۱ـ اکبر گنجی در پاسخ به نوشته آقای علیرضا نیکفر در مورد کشتارهای دهه ۶۰، تحت عنوان «حقیقت و مرگ، به یاد اعدام شدگان دهه ۶۰»، که در آن نوشته از جمهوری اسلامی به نام یک رژیم کشتار نام برده است، به اعتراض پرداخته و به شیوه مرسوم خود، به طرز سفسطه آمیزی، این کشتارها را مورد تایید ضمنی قرار می دهد. گنجی قبلا نیز در یکی از نوشته های خود، اعدام های دهه ۶۰ را به فضای عمومی خشونت در دوره انقلاب نسبت داده بود. شیوه ای که کسان دیگری مثل عطاءالله مهاجرانی، وزیر ارشاد دوره رفسنجانی، به آن متوسل شده اند. این بار گنجی گامی فراتر می نهد و انگشت اتهام را به طرف قربانیان جنایت نشانه می رود. در نوشته اخیر، گنجی با مصادره به مطلوب، یعنی با شروع از موضوعاتی که موضوع بحث در نوشته آقای نیکفر نبوده است، در عمل بار مسئولیت این جنایات را از دوش رهبران با نام نشان جمهوری اسلامی برداشته و زیرکانه آن را به گردن مخالفان رژیم در آن زمان می اندازد. در جریان جنبش سبز نیز، ایشان با شروع از احکام ریاضی، به تحمیل سانسور در مورد شعارهای ضد رژیم که فراتر از شعارهای اصلاح طلبی می رفت، پرداخته بودند که چنین استنتاج نبوغ آسای سانسور از اصول و احکام ریاضی، همانقدر منطقی بود که استنتاج شیر کربلا از شیر سماور!
۲ـ گنجی، برای فرااندازی این کشتارها، پیشاپیش یک استراتژی فرضی را به آقای نیکفر نسبت می دهد و بر اساس انتساب این استراتژی فرضی، موضوع کشتارهای دهه ۶۰ را از دایره موضوع مشخص خود خارج کرده و آن را در دایره حمله آمریکا به عراق و جنگ داخلی در سوریه (که جمهوری اسلامی یکی از پایه های اصلی آن است و گنجی از کنار آن هشیارانه رد می شود)، لیبی و حمله غرب به افغانستان و فجایعی که به دنبال داشته اند، قرار داده و موضوع این قتل ها را در فضای جنگ های بزرگ منطقه ای و مداخلات بین المللی، محو می سازد. با این مقدمه چینی، گنجی به خواننده چنین القاء می کند که «رژیم کشتار» نامیدن جمهوری اسلامی، متضمن داشتن یک استراتژی سرنگونی خشونت آمیز است، و سرنگونی خشونت آمیز، یعنی فراخوان دادن به قدرت های بین المللی برای تغییر رژیم در ایران، و فجایع ناشی از آن ها خواهد بود. نتیجه منطقی آن این است که جمهوری اسلامی، رژیم کشتار نبوده است. لابد یک رژیم باید هر روز و بی وقفه هزاران نفر را اعدام بکند و در گورهای بی نام و نشان جمعی و مخفیانه مثل خاوران دفن کند تا بتوان نام رژیم کشتار بر وی نهاد وگرنه رژیم «سلطانی» است و هر از گاهی این رژیم «سلطانی» مرتکب «جنایت علیه بشریت» می شود و اسم آن رژیم کشتار نیست، و جناب گنجی قبلا این جنایت ها را محکوم کرده است!
۳ـ در بررسی هر جرم و جنایتی، حتی در مورد یک جنایت فردی، به تحقیق و بررسی همان جرم و جنایت مشخص می پردازند و آن را به دایره فرا خود تسری نمی دهند. وگرنه تشخیص جرم و مجرم مضمون خود را از دست می دهد. اگر نظام حقوقی کشوری، نقش باندهای ضربت خیابانی را بر عهده می گیرد و در وسط خیابان ها جوانان را زنده کش می کند (به گفته موسوی تبریزی و ربانی املشی دادستان دادگاه های های انقلاب در آن دوره ، «ما اجحاز می کنیم»)، اگر رهبر کشوری فرمان قتل عام زندانیان اسیر را صادر می کند و تحت نظارت ریاست قوه قضائیه، آیت الله موسوی تبریزی، «هیأت مرگ» تشکیل می گردد و هزاران زندانی اسیر و بی دفاع مخفیانه حلق آویز می شوند و خاوران به وجود می آید، اگر دولتی به طور رسمی و سیستماتیک در پشت این جنایات است، اگر رهبر و رئیس جمهور (سید علی خامنه ای) و نخست وزیر و رئیس مجلس(اکبر هاشمی رفسنجانی) علنا با مصاحبه های خود از این اعدام ها دفاع کرده و می گویند «ما این این اعدام ها را تأیید و ترغیب می کنیم»، آیا اسم این چیزی جز رژیم کشتار است؟ وقتی مجموعه حاکمیتی بر کشتار سیستماتیک در تمام کشور دست می زنند و زندان ها به صورت قتلگاه زندانیان تبدیل می شود، وقتی که قاتل ها به میزان تعداد قتل هایی که انجام می دهند، ارتقاء مقام می یابند، آیا این ماهیت شبه فاشیستی حاکمیت جمهوری اسلامی را منعکس نمی کند؟ نه آقای گنجی، هیچ حقوقدان، روزنامه نگار و یا تاریخ نگار با وجدانی به این طریق به بررسی یکی از تاریک ترین دوره های تاریخ کشور خود نمی پردازد، بویژه اگر دولت مشخصی خود عامل چنین جنایات سیستماتیکی بوده باشد! متوسل شدن به نظریه فرضی سرنگونی خشونت آمیز در مورد خشن ترین حکومت تاریخ معاصر ایران، که در حوزه فرض، آقای گنجی و پادوهای رژیم آن را به سر زبان ها انداخته اند، واقعیت کشتاری را که در عمل رخ داده است، نه بی رنگ می سازد و نه آمران و عاملان چنین کشتاری را تبرئه! نه مشمول مرور زمان می گردد و نه کسی حق بخشیدن و درگذشتن از دادگری علیه جانیان این کشتار را دارد و نه ملتی حق فراموشی آن را، اگر بخواهد که فاجعه تکرار نگردد! متاسفانه گنجی با توسل به فرض های خیالی خود ساخته، نه فقط به انکار حقیقت و کمرنگ کردن برخاسته است، بلکه بار مسئولیت را از دوش قاتلان برداشته و به طور ضمنی قربانیان این کشتار را متهم می سازد.
۴ـ عنوان کردن سرنگونی و انگ خشونت آمیز زدن به آن، ورق ترسی است که رهبران جمهوری اسلامی و پادوهای بی هویت رژیم در خارج و داخل، دائما با مهارت تمام با آن بازی کرده اند و در تبلیغ برای آن ذینفع بوده اند. بر آنان حرجی نیست و آنان را به هر شکلی به هوا پرتاب کنند، باز دوباره مثل گربه مرتضی علی چهار دست و پا بر زمین می افتند. جمهوری اسلامی هر جنایتی را مرتکب شود، آن ها باز از این رژیم دفاع خواهندکرد، و خود بهتر می دانند چرا! زیرا برخی مستقیما در آن روزها دست درکشتار داشتند و ممکن است امروز «اصلاح طلب» شده باشند، برخی در کنار جلاد ایستاده بودند و امروز منافع مستقیم تری در حفظ همان رژیم دارند! گنجی نیز با ربط دادن رژیم کشتار نامیدن جمهوری اسلامی به تئوری سرنگونی خشونت آمیز و استنتاجات نامربوطی که از آن می کند، عملا به ایده فروش ترس و تسلیم در برابر جمهوری اسلامی از یک سو و توجیه کشتارهای دهه خونین توسط جمهوری اسلامی از سوی دیگر می پردازد. رهبران جمهوری اسلامی همیشه چه تندرو و چه اصلاح طلب، در برابر امکان سرنگون شدن خود، با ترسیم شبح ترسناک تر این که «اگر ما برویم از ما بدتری خواهد آمد»، خواسته اند که از مثال های عراق و افغانستان و سوریه که خود در ایجاد فاجعه در آنها، نقش مستقیمی داشته اند و دارند، بهره برداری روانی علیه امکان خیزش مردم علیه خود کنند، زیرا معمولا و بنا تجربه تاریخی، این مخالفان نیستند که در ابتدا تصمیم می گیرند که یک رژیمی را به صورت خشونت آمیزی سرنگون کنند. بلکه یک حکومت، خود با شیوه خشونت آمیز مقابله با مردم، در عمل زمینه و شیوه خشونت آمیز سرنگونی خود را فراهم می سازد. به همین دلیل، رابطه تفکیک ناپذیری بین سرنگونی و خشونت، که گنجی و امثال وی به آن متوسل می شوند وجود ندارد. این رژیم خشونت طلب است که چنین رابطه ای را بین خود و مردم و مخالفان برقرار کرده و بر این رابطه تحمیل می کند.
۵ـ گنجی، چندین نقطه حرکت برای بهم بافتن تئوری نفی رژیم کشتار نامیدن خود قرار می دهد که به آن ها خواهم پرداخت. ولی در این جا به سه نکته کلیدی اشاره باید کرد که در تئوری بافی های مربوط به سرنگونی و خشونت، به عمد با فراموشی بزرگ در مورد این حقیقت همراه است که سطح خشونت در هر جامعه ای را رژیم حاکم تعیین می کند و نه مخالفان آن. هیچ حکومت صلح طلبی، مخالفان اسلحه به دست پرورش نمی دهد و در جامعه ای که گروه های مختلف اجتماعی، فضائی برای بیان مسالمت آمیز خود و جلب آراء عمومی مردم داشته باشند، به اسلحه متوسل نمی شوند وگرنه به سرعت منزوی و محو می شوند. در همان جنبش سبز نیز شاهد بودیم که مردم به طور مسالمت آمیزی علیه تقلبات وسیع در انتخاباتی (بنا به نوشته سایت تابناک ۸میلیون رأی تقلبی به نفع احمدی نژاد ریخته بودند) که در چهارچوب همان رژیم و در چهارچوب همان انتخابات انتصابی برگزار شده بود، و نه با شعار سرنگونی در آغاز خود، به تظاهرات پرداختند و این رژیم حاکم بود که به روی مردم اسلحه گشود و فجایع کهریزک ها و تجاوز به پسران و دختران توسط عمال اوباش خود را به وجود آورد.
نکته دوم این که، حکومت ها مختصات عمومی خود را دارند که آن ها را برغم اشتراکات در بسیاری از حوزه ها، از همدیگر متمایز می سازد و به دلیل همان مختصات مشترک است که ممکن است که یک حکومتی لیبرال، دیکتاتوری و یا توتالیتر نامیده شود. هر چه یک حکومتی ماهیت دیکتاتوری و یا توتالیتری داشته باشد، ظرفیت رژیم کشتار در آن بیشتر خواهد بود، بویژه در مرحله تثبیت و یا به خطر افتادن قدرت خود، رژیم کشتار، ظرفیت عملی بیشتری پیدا خواهد کرد، مگر این که با جنبش وسیع تر توده ای علیه خود مهار شود. در جمهوری اسلامی، هر فرد مخالف با رژیم، بالقوه دشمن است و باغی و یاغی و طاغی و محارب با خدا و بنابراین مهدورالدم است. فراموش نباید کرد که توسط متولیان خلق الساعه انقلاب در دهه ۱۳۶۰، هزاران نفر به جرم نداشتن اعتقاداتی همساز با جمهوری اسلامی، از صغیر و کبیر به چوبه های دار و یا جوخه های اعدام سپرده شدند. بی آن که آنها رنگ و شکل اسلحه ای را دیده باشند. جمهوری اسلامی، سه نسل از مخالفان سلطنت را که تمامی زندگی خود را در مبارزه علیه شاه گذرانده و یا رنج سال های طولانی زندان و تبعید و محرومیت اجتماعی و تلاشی خانواده های خود را تجربه کرده بودند، بی مهابا کشت. این رژیم را به چه نامی می توان نامید؟
سوم این که، خصلت بندی بنیادی یک حکومت، بویژه اگر محصول دوره تعارض بین انقلاب و ضد انقلاب بوده باشد، درست در لحظه نطفه بندی آن شکل می گیرد. برخلاف تصور برخی، جمهوری اسلامی از روز اول شکل گیری خود، با حمله مداوم به تظاهرات و بسیج اراذل و اوباش قداره کش علیه نیروهای مخالف خود، از هر طیف و جریان سیاسی، این ماهیت بنیادی خود را به نمایش گذاشت. دوره خلاء فروریزی سلطنت و نخستین روزهای بازسازی ارگان های سرکوب و کشتار رژیم جدید را که از روز نخست شروع به کار کرد، نمی توان دوره آزادی و دموکراسی نامید- زیرا دموکراسی یک مفهوم اثباتی و به معنی پی ریزی نهادهای دموکراتیک برای عینیت یافتن خود است، به معنی حاکمیت قانون و آزادی اندیشه و تشکل است و نه شکستن قلم ها و برپا کردن چوبه های دار! بلکه دوره ای بود که دست و پای هیولای جدید، به تدریج و شتابان پوسته می افکند و هنوز درست روی پاهای خود نایستاده بود که لهیب مرگ آور و سوزان آن، هر گوشه ای از کشور را در کام خود فروکشید.DNA حکومت اسلامی با نخستین اعدام های بدون قاضی و دادگاه در پشت بام مدرسه رفاه نطفه بسته بود (محاکمه سرلشگر رحیمی در روز دوم انقلاب توسط ابراهیم یزدی و یکی دو تن دیگر و اعدام وی درپشت بام همانجا). دهه خونین شصت دقیقا ادامه همان اعدام های پشت بام و دادگاه های دو دقیقه ای گیلانی و زنده کش کردن جوانان در خیابان ها بود. خشونت یک امر ثانوی و عارضی در جمهوری اسلامی نبود، بلکه دقیقاً در ذات و ماهیت چنین حکومتی نهفته بود و از همان نخستین لحظه های اولیه تولد خود آن را ظاهر ساخت. درست در چند روز اول انقلاب بهمن بود که خمینی فرمان حمله به صیادان انزلی را صادر کرد و گفت بزنید آن ها را و نگذارید این ریشه های فاسد به هم بپیوندند! این از ماهیت رژیم آدمخوار جدید نشأَت می گرفت یا اینکه بزعم آقای گنجی، ماهیگیران بندر انزلی نیز استراتژی سرنگونی و خشونت داشتند و فراخوانی برای مداخله خارجی را داده بودند؟
۶ـ گنجی، چندین نقطه عزیمت برای نفی رژیم کشتار نامیدن جمهوری برای خود قرار داده است: ۱ـ رژیم کشتار نامیدن جمهوری اسلامی، به معنی اتخاذ استراتژی سرنگونی است.۲ـ سرنگونی به معنی خشونت است. ۳ـ مردم، خود ناتوان از سرنگونی هستند. ۴ـ چون خود ناتوانند، بنابراین سرنگونی جمهوری اسلامی به معنی دست به دامن قدرت های خارجی (که منظور از آن همانا مداخله آمریکاست) شدن است. ۵ ـ پس رژیم کشتار نامیدن جمهوری اسلامی، یعنی تبدیل شدن ایران به عراق و افغانستان و سوریه و لیبی غیره خواهد بود. نبوغ بسیار بالایی لازم است که رژیم کشتار نامیدن جمهوری اسلامی، با جنگ داخلی در لیبی و حمله آمریکا به عراق و افغانستان معادل شمرده شود. اولا کدام فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی گفته است که رژیم کشتار نامیدن یک حکومتی و فراموش نکردن جنایات آن، الزاما به معنی استراتژی سرنگونی است؟
ثانیا، چه کسی گفته است و بر چه اساسی سرنگونی یک رژیم معادل است با خشونت طلبی؟ جلو چشمان شما در دو دهه اخیر چندین رژیم در اروپای شرقی فرو ریخته اند، بی آنکه گلوله ای شلیک شود. حتی فروریزی شوروی و تکه تکه شدن آن با خشونت چشمگیری همراه نبود. تانک ها به خیابان آمدند بی آنکه به روی کسی شلیک کنند. خشونت اگر به معنی کشتار و سرکوب باشد، در دوره سرنگونی رژیم سلطنتی در ایران، عده کمی کشته شدند و خشونت واقعی با آغاز حکومت اسلامی در کوچه و خیابان و بسیج عناصر لومپن توسط حکومت جدید و سپس دادگاه های چند دقیقه ای آن ابعاد بی سابقه ای پیدا کرد. حتی در دوره سرنگونی حکومت شوروی ، خشونت واقعی درست بعد از فروریزی نظام پیشین و در دوره نطفه بندی حکومت نئولیبرال جدید توسط بوریس یلتسین و با به توپ بستن پارلمان و حمله به چچن آغاز گردید. بنابراین پیوند تفکیک ناپذیری بین سرنگونی و خشونت وجود ندارد. آقای گنجی، مطمئن باشید که اگر در ایران یک انتخابات آزاد و با نظارت سازمان ملل برگزار گردد، بی آن که از دماغ کسی یک قطره خون در آید، جمهوری اسلامی درست با اعلام نتایج انتخابات سرنگون خواهد شد. ثالثا، ناتوان نامیدن مردم، متضمن یک نظریه ارتجاعی است، زیرا حاکمیت نامحدود و ابدی یک رژیم ارتجاعیِ مذهبیِ و خشن را القاء می کند. در واقع به طور عملی خواهان بقای همان رژیم دیکتاتوری شبه فاشیستی و ضرورت همسازی با آن را می توان نتیجه گرفت. درست است که مردم در هر لحظه ای علیه یک حکومتی بپا نمی خیزند، ولی این بدان معنا نیست که هرگز به پا نمی خیزند و یا در هیچ شرایطی قادر به سرنگونی یک رژیم مستبد و سرکوبگر نیستند. تئوریزه کردن ناتوانی مردم، به طور ضمنی نه تنها قادر مطلق فرض کردن رژیم اسلامی را القاء می کند که خود فرضیه ای باطل تر از فرضیه قبلی ایشان است. بلکه نظریه ای است که گردانندگان حکومتی در طی سال های طولانی سعی کرده اند آن را به روانشناسی تسلیم در برابر خود تبدیل کنند. بر پایه نظر آقای گنجی، جمهوری اسلامی، آش خاله اته، بخوری همینه، نخوری همینه، و بدون جمهوری اسلامی، ایران، عراق و افغانستان و لیبی و سوریه خواهد بود! بخواهی نخواهی، چنین استنباطی در تئوری بافی آقای گنجی نهفته است. تئوریزه کردن هر نوع سرنگونی به عنوان خشونت و مداخله بین المللی و جنگ داخلی، نه در تئوری و نه با استناد به تجربیات تاریخی درست است و نه می توان به آن عامیت داد. گنجی و طیف همفکر او، نعل اسبی به دست گرفته اند و پای تمام اسب های جهان را با آن اندازه گیری می کنند. ضمن اینکه سرنگونی یک رژیم ضرورتا معادل خشونت نیست و اکثر دولت های اروپای شرقی سرنگون شدند و نظام سیاسی و اجتماعی آنان از «سوسیالیستی» به «سرمایه داری نئولیبرال » عبور کرد بی آنکه خشونت نوع مورد ادعائی آقای گنجی رخ دهد. من درباره خوبی یا بدی این دگرگونی ها حرف نمی زنم، بلکه درباره منطق نادرست استنتاجاتی حرف می زنم که گنجی به آنها متوسل شده است تا حقیقت ساده ای را وارونه جلوه دهد. آقای گنجی و امثال ایشان، بدفهمی های خود از نظریه های سیاسی را دست آویز و پایه ایدئولوژیک برای توجیه حقانیت وجود و ضرورت بقای جمهوری اسلامی قرار می دهند، زیرا امکان حمله به ایران که گنجی آن را یکی از دست آویزهای خود برای توجیه کشتارهای دهه ۱۳۶۰ قرار می دهد، صرفا از طریق یک مقایسه صوری انجام می گیرد، بی آن که آرایش سیاسی و ژئوپولیتیک منطقه و ظرفیت و توانایی یک نیروی حمله کننده فرضی را در نظر گیرد. اگر کشور حمله کننده فرضی آقای گنجی، آمریکا بوده باشد، باید گفت دشواری های مالی آن کشور، مشکلات ساختاری پنتاگون برای بسیج یک نیروی عظیم و چند برابر حمله به عراق، هزینه های سنگین مداخلات نظامی آن کشور در عراق و افغانستان که به چندین تریلیون بالغ گردیده است بی آن که بهره ای جدی از این سرمایه گذاری های خود بر روی جنگ در خاورمیانه برده باشد، و نیز اختلاف درونی در بین جناح های مختلف در دستگاه سیاسی آمریکا و غیر عملی بودن امکان به وجود آوردن یک ائتلاف بزرگ جهانی برای چنین منظوری، امکان چنین حمله ای را دستکم در افق قابل ملاحظه غیر ممکن می سازد، زیرا ائتلاف برای وارد شدن در جنگ با ائتلاف برای تحریم کاملا از هم متفاوت است و عواقب مالی و انسانی بزرگی را در پی دارد. اضافه بر آن، از بین رفتن شرایط جهان یک قطبی که بعد از فروریزی شوروی به وجود آمده بود، در مجموع چنین چشم اندازی را تقریبا غیرمحتمل ساخته است. این فقط یک لولو خرخره ای بوده که رهبران جمهوری اسلامی برای توجیه بقای خود از آن استفاده کرده اند. نمونه آخر آن، اظهارات آقای هاشمی رفسنجانی در آستانه انتخابات انتصابی و مهندسی شده اخیر ریاست جمهوری در مورد طرح حمله آمریکا و تجزیه ایران در سنای آن کشور بود. ولی فرض محال، محال نیست و فرض کنیم که بنا به سناریوی آقای گنجی، مردم علیه حکومت شبه فاشیستی جمهوری اسلامی بپا خاستند و کشوری های خارجی نیز خواستند از آن بهره برداری کنند. در چنین فرضی، کدام طرف قابل سرزنش است؟ مردم به جان آمده، یا حکومتی که جان مردم رابه لب آورده است؟ روشن است که آقای گنجی بالقوه مردم را مورد سرزنش قرار می دهد و نه جمهوری اسلامی را! این حکم صادر کردن های آقای گنجی، نه با دموکراسی سازگار است و نه با لیبرالیسم. بالاخره در لیبرالیسم حق سرنگونی یک حکومت دیکتاتوری توسط مردم به رسمیت شناخته شده است و جزو حقوق طبیعی آنان شمرده می شود. تنها حکومت های فاشیستی و توتالیتر، آن را یک جرم علیه «نظام مقدس» خود به شمار می آورند.
۷ـ حال بپردازیم به بخش استنادات فاکتی سال های آغازین انقلاب. گفته معروفی است که تاریخ پروتستان ها را همواره دشمنان آنان نوشته اند. در این زمینه نیز آقای گنجی به مونتاژ تاریخ و تحریف واقعیت حوادث رخ داده می پردازد.
درست در روزهای تظاهرات ضد سلطنتی، دارو دسته های حزب اللهی و لومپنی که بعدها در کمیته ها سازمان داده شدند، به وسط صفوف دانشگاهیان و گروه هایی که شعارهای «الله اکبر خمینی رهبر» نمی دادند، می زدند و صفوف آن ها را پراکنده می ساختند تا هیچ شعاری جز آنچه که طرفداران خمینی می دهند، شنیده نشود (مشابه همین عمل را حضرتعالی به شکل دیگری در جریان جنبش سبز انجام دادید). نطفه های سرکوب و کشتار و تجاوز، از همان زمان ها در حال تکوین بود و با شروع انقلاب (که خمینی می گفت من هنوز حکم جهاد نداده ام) و با درگیری گارد جاویدان با همافران و آمدن فدائیان به یاری همافران، که من از نزدیک شاهد بودم، و حملات بعدی به کلانتری ها و پادگان لویزان و گرفتن ایستگاه تلویزیون، نظام سلطنتی عملا فرو ریخت. دستگاه روحانیتی که با کودتای ۲۸ مرداد همراه و در کنار سلطنت ایستاده بود و در ۳۰ سال پیش از انقلاب، اگر تعداد انگشت شماری از آنان را مستثنا کرده باشیم، تنها به روضه خوانی در محرم و صفر مشغول بودند، ناگهان سکان قدرت را به دست گرفتند و درست از همان روز اول، حمله به گروه های سیاسی ای که تازه از زندان آزاد شده بودند، آغاز گردید. ترکیب آخوند و لومپن، تنها با کشتار می توانست بر سر چاه نفت نشسته و به غارت کشور بپردازد.
گنجی جای مهاجم و قربانیان حمله را عوض کرده و می نویسد:«…الفـ جنگ کردستان: داستان درست از فردای پیروزی انقلاب(۲۳ بهمن) با حمله به شهربانی مهاباد و خلع سلاح آن آغاز شد ـ در ۳۰بهمن ـ مهاجمان پادگان مهاباد را خلع سلاح کرده و تجهیزات و مهمات آن را با خود بردند. جنگی که آغاز شد به کشته شدن هزاران تن انجامید». پرسیدنی است که چرا حمله به پادگان نیروی هوائی و پادگان لویزان و کلانتری ها در روزهای انقلاب و به غارت بردن سلاح و مهمات آن ها توسط مردم در تهران مجاز شمرده می شود و خلع سلاح نیروهای سلطنت در مهاباد غیر مجاز؟ گنجی به عمد عبارت «جنگی که آغاز شد» را به کار می برد و نمی گوید که چه کسی فرمان جنگ را صادر کرد و زیرکانه واژه «مهاجم» را در مورد کردها به کار می برد تا جای قاتل و قربانی را عوض کند. آیا این کردها بودند که به جمهوری اسلامی حمله کردند یا ته مانده های ارتش به خدمت خمینی در آمده، تحت فرماندهی سرتیپ فلاحی و ظهیرنژاد و سرهنگ صدری و پاسداران؟ گنجی نمی خواهد بگوید که به فرمان خمینی، هموطنان کرد ما را در محیط زندگی خود از زمین و هوا و با تانک و توپ مورد حمله قرار دادند و شیخ صادق خلخالی، رئیس دادگاه انقلاب خمینی کشتار قارنا و قالاتان را به وجود آورد و تمامی هر دو روستا را با خاک یکسان کرد و موج تیرباران کردن آنان را بر عهده گرفت. درست در زمانی که حزب دموکرات کردستان خواهان «خودمختاری برای کردستان، دموکراسی برای ایران» بود، خمینی طی یک سخنرانی دستور داد که «رئیس حزب دموکرات را به تهران احضار کرده و او را محاکمه کنید»! کردها خواهان حقوق اولیه ای بودند که رهبر شما و همقطاران شما آن را برنمی تافتند و اکنون نیز نمی پذیرند مگر این که دیگر ناتوان از حمله و کشتار باشند. در ترکمن صحرا نیز چنین بود. فراموش کرده اید که همقطاران شما بودند که به ترکمن صحرا حمله بردند و همانند کردستان جنگ را بر آنان تحمیل کردند. فراموش کرده اید که بگوئید رهبران خلق ترکمن را که بعضی از آنها تازه از زندان شاه آزاد شده بودند، محسن رفیق دوست که بعدا فرمانده سپاه پاسداران و رئیس بنیاد مستضعفان شد، به قتل رسانید! لومپن ها و روضه خوان ها و جن گیرهای میلیونر شده، از برکت این قتل و کشتارها و تعمیم سرکوب در تمامی کشور بود که به نان و نوا رسیدند!
گنجی در مورد مجاهدین، باز دست به تحریف واقعیت می زند. این را باید یادآوری کرد که مجاهدین، خمینی را خوب می شناختند. خمینی وقتی در عراق بود، حاضر نشده بود که اعدام آنان توسط شاه را محکوم سازد. روشن بود که خمینی در قدرت، آنان را به خاطر مبارزاتشان در دهه پیش از انقلاب و به دلیل تعلقات مذهبی مشترکی که داشتند، رقیب سیاسی بالقوه ای برای اقتدار خود می دانست و دیر یا زود حمله به آنان را شروع می کرد. تا سال ۶۰ ، مجاهدین نرمش زیادی در برابر خمینی از خود نشان دادند. ولی روحانیت تازه به قدرت رسیده ای که بودن در مرکز ثقل یک کشور نفتی را مزه مزه می کرد، نمی توانست نه وجود آزادی و دموکراسی و نه یک نیروی مذهبی جز خود را تحمل کند و نه رقیبی که می توانست بخش مهمی از پایگاه سیاسی و اجتماعی آن را به سوی خود جلب کند. (کتک زدن آیت الله شریعتمداری، فردی که جان خمینی را نجات داده بود و نیز موقعیت مجتهدی خود را مدیون او بود، و کشاندن او به پشت تلویزیون و وادار کردن وی به خواندن متن دیکته شده، خود نمونه بارزی از ظرفیت شقاوت خمینی و اطرافیان او را نشان می داد). به همین دلیل خمینی و اطرافیان نزدیک وی مقدمات فکری و عملی یورش به مجاهدین را نیز داشتند آماده می کردند. اگر یاد محترم آقای گنجی مانده باشد، قبل از سال ۶۰ ، در تمام خیابان های بزرگ تهران، روی پارچه های بزرگی که عرض خیابان را می پوشانید، نوشته بودند: «من کتاب های مجاهدین را خوانده ام، زیربنایش مارکسیستی است ـ فقیه عالیقدر و نایب امام، حضرت آیت الله منتظری». اینکه آیت الله منتظری خود چنین نظری را ابراز داشته بودند یا نه، من اطلاعی ندارم، ولی همین عبارت نسبت داده شده به ایشان، و منافق منافق نامیدن آنان توسط دار و دسته های سازمان داده شده حزب الله، علائم شروع حمله به آنان را نشان می داد. مجاهدین در واقع، به دام کشیده شدند. مجاهدین اگر تضرع نیز می کردند، خمینی هیچ اعتمادی به آنان نداشت و دیر یا زود به سراغ آنان می رفت. مگر در مورد فدائیان اکثریت و حزب توده که دائم از «خط مردمی، ضد استبدادی و ضد امپریالیستی امام خمینی» دفاع می کردند و خواهان «مجهز شدن پاسداران به سلاح سنگین» بودند، چنین نکرد؟
این سبعیت در زیر شکنجه کشتن و از سقف آویزان کردن کسانی که ۲۵ سال از عمر خود را در زندان های شاه سپری کرده و یا عمری را در تبعید گذرانده بودند، از چه چیزی نشأت می گرفت جز ماهیت یک رژیم کشتار؟ آیا رژیمی که دادگاه های دو دقیقه ای علیه موافق و مخالف خود تشکیل داده هزاران نفر را در ظرف چند ماه قتل عام می کند و یا ترور مخالفان در داخل و خارج را سازمان می دهد، چیزی جز رژیم کشتار است؟ آیا تصاویر اسیرکشی مجاهدین در همین چند ماه اخیر به دست سردار قاسم سلیمانی در عراق، وجدان شما را تکان نداده است؟ لابد این جنایت ها به حد نصاب مورد نظر جناب گنجی و بعضی از افراد نرسیده است که آنها را کشتار بنامند!
در مورد «سربداران» نیز، گنجی از تعمق بر واقعیت می گریزد و از آن به عنوان «یکی از نمونه های خشونت دهه ۶۰» نام می برد. این که اقدام «سربداران» به حرکت نظامی در آن مقطع کار ناصحیحی بود، من تردیدی ندارم. پاره ای از رهبران آنها، مثل حسین تیماج ریاحی و بهروز ستوده، همکلاسی و هم پرونده ای من در سال های چهل بودند، ولی نمی توان فراموش کرد که اتحادیه کمونیست ها، در سال ۶۰ و بعد از گسترش سرکوب و حمله به بنی صدر و بگیر ببندها به چنین حرکتی روی آوردند. ماجرای «سربداران» نه صرفا یکی از «نمونه های خشونت دهه۶۰»، بلکه ادامه خشونتی بود که خمینی از نخستین روزهای انقلاب آغاز کرده بود و بر جامعه ایران تحمیل کرد و تا همین امروز نیز توسط وارثین او ادامه دارد. حکومتی که با سرکوب های مداوم خود، موجب جلای وطن قریب ۵ میلیون نفر از ایران گردیده است که در تاریخ کشور بی سابقه ا ست.
آقای گنجی، خشونت در ذات خود یک حکومت ایدئولوژیک، بویژه در شکل یک حکومت متحجر و توتالیتر مذهبی است. خشونت در آن ایدئولوژی است که شکنجه و سنگسار و قصاص را به صورت قانون رسمی درآورده و تجاوز به دختران نابالغ پیش از اعدام را ثواب و عبادت می شمارد. خشونت در آن تفکر ناانسانی و بهیمی آن «امامی» است که التذاذ جنسی از دختر ششماهه را مجاز می دانست و هنوز گمشدگانی در جستجوی «راه نورانی» آن هستند.
روزنامه نگار عزیز، خشونت در خود اسلحه نیست، بلکه در ساختار آن حکومتی است که با چنین ایدئولوژی به سلاح نیز مجهز می شود و در نظر آن انسان در حد رمه ای تلقی می شود که چوپان هر لحظه حق تاختن و کشتن آن را دارد، همان حکومتی که دهه خونین ۶۰ را به وجود آورد و هنوز دستانش آلوده به خون های تازه ای است!
۱۵ آذر۱۳۹۲