شماره ۱۲۱۶ ـ پنجشنبه ۱۲ فوریه ۲۰۰۹
ناز بودی و فریبا، آن زمان که خموشانه آمدی، نازی می خواندیمت. پرهیاهو زیستی و بی صدا رفتی، رفتنت را هنوز هم باور ندارم. تمامی روزهای رفته و کوششهای ممکنه هنوز غم از دست دادنت را برایم متصور نساخته اند، چه رسد که با غم بی بودنت خو کنم.
طنین خنده های شادمانه ات شادی زندگی بود. شادی را به غم آلودی آن زمان که بی صدا رفتی. سالها از یکدیگر دور افتادیم. در غم از دست دادن برادر بی نوا همدرد بودیم و همدل و با این همه جدا شدیم با آنکه من از تو جدا نبودم، همواره در کنارم بودی و حتی آن زمان که با هم نبودیم و اکنون که دیگر نیستی. در تمامی سالهای کودکی شادمانه مان و جوانی باروری که در گردباد حادثه فرو خشکید، با یکدیگر زیستیم.
به خاطر دارم آن روزگاران را که در کشاکش دوران بلوغ، سعی در رخنه به دنیای جوانیم داشتی و من تمکین نمی کردم، چرا که هنوز برایم کودکی بیش نبودی، جوان بودم و در حال و هوای جوانی و دنیایی که دور از دنیای سالهای کودکی تو بود و تو می خواستی در دنیای من سهیم باشی و حضورت را اعلام کنی، میسر نمی شد و طغیان می کردی و خشمت را بر من می ریختی، اما فریبا تو بی چون و چرا با من بودی، حتی همان زمان که گمان داشتی که نیستی، با تو بودم و آن زمان که به همراه من نبودی، در کنارم بودی در تمام سالها و ماههای آن بیماری جانگداز و مرگبار با تو بودم و می دانم که می دانستی. رنج بردم از آنچه که مابین ما درافتاد. سوختم و سوختیم از آن ماوقع ناخواسته که بر ما عارض شد. در اندوه از دست دادن فرهاد نازنین مان، این بار غم به بیراهه کشاندمان، پرت شدیم، دور افتادیم از سرچشمه صفایی که آبشخور حیاتمان بود.
دوستت داشتم، حتی آن زمان که با من نامهربان بودی، دل نگران تو بودم، حتی اگر همیشه دلی غمخوار در من سراغ نداشتی و امشب بیش از همیشه دل در گرو غم تو دارم و به یاد توام.
چشمانم در تمامی روز به سوی تو سفر می کند، در میان آن گورستان کهنه می گردند و به سوی تو رجوع می کنند. در کنارت می نشینم و بر مزارت، آن مزار دورافتاده اشک می ریزم.
تو در آن مکان آخرین آرمیده ای، با یک دست بابا را در بر کشیده ای، و با دست دیگرت فرهاد را محافظت می کنی. درد بیماریت را چه پرتوان، چه سرسختانه متحمل شدی، تا به فرجام سربلند از این جهان درگذشتی. صلیب سرنوشت را توانمندانه بر دوش کشیدی و جاودانه شدی.
شاد می نمودی، اما در اعماق درونت محزون بودی و به خود فرو رفته. دوستدار گل و گیاه بودی و دستان سبزت نوازشگر همه نباتات باغ های بی کس و می دانم که در باغ بهشت باغبان گلهای جوان خواهی بود.
تو را می شنوم، آن زمان که می خواندی، تو را می بینم، آن زمان که پا می افشاندی، تو را حس می کنم، آن زمان که غمگین بودی و تو را در بر دارم، آن زمان که ناتوان بودی، ناتوان از تحمل مکرر آن درد بی امان. بی صدا، چه بی صدا و چه گویا از گذشته ها گفتی و گفتیم و پاک شدیم، از ناصافی ها، از حدسها و گمانها رها شدیم از بار ناهمدلیها و دیگر بار یگانه گشتیم. یگانه هستیم و یگانه باقی خواهیم ماند، حتی این زمان که دیگر رفته ای.
نیمه شب ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸