خدا را شکر که به کلاس ششم آمدیم، دو سال بود که در کلاس پنجم بودیم. می خواستیم مدرسه را ول کرده و دنبال سیم کشی و مکانیکی برویم و سپس پولهایمان را جمع کنیم، زن بگیریم و زندگی خودمان را شروع بنماییم، تا آن که برادر زن عمویمان از بلژیک برگشت، شبی که همه فامیل به دیدنش رفته بودیم، آخر شب، جوانها و بچه ها را دور خودش جمع کرد و از فواید درس خواندن و کسب علم و دانش کلی صحبت کرد. خواهرمان که تازه شوهر کرده بود و حسابی زبان درآورده بود، یکمرتبه جلوی همه زد تو سرمان و گفت: به این بگین آقای مهندس، اصلن دنبال درس و مشق نیست حواسش همه اش تو پیچ و مهره و سیمه. آقای مهندس گوشه لبش را گاز گرفت و گفت نه، خانم حتمن اشتباه می کنید، حجت از چشمهایش معلوم است که پسر اهل و عاقلی است، من شخصن با ایشون صحبت می کنم. ما که اشک توی چشمامان جمع شده بود، با این حرف آقای مهندس جلوی بچه های فامیل کلی روسفید شدیم و همانجا در دل توبه کردیم که دیگر به سیم کشی و مکانیکی فکر نکنیم و به دنبال کسب علم برویم. همان شب تا به خانه برگشتم قبل از اینکه غرغر مادرمان شروع شود، خودمان با میل خودمان سرحوض رفته خود را تطهیر کردیم و وضو گرفتیم و سپس نماز با طمأنینه ای خواندیم و سر سجده از خداوند متعال خواستیم که این امیال شیطانی سیم کشی و مکانیکی را از سر ما به در کند تا بتوانیم دنبال کسب علم و دانش رفته و انسان دانایی بشویم. ناگفته نماند که تا یک هفته نمازمان را اول وقت به اول وقت، با طمأنینه می خواندیم، ولی بعد که متوجه شدیم آقای مهندس نماز نمی خواند، ما هم ول کردیم. یک هفته بعد آقای مهندس بازدید ما را پس داد، من دست به سینه جلویش نشستم و چشم از توی چشمش بر نمی داشتم. هرچه می گفت سعی می کردم یادم نرود. آقای مهندس خوشش آمد و کلی ما را تحویل گرفت و جلوی پدر و مادر روسفیدمان کرد. بعد هم ما را با خودش به بستنی فروشی سر گذر برد. خیلی دلمان می خواست که بچه های کوچه و معلم های مدرسه مرا با آقای مهندس می دیدند، ولی هرچه چشم انداختیم، هیچ آشنایی پیدایش نشد. در بستنی فروشی آقای مهندس خیلی از فواید علم و دانش صحبت کرد. با آن که ما از زور دستپاچگی خیلی از حرفهایش را نفهمیدیم ولی تصمیم گرفتیم که یک نفس درس بخوانیم. سپس آقای مهندس گفت از درس خواندن تنها به جایی نمی رسی، تو باید مطالعه کنی، کتاب های زیادی بخوانی، کتاب نباید از دستت بیافتد، بعد هم ما را با خودش به کتابفروشی برد و دو عددکتاب کلفت بدون عکس برایمان خرید و گفت وقتت را بیهوده هدر نکن، همیشه از این کتابها بخوان، خودت همه چیز را می فهمی دیگر احتیاجی به نصیحت و یا توسری کسی برای درس خواندن نداری. وقتی فهمیدم که می شود آدم همه چیز را خودش بفهمد و مجبور نیست از زور ناچاری به سیم کشی و مکانیکی و این جور مسایل بیهوده فکر کند، انگار که پر در آورده بودیم. تمام راه را از زور خوشحالی می دویدیم. به خانه که رسیدم به طور کلی عوض شده بودیم، انگار آدم دیگری بودیم. سفره را هم آن شب بدون دعوا و مرافعه خودمان جمع کردیم، لگدی را هم که مرتضامان مخصوصن زد تا صدای مرا در بیآورد، ندیده گرفتیم و به رویش نیاوردیم.
خواندن این کتابهای بی عکس اول هایش خیلی سخت بود، هر خطی را مجبور بودیم چندین بار بخوانیم، به درس و مشقمان هم حسابی می رسیدیم از شاگرد اول کلاس داشتیم جلو می زدیم ولی خیلی چیزها در این مدت فهمیده بودیم. مطالب کتابهای درسی چیزی به علممان اضافه نکرد، به قول آقای مهندس کسب علم و دانش از همه چیز مهم تر است ولی درس و مشق مدرسه را باید انجام داد.
آقای مهندس، بعد از چند دعوا و مرافعه حسابی با خانواده اش، به بلژیک برگشت، چون معلوم شد که یواشکی خواهر و مادرش زن بلژیکی گرفته، هر چه هم بزرگترهای فامیل پا وسط گذاشتند و گفتگو و نصیحت کردند که زنش را طلاق بدهد، فایده ای نکرد. ما هم که آن دو کتاب را تمام کرده بودیم، هرچه کتاب بی عکس دستمان می رسید، می خریدیم و می خواندیم. اخلاق و رفتار ما در این مدتی که کتابخوان شدیم خیلی فرق کرده – دیگر اصلن دنبال بازی و تفریح نمی رویم، به فکر سینما و سر کوچه هم نیستیم، به طور کلی فهم و شعورمان بالا رفته و اصلن به فکر سیم کشی و مکانیکی و این جور مسایل بیهوده هم نیستیم.
کتابخوانی و در پی دانایی بودن، اشتهای غذا خوردن ما را خیلی کم کرده، کلی زرد و لاغر شده ایم، با هیچکس حرفمان نمی آید، پایمان نمی رود که یک توپی بزنیم، خودمان هم تعجب می کنیم که چرا اینجور شدیم. بعضی وقت ها فکر می کنم که از دانش و دانایی است، چون هرچه عکس های دانشمندان بزرگ دنیا را نگاه می کنم، می بینم قیافه هاشان لاغر و اخمالو و غمگین است. بچه های سر گذر اسم ما را گذاشته اند حجت برزخ. ما با دانایی خود آنها را می بخشیم و به رویشان براق نمی شویم ـ چون همانطور که در کتابهای بی عکس نوشته اند، این مسایل از نادانی و عقده های آنان سرچشمه می گیرد و اگر گاهی سنگی به ما می اندازند تا حواسمان را پرت کنند، یا لگدی می زنند که از توی آفتاب بلند شویم و دست از کتاب خواندن برداریم، ما می دانیم که این ها دست خودشان نیست و از تربیت نادرست و نخواندن کتابهای بی عکس به این روز افتاده اند.
بچه های فامیل و کوچه خیلی ما را دست می اندازند، ما می دانیم که از نادانی آنهاست. آنها بازی می کنند و خوشحالند، ولی ما در پی کسب علم و دانشیم، چشم های آن ها برق می زند، ولی گوشه لب های ما به طرف چانه مان کشیده شده. چه می شود کرد ما اهل علم برای شادی های بی آخر و عاقبت آن ها غصه می خوریم و رنج می کشیم. این مساله همه دانشمندان و اهل تفکر جهان بوده.
پدرم داد زد: زن، این کره خر چه مرگشه انقدر زردمبو و لاغر شده، آدم عُقش می شه چشش بهش بیافته. مادرم گفت به من چه، حتمن جوونور داره. قرار است فردا به من داروی جانور و آش سماق بدهند.