درگاه تو می شتابم، اما وقتی تو را چون غنیمت در گنجینه دیگران می یابم و خودم را مثل دزد خائف خوار می بینم، چه برداشتی از معاشرت دارم. عجیب است که همراهم نیز به فریب مرا یاری می کند. هنوز نمی دانم سفاهتی دارد یا شقاوتی! آیا اینکه مرا در قربانگاه شرمنده سخت جان می بیند، لذت می برد یا احمقانه راه ترحم می پیماید.

این داستان نیست این هم یکی از واقعیتها است که دیگر تو خود در باور آن نشسته ای که من چگونه تو را دوست داشته و دارم و خواهم داشت.

نیمه شب تمام فریادم را

در سکوت روانه ی خوابگاهت می کنم.