گرچه کتابهای دبستانی قدیم و داستانهای آن بارها بازنویسی شده، اما هنوز با زندگی فوق مدرن امروزی ما مردم جور نیست. (زاغکی قالب پنیری دید، به دهان برگرفت و زود پرید)…
شماره ۱۲۱۴ ـ پنجشنبه ۲۹ ژانویه ۲۰۰۹

گرچه کتابهای دبستانی قدیم و داستانهای آن بارها بازنویسی شده، اما هنوز با زندگی فوق مدرن امروزی ما مردم جور نیست.
(زاغکی قالب پنیری دید، به دهان برگرفت و زود پرید)، به شوخی بیشتر شبیه است تا یک داستان آموزنده.
مردم از یک قالب پنیر مثل چشمشون محافظت می کنند، کلی پولشه. اگر زاغکی با چنین قصدی پا به خانه ای بگذارد ده دقیقه بعد بوی کباب زاغک، توی تمام محله می پیچد! بنا براین باز هم باید این کتابها را اصلاح کرد. البته متن های خلاصه و ناقصی اینطرف و آنطرف مطرح و منتشر شده ولی امیدوارم متن کاملتری را که در زیر می خوانید بیشتر به دلتان بنشیند:
***

داستان “بابا آب داد” کاملا بی منطق و تخیلی است. بابا به علت نپرداختن پول آب مدتهاست زندانی است.
شنگول و منگول الان سی سالشونه، بزرگ شده اند، تغییر شخصیت و تغییر جنسیت داده اند و مثل خیلی های دیگر رنگ عوض کرده اند و گرگ شده اند. در آخرین مصاحبه ای که باهاشون شده بود گفته بودند حالا می فهمیم که اگه آدم گرگ باشه بیشتر احساس امنیت می کنه!
مامان شنگول و منگول، همون بزک زنگوله پا که ور می جست رو هر دو پا، مدل شده و میگه توی این رشته پول بیشتری درمیاد تا مادر بودن و توی قصه ها نقش بازی کردن.
دختر شاه پریان به جرم بدحجابی زندانی است. خیال کرده بود چون پدرش شاه بوده می تونه هر غلطی دلش می خواد بکنه.
دارا و سارا توی آلمان پناهنده اند و کبابی باز کرده اند. گوشت شتر را کباب می کنن و به جای گوشت گوسفند قالب می کنن به آلمانی های مادر مرده . اون بیچاره ها هم می خورن و به به می کنن.
حسنک از وقتی گوسفنداشو برده توی مرز ایران و ترکیه می چرونه، وضعش خیلی بهتر شده. قاطی گوسفند ها فراری ها رو از مرز رد می کنه و کلی پول می گیره. به اونها یاد داده وقتی قاطی گله دارین چهاردست و پا جلو میرین، مثل گوسفند ها بگین بعععععع که کسی بهتون شک نکنه، اما وقتی رسیدین اونور مرز، در جواب تمام سئوالات پلیس ترکیه، بگین نعععععع که نفهمن شما گوسفندی در رفتین و دستگیرتون نکنن!
دهقان فداکار پیر شده و دنبال حقوق بازنشستگی اش توی ادارات مختلف سرگردونه . خودش میگه حیف از اون فداکاری هائی که کردم، اما مسئولان می گویند اسم بی عرضه گی ات روگذاشتی فداکاری طلبکار هم هستی؟!
مرغها که از شعار برابری زن و مرد و تک همسری نتیجه ای نگرفته بودند، دو دسته شده اند. یک دسته شون هورمون خورده اند و خروس شده اند، اونهای دیگه هم که حوصله داشتن هوو را نداشتند، از خیر ازدواج گذشته اند، به یک لاس خشکه قناعت می کنند و تخم نمی گذارند. می گویند انداممان خراب می شود!
خروسها جلف و سوسول مآب شده اند، زیر ابرو برمی دارند، عشوه می آیند، و تکیه کلامشان هم شده : اوا خاک عالم….!
چوپان دروغگو، جزو معدود شخصیت های کتابهای درسی قدیم است که عاقبت بخیر شده.
او که رمز موفقیتش را دروغگوئی اش می داند، عزیز شده، مقام پیدا کرده، بادیگارد داره و عده زیادی هم طرفدارشن.
کوکب خانم که چند سالی شیره کش خانه باز کرده بود، دیگه حوصله مهمونداری و منقل روشن کردن رو نداره، روی در خونه اش نوشته: بیخود در نزنین. هستم، ولی خسته م .
کبری بعد ازآنکه دماغش را عمل کرد، موهاش را مش کرد، اسمش را عوض کرد و نتیجه ای نگرفت، تصمیم گرفته سینه هاش را بزرگ کنه. خودش میگه شنیدم سینه بزرگ در استخدام یک زن معجزه می کنه!
روباه و کلاغ سالهاست که دستشون تو یه کاسه است، با هم می چاپن و با هم می خورن. البته روباهه هروقت بتونه به کلاغه کلک میزنه وکلاغه هم هروقت دستش برسه با دله دزدی جبران می کنه!
آرش کمانگیر هروئینی شده و یه گوشه افتاده. مادرمرده حتی نای اینکه یک سنگ پرت کنه سگهای ولگرد رو از دور و برش رد کنه، نداره .
لک لک و روباه دیگه حوصله میهمانی رفتن خونه همدیگه وکلک زدن به هم را ندارن. میگن یه حقه بازهائی پیدا شده اند که آش را با جاش بالا می کشند و خونه و زندگی نزدیک ترین کسانشان را درسته قورت میدن. دیگه آش پختن و ریختن توی بشقاب یا تنگ، آنهم برای کنفت کردن کلاغه یا روباهه، بی مزه شده .
شیرین، خسرو را گذاشته سرکار، فرهاد را هم فرستاده کوه البرز را بتراشه و خودش با یک میلیاردر هشتاد ساله ریخته رو هم. به فرهاد گفته هروقت کوه البرز را به اندازه یک کف دست کوچیک کردی بیا با هم ازدواج کنیم.
دیو سپید موهاشو رنگ کرده، تغییر لباس داده، لغات قلنبه سلنبه مصرف می کنه و موقع خوردن آدمها ازکارد و چنگال استفاده می کنه.
امیرارسلان نامدار، کفش و عصای آهنی اش را ازطریق eBay فروخته و درگمنامی کامل با مختصر حقوق بازنشستگی زندگی می کنه.
قمر وزیر حرامزاده هم کارش گرفته، صاحب آلاف و اولوفی شده، خدم و حشمی به هم زده و میگه خدا را شکر من از شغلم راضی ام.
فرخ لقا به اتهام اغفال امیرارسلان هنوز در قلعه سنگباران زندانی است. شایدم سنگسارش کنن.
رستم رخش وفادارش را فروخته، موتور خریده و مسافرکشی می کنه. موتورهای مسافرکش، سه چهار نفر را راحت ترکشون سوار می کنن. بدبختی رستم اینجاست که خودش از بس گنده است یک نفر بیشتر ترک موتورش جا نمی گیره و با این بنزین گرون کاسبی اش رونقی نداره!
اسفندیار روئین تن که به خاطر کیف قاپی زندانی بود، آزاد شده، اما به خاطر آلودگی هوا سل گرفته و اگر دماغش را بگیری، جونش درمیره.
اردشیر درازدست به جرم دست درازی محکوم به قطع دست شده. به هرکی هم میگه بابا “درازدستی” با “دست درازی” فرق می کنه، می خنده و میگه چه حرفا میزنی داداش، چه فرقی می کنه؟!
پتروس فداکار که انگشتشو کرده بود تو سوراخ سد و جلوی آب را گرفته بود که سد خراب نشه، به جرم انگولک کردن اموال دولت، محکوم به قطع انگشت شده .
اون پیرزنه که جلوی سلطان سنجر را گرفته بودها…. یادتونه؟ “پیرزنی را ستمی درگرفت، دست زد و دامن سنجرگرفت”؟ به اتهام لکه دارکردن دامن سلطان سنجر، هنوز زندانی است. بیچاره چون شاکی خصوصی داره ولش نمی کنن. سلطان سنجر گفته همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی . دامن پرزیدنت کلینتون را مونیکا لوینسکی خوشگل و سکسی لکه دار می کنه، دامن من بدشانس رو یک پیرزن مردنی!
سهراب به خاطر تجربه ای که در شکست از رستم کسب کرده بود، در مسابقات کشتی فرنگی، دوپینگ کرد، اما قضیه لو رفت و از مسابقات محروم شد.
سیمرغ توی یک پرنده فروشی گرفتاره. بال و پرش را چیدن و سالهاست توی یک قفس منتظره شاید یکی دلش بسوزه، بخردش و در راه خدا آزادش کنه.
رودابه مادر رستم، آلزایمرگرفته و توی خانه سالمندانه. تنها چیزی که یادش مونده اسم پسرگمشده شه. به پیرزن ها میگه غصه نخورین، بالاخره رستم خبردار میشه و میاد نجاتمون میده….
خلاصه داستانی شده آقا که بیا و ببین!




خدا نکند من رئیس جمهور شوم!

داشتم گفته های بزرگان جهان را می خواندم، دیدم من و میکل آنژ با هم مو نمی زنیم! نه از نظر هیکل ها، میکل آنژ خیلی چاق بود، از نظر اخلاق و رفتار وگفتار را عرض می کنم.
میکل آنژ گفته است: چه غصه های بیهوده ای که نخوردم، آنهم به خاطر اتفاقات بدی که هرگز در زندگی ام پیش نیامد.
منهم همینطورم. الان مدتهاست غصه می خورم که اگر خدای ناکرده مرا گرفتند و رئیس جمهورکردند، چه خاکی توی سرم بکنم؟!
مملکت آزاد است، آنچنانکه رئیس جمهورش می گوید مملکتی آزاد تر از اینجا در دنیا پیدا نمی شود، انتخابات هم که نزدیک است. اگر در چنین مملکت آزادی آدم را گرفتند و به زور! رئیس جمهورکردند، آدم چه می تواند بکند؟
می تواند بگوید نه؟ شوخی دارند با آدم ؟ بنابراین وقتی دستور رسید که تو باید رئیس جمهور بشوی، فقط یک کلمه می توانی بگوئی: چشم!
خب آدمی مثل من که اسکناس ۵۰۰۰ تومنی بیشتر ندیده، وقتی چشمش افتاد به سیصد و پنجاه میلیارد تومن پول بی زبان که بی صاحاب افتاده گوشه خزانه دولت، دست و پاش رو گم نمی کند و زمین نمی خورد؟!
(دلتان می خواهد بدانید سیصد و پنجاه میلیارد چه شکلیه؟ بفرمائید: رقمی است با این ریخت و قیافه: ۳۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یک دونه ۳۵ با ۱۰تا دونه صفر )
اگر این پول را بردارم، بردارم که چکارش کنم؟ مگر یک ذره دو ذره است؟ هزار تا گونی اسکناس میشه. تا آخرعمرم هم که روزی سه تا چلوکباب کوبیده بخورم تمام نمی شود. بیشتر هم که نمی توانم بخورم. می توانم؟! و اگر برندارم که خب حیف است، یا می گندد، یا یکی دیگر برش می دارد….
ضمناً، بنده پانصد تا پسرخاله و دخترخاله دارم. وقتی رئیس جمهور شدم بدیهی است که وظیفه دارم اینها را به یک مقامی برسانم. همه شان توقع دارند، یکی یک دکترا هم از شعبه دانشگاه آکسفورد برای چنین روزی خریده اند! خب مملکت چند تا وزیر می خواهد که من بتوانم جوابگوی این پانصد نفر باشم؟ اگر هم ولشان کنم به امید خدا که خدا را خوش نمی آید و صد جور حرف برایم درمی آورند….
کم غصه داشتم، مدتی است این غصه هم به غصه هایم اضافه شده!

فیلتر با فیلتر فرق دارد؟

از روزی که “صدا وسیما” دو تا از سایت های منتقد دولت را فیلترکرده است، سرو صدای عده ای در رسانه ها بلند شده است که مگر فیلترکردن نباید با اجازه دادگاه باشد ؟ صدا و سیما چکاره است که سایت های خبری را فیلترکرده است؟
آدم حیرت می کند که چرا برخی از هموطنانش متوجه ساده ترین نکات نمی شوند و هی مجبور می شود برای اطلاع آنان توضیح واضحات بدهد.
فیلترکه نوع معمولی آن کاغذیست، بسیار سودمند است و ما هم در منزلمان داریم. می گذاریم توی قهوه جوش که جلوی ورود املاح وگچی را که در آب هست بگیرد و چای و قهوه ای را که می خوریم ، موجب ایجاد سنگ کلیه در بدنمان نشود.
یک جور فیلتر دیگر را هم من می شناسم که تعویض روغنی ها دارند. هر وقت که می روم روغن ماشینم را عوض کنم، مکانیک آشنای من می پرسد: داداش فیلترشم عوض کنم؟ منهم می گویم: دستت دردن کنه عباس آقا، عوض کن …
خب اگر قرار باشد برای فیلترکردن چائی یا روغن موتور آدم به دادگستری برود و از حاکم شرع مجوز بگیرد می دانید دادگستری چه خبر می شود؟ همینطوری اش هفت میلیون پرونده رسیدگی نشده داریم، وای به چنان روزی.
آدم باید صبح کله سحر از منزل بزند بیرون، خودش را برساند به میدان ارگ، ازپله های دادگستری نفس زنان برود بالا، فرم پرکند، تقاضا بنویسد، عکس شیش در چهار خود را ضمیمه کند، رونوشت شناسنامه و فتوکپی قباله ازدواجش را به آن سنجاق کند و چندین ماه دوندگی کند تا قاضی به پرونده آدم رسیدگی کند و اجازه بدهد که آدم یک برگ از فیلترهائی را که خریده است بگذارد توی قهوه جوش و یک چای یا قهوه بریزد و بخورد. چنین قهوه ای کوفت آدم نمی شود؟!
برای فیلتر کردن روغن موتور و کسب موافقت دادگاه در اینمورد که مسلماً علاوه بر مدارک فوق، مدارک ماشین وگواهینامه رانندگی و و و و نیز ضروی است.
با توضیحات فوق آیا صدا و سیما بد کرده است که تشریفات را کنار گذاشته است و دو تا از سایت های منتقد دولت را که موجب ایجاد سنگ کلیه برای دولت می شده اند فیلتر کرده است؟ چطور برای فیلترکردن چای و قهوه اجازه لازم نیست، اما فیلترکردن سایت خبری اجازه لازم دارد، مگر فیلتر با فیلتر فرق دارد؟!

آخرین اس ام اس

صندوق ذخیره ارزی با حضور آقای دکتر احمدی نژاد، رئیس جمهور محبوب ایران، غبارروبی شد!





پاورقی جدید شهروند: عروسی آدم وحوا (۸)
عشق پیدا شد و آتش به دل حوا زد!

اگر شماره های قبل را خوانده باشید می دانید که آدم و حوا پس از رسیدن به کره زمین چه کردند. کجا مسکن گزیدند، خوراکشان چه بود و پوشاکشان چه ووو…
اینک برویم و ببینیم در یک هفته ای که به خاطر جنگ اسرائیل و حماس، آدم و حوا در مرخصی بودند چه برآنان گذشته است.
اینکه اولین شغل آدم و حوا در جهان چه بوده، مورد اختلاف نظر بسیاری از محققان و دانشمندان است. متاسفانه باستان شناسان تا لحظه ای که این مطلب نوشته می شد در این مورد اظهارنظری نکرده اند.لابد دنبال کاسه و کوزه ای می گردند که عکس یک زن و مرد برهنه روی آن چاپ شده باشد تا اعلام کنند آدم و حوا کاسه بشقاب تولید می کردند یا کاسه بشقاب می فروختند؟!
دانشمندان نیز راجع به شغل آدم و حوا خیلی دست به عصا اظهار عقیده کرده اند. آنها معتقدند آدم و حوا قبل از ازدواج چه کنم، چه کنم می کرده اند و یک جوری روز را به شب می رسانده اند، اما پس از ازدواج و بعد از آنکه دور و بر خود را با پسر و دختر و نوه و نتیجه شلوغ کردند، ناچار شدند برای تامین مخارج خود، حرفه ای پیش بگیرند و چون مثل بسیاری از مردم امروز ایران نه پارتی داشتند نه سرمایه، به ناچار دستفروشی را پیشه کردند.
یک دانه از این چهارچرخه هائی که جلوی سبزه میدان می بینیم درست کردند و چون میدان تره باری وجود نداشت، صبح به صبح می رفتند وسط جنگل، پیاز، سیب زمینی، موز، خیار و خلاصه هرچه گیرشان می آمد بار می کردند و می آوردند و با فروش آن به اقوام خودشان، گذران می کردند.
محققان می گویند خیر قربانت گردم. چون توی جنگل پیدا کردن یک مکان امن و راحت برای زندگی اولین مسئله است، اولین کاری که آدم و حوا پیش گرفتند، بساز و بفروشی بود!
آنها مثل خیلی از بساز و بفروشهای امروزی، چهار تا تیر و تخته جور می کردند، ده بیست تا خشت می گذاشتند روی آنها، یک سقف الکی می زدند روی آن و به اسم ویلا به قوم و خویش های نزدیک خودشان می فروختند. دلیل ادعای این دسته از محققان، خانه هائی است که هم اکنون در روستای زرگ در۱۴۰ کیلومتری کوهرنگ وجود دارد. گفته می شود این خانه ها را که عکسش را می بینید، آدم و حوا ساخته اند وکسانی که اکنون در آنها زندگی می کنند ادعا می کنند از بستگان درجه یک آدم و حوا هستند و این ویلاها را قسطی از آدم و حوا به ارث برده اند!

عده ای از محققان معتقدند آدم و حوا پس از آنکه تعدادی آلونک ساختند و به اسم ویلا فروختند، تجربه پیدا کردند و موفق شدند با زد وبند و به اسم “طرح های زود بازده” ، “وام های بازپس نده !” بگیرند و با آن برج بسازند و میلیاردر شوند. این عده حتی ساختن برج ایفل را هم به آدم و حوا نسبت می دهند.
از نکات دیگری که هنوز برای بشر روشن نشده این است که آدم و حوا به چه زبانی حرف می زده اند؟
یکی از دانشمندان می گوید به نظر من اینکه آدم و حوا دویست میلیون سال پیش به چه زبانی با هم حرف می زده اند مهم نیست. هرچه از دهانشان درمی آمد می گفتند، و آن یکی مجبور بود منظور طرف را بفهمد. او معتقد است مخترع هنر پانتومیم یا حرف زدن با حرکات سر و دست و پا نیز آدم وحوا بوده اند.
این دانشمند برای آنکه گفتار خودش را مستند کند، دوستش را مثال می زند و می گوید دوستی داشتم که ۲۲ سال ساکن آلمان بود، اما از زبان آلمانی فقط “یس” و “نو” را یاد گرفته بود که آنهم انگلیسی بود!
او رفته بوده است دکتر و به گفته خودش در حالی که به سر و شانه و دست و پایش اشاره می کرده گفته است دکتر: کاپوت، کاپوت، کاپوت، کاپوت.
kaputt در زبان آلمانی یعنی خراب و آن آقا که کاپوت، کاپوت می کرده منظور سوئی نداشته؟! بلکه می خواسته است بگوید دکتر تمام بدنم درد می کند. او به حساب خود منظورش را با تکرار همین کلمه ساده بیان کرده و این وظیفه دکتر بوده است که بفهمد ایشان چه مرضی دارند.
در مورد آدم و حوا مسائل بسیار دیگری نیز هست که هنوز روشن نشده. مثلا اینکه بعد از آن آشنائی ابتدائی در جنگل، آدم و حوا چه کرده اند؟ فوراً که حرف از نامزدی و ازدواج نزده اند؟ آنها که مثل جوانهای امروزی فقط به مسائل جنسی فکر نمی کردند.
در اروپا ده دقیقه از آشنائی نگذشته دختره میگه: اوا خدا مرگم بده، احساس می کنم حامله ام! و پسره میگه چون تو غیر از من مراودات دیگری هم داشته ای، برو توی یکی از این برنامه های تلویزیونی، آزمایش بده ببین پدربچه ات کیه؟
دو تا از کانالهای تلویزیونی آلمان تخصصشان در این رشته است و با آزمایشات پزشکی و دستگاههای دروغ سنج پدر بچه را پیدا می کنند و مشکل را که فقط پرداخت هزینه نگهداری بچه است! حل می کنند.
و قبول می فرمائید آدمی که قبلا در بهشت زندگی می کرده و آمده بوده است که دنیای ما را شکل بدهد، آدمی نبوده است که اینجوری فکرکند و کار دست دختر مردم بدهد؟
اگر این فرضیه را بپذیریم که آدم و حوا در این دنیا آشنا شده اند، به تصور من، آدم حوا را برده است کنار چشمه ای که همان نزدیکی ها بوده، نشسته اند به گل گفتن وگل شنیدن و از خاطراتشان در بهشت حرف زدن و شرح داده اند که چگونه فریب شیطان را خورده اند و به این دنیا تبعید شده اند.
بعد از درددل ها و گفتگوهای فراوان، یقیناً از آرزوها و امیدهایشان حرف زده اند، برای آینده جهان برنامه ریزی کرده اند و گفته اند اگر تعداد دیگری آدم روی کره زمین زندگی می کردند، می توانستیم به کمک هم، همین دنیا را هم آباد کنیم و قرار گذاشته اند غاری را که آدم کشف کرده بود و دارای اندرونی و بیرونی بوده، مبله کنند و نزدیک هم زندگی کنند که بهتر بتوانند تبادل نظرکنند.
روز بعد حوا اثاثیه اش را که عبارت از یک پوست نارگیل بوده و توی آن آب می خورده برداشته و به منزل جدید که چند متر با محل زندگی آدم فاصله داشته، اسباب کشی کرده است!
دانشمندان می گویند بر اساس شواهد و مدارک، چند ماهی که از آشنائی و زندگی این دو در قسمت های مختلف غار می گذرد، یکروز آدم دل را زده است به دریا و گفته است: حوا یه چیزی می خوام بهت بگم روم نمیشه.
حوا چشمهای قشنگش را دوخته است به چشمهای آدم و گفته است: بگو دیگه، من رو که دق مرگ کردی. عاشق شدن که خجالت ندارد، منهم عاشق تو هستم و به این ترتیب آدم زبانش باز شده وگفته:
باور کن تو زیباترین دختری هستی که در این دنیا دیده ام …، قول می دهم تا آخر عمر به هیچ دختر دیگری! نگاه نکنم، قول می دهم بهت وفادار بمونم و برای اینکه قضیه را یک کمی شاعرانه و فیلسوفانه کند، این شعر را برای حوا زمزمه کرده است که: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر، یادگاری که در این گنبد دوار بماند و از آن به بعد راجع به هر مسئله ای که می خواسته حرف بزنه، حوا حرفش را قطع می کرده و می گفته فقط راجع به همان گنبد دوار و این جورچیزها حرف بزن، من گنبد دوار خیلی دوست دارم….!
ادامه دارد
ایمیل نویسنده :
mirzataghikhan@yahoo.ca