شهروند ۱۲۴۹
اگر چه من با این سخن موافقم که سفر آدم را خسته می کند، مخصوصا اگر مجبور شوی شبها دندانهای مصنوعیت را که جزیی از خودت نیستند در دهانت تحمل کنی و دندان قروچه ات بی معنا شود.

اما این سفر نیویورک مان الحق که تشکرانگیز بود. اول می خواستم از احمدی نژاد تشکر کنم که باعث شد من به نیویورک قدم رنجه فرمایم. اما بعدا متوجه شدم سئوال نکنید چرا بعدا؟! ـ که باید از کسانی متشکر شوم که اگرچه به گرده شان سوار نشدیم، اما زجری که کشیدند کمتر از آن نبود.
اتوبوس گرفتن و تنوع رنگها را تحمل کردن و زهرخند موافقت زدن و مرتب سر تکان دادن و از این اتوبوس به آن اتوبوس سرکشی کردن و برای هر دردی نسخه ای پیچیدن و هزار کار دیگری کردن و بی تجربه بودن در آن کارها را افتخار دانستن و … همه اینها توانست آدم کم احساس و بدبینی را چون من سرحال آورد و به قول معروف مسگری چون مرا به قدر “زر”شناسی واداشت. باری بدینوسیله از علی و سعید و آرشاک و خانمی که متاسفانه اسمش یادم رفت ـ امیدوارم خانمها به این فراموشی من زیرچشمی ننگرند و از کاه کوه نسازند ـ ممنونم.
آری به نیویورک رفتیم از سر پل صراط ـ اسم این یکی را هم فراموش کردم ـ گذشتیم و توانستم از آنجا مجسمه آزادی را ببینم. اگرچه از آنجا قدش به اندازه یک دختر ده دوازده ساله شده بود ولی مطمئناً از جمله دخترانی ست که چیزی را کشف کرد. چیزی که شعله اش باعث چنان حرارتی شد که می گویند نورانی شدن احمدی نژاد در سفر قبلی اش به سازمان ملل از آن بابت بود. ولی در این یکی جلسه جای دیگرش را سوزاند ـ فکر بد نکنید منظورم دماغش است ـ . باری این سفر چنان بود که فیلم “گبه”ی مخملباف را برایم تداعی کرد. نیویورک را “گبه”ی سبز رنگی مفروش کرده بود. اگر بگویم که پیشترها از رنگ سبز دل خوشی نداشتم، دروغ نگفته ام، اما در این سفر این احساسم کاملا عوض شد. تا جایی که هر تکه سبزینه ای بر پوشش شخصی کافی بود که بی اختیار نسبت به او احساس خوبی داشته باشم. آری پشت این احساس، احساس خوب همبستگی چمباتمه زده است.
همچنین در این سفر تصویر شیری را دیدم رقت انگیز. شیری با شمشیری. پیش خود گفتم شیری که نتواند ابهت خود را با نیشها و چنگهایش نشان دهد و به شمشیر متوسل شود جداً رقت انگیز است.
انشاءالله خداوند مردمان حیوان آزار را به امان خدا نگذارد. آمین!
***
کمی هم از زورآزمایی احمدی نژاد در نیویورک بنویسم.
اما ابتدا بد نیست جوکی را بگویم تا بتوانم خبر را بهتر تفسیر و تحلیل کرده باشم. روزی مادری پارچ آبی از دستش می افتد و می شکند. و رو به دخترش می کند و می گوید: مبادا به پدرت بگویی که من پارچ آب را شکستم. و به محض آمدن پدر دختر دوان دوان به پیشبازش می رود و به او می گوید ـ بابا بابا مامان پارچ آب را نشکست!
حالا ماجرای این احمدی نژاد است. در تمام سخنرانی ها و مصاحبه هایش گفت در کشور ما دمکراسی است و در انتخابات اخیر بالای هشتاد درصد شرکت کردند. یعنی همین که هست پارچ نشکست.

عکس های این تظاهرات در گالری عکس شهروند ببینید.