شهروند ۱۲۲۸
همیشه از این و اون میشنیدم که خیلی خوشتیپ هستم و نگران بودم پام برسه به فرودگاه تورنتو، بریزند سرم و من نتونم اونجور که خودم میخوام انتخاب کنم. اما نمیدونم چی شد که هیچکس منو ندید، راستشو بخواهید کلی تو ذوقم خورد. اینهم شد خارج؟! OK؟!
مدیر کارگزینی یک شرکت بودم. وضعیتم بد نبود. فقط یک عیب کوچک داشتم…دلم برای کانادا پر میزد. هر دختری سر راهم سبز میشد، از اینکه میدیدم چشم آبی نیست، موهاش بلوند نیست و بدتر از همه انگلیسی حرف نمیزنه، پاک حالم گرفته میشد. خانواده ام هر کاری میکرد این عشق از سرم بپره مگه میشد! هرکس ازم میپرسید آخه چی کم داری، میگفتم شماها نمیدونید. من دنبال مفهوم زندگی هستم، اونهم فقط توی کاناداست.
بالاخره راهشو پیدا کردم و بعد از یکسال دوندگی، ویزامو دادند. دیگه قابل وصف نیست. اولاً نفهمیدم تا خونه چه جوری رفتم تا خبر این فتح و ظفر را به اهالی منزل برسونم و بعد از شدت ذوق غش کردم افتادم وسط اتاق. ظرف ۲۴ ساعت همه فامیل و محله مطلع شدند که بنده به آرزویم رسیدم. تلفنها سرازیر شد. اما شما که بهتر میدونید، من اصلاً فرصت نداشتم جواب بدم. اولین کاری که کردم دیگه سرکار نرفتم. بعد یک لیست نوشتم. شوخی نبود میخواستم برم کانادا. با همین لباسها که نمیشد، پای آبروی کشورم وسط بود. اینو نه تنها به خودم، بلکه به همه مغازهدارهایی که ازشون خرید میکردم میگفتم. اولا بدونند من دارم میرم خارج دلشون بسوزه، دوما بدونند ما کسانی که میریم خارج، خیلی پابند آبرو و حفظ کلاس کشورمون هستیم.
خوب یادمه برای خرید کت و شلواری که قرار بود توی راه بپوشم، یک هفته گشتم و ۵۰ دفعه آن را امتحان کردم و برای کراواتی که باهاش ست بشه، ۲۰ جا سر زدم و بالاخره به قول مادرم شدم یک شاهزاده و سریع یک عکس تمام قد گرفتم که مادر اونو بزرگ کنه و بعد از رفتنم قاب کنه و به دیوار بزنه، بعد هم، روزی ۲ بار پاش بشینه و گریه کنه. بعد از اون، شروع کردم به تمرین زبان. به مادر گفتم هیچ چارهای نیست باید از الان شروع کنم که زبونم وا شه و مادر گفت: «الهی قربون هوشت برم.»
از فردا تا صدام میکرد میگفتم OK و خوب همین نشون میداد دیگه زبونم داره وا میشه و وقتی برسم کانادا هیچ مشکلی ندارم. اسمم رو هم گذاشتم «اسی» که کسی اونور دنیا برش سخت نباشه صدام کنه اسکندر. به همه گفتم از همین الان منو اسی صدا کنن که گوشم عادت کنه.
خانواده ام هم، برام یک مهمانی مفصل گرفت و همه را دعوت کردند و من به همه افتخار دادم که باهام عکس بگیرند که یادگاری داشته باشند و تقریبا به همه میگفتم «هنوز نمیدونم خوشحالم یا نه».
جاتون خالی، گاهی هم یک ژست غم آلود به خودم میگرفتم، اما از شما چه پنهون ته دلم عروسی بود. سرتون رو درد نیارم، روز وداع رسید و من با چوب اسکی هایی که در دستم بود (چون معتقد بودم برسم اونجا، دیگه فرصت ندارم برم چوب اسکی بخرم)، و چمدانهای ضد ضربه ام را که توسط ماشین آخر مدل عمویم حمل میشد، در میان اشک و آه و زاری همه و زیر بارش فلاشهای دوربین، از ایران خارج شدم و مدام توی فرودگاه میشنیدم که من یک تکه جواهر هستم و باید مراقب باشم آنجا منو ندزدند.
الان ۹ ماهه اینجا هستم. پولهایم خیلی زود تمام شد. نمیدونم چه ایرادی دارم که هرجا میرم سر کار، بیرونم میکنند. دیگه فرصتی نشد که اون کت و شلوارها را بپوشم و چوب اسکیهام فعلا گوشه اتاقه. مادر و پدر فکر میکنند من دارم سخت درس میخونم و هنوز نگرانند که دخترهای چشم آبی منو بدزدند. توی این ۹ ماهه هنوز کسی منو نگاه نکرده، درسی هم نخوندم. چون در حقیقت از اول هم به زور درس میخوندم.
خواستم براتون نامه بدم بگم اگر از دوست و آشناهاتون کسی توی ایران وضعش خوبه و هوس کرده بیاد اینور دنیا، اولاً بدونه همون Ok رو یاد بگیره کلی اینجا جلو میافته و بعد هم یه تماسی با من بگیره بهش بگم از کجا بره کت و شلوار بخره که وقتش مثل من هدر نره.
کوچیک شما اسی